جزیره‌ی ونکوور

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خدانگهدار آقای هالیوود / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جزیره‌ی ونکوور

توضیح مختصر

مرد مو سفید نیک رو پیدا می‌کنه و می‌خواد اونو بکشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

جزیره‌ی ونکوور

توواسن حدوداً ۲۳ مایلی جنوب ونکوور بود. نیک صبح روز بعد با ماشینش رفت اونجا تا به کشتی ساعت یک به مقصد جزیره ونکوور برسه. هر ۵ دقیقه، پشت سرش رو نگاه میکرد. جاده شلوغ بود- ماشین‌های مشکی، سفید، قرمز و سبز. شاید ویکرز توی یکی از این ماشین‌ها بود.

در توواسن نیک ماشینش رو برد توی کشتی. ماشین‌ها و آدم‌های زیادی توی کشتی بودن. نیک از ماشینش پیاده شد و در کشتی بالا و پایین رفت. دنبال مرد مو سفید می‌گشت، ولی پیداش نکرد.

کمی بعد کشتی شروع به حرکت کرد و نیک حالش بهتر شد. رستوران کشتی رو پیدا کرد و چیزی برای خوردن گرفت. آدم‌های بیشتری وارد شدن. نیک به قیافه‌ی همه‌ی مردهای مسن نگاه کرد. بعضی‌ها کلاه گذاشته بودن، بنابراین نیک دنبال شخص قدبلند و لاغر گشت، ولی کسی نبود.

نیک فکر کرد: “شاید در کشتی نیست. شاید مونده تو ونکوور.”

بعد نیک دوباره دور کشتی قدم زد. یک بار فکر کرد یک مرد مو سفید رو توی جمعیت دیده، ولی نمی‌تونست مطمئن باشه.

۹۰ دقیقه بعد از ترک توواسن کشتی به خلیج سوارتز در جزیره ونکوور رسید و نیک برگشت به ماشینش.

خلیج سوارتز ۲۰ مایلی شمال ویکتوریا بود. نیک به سرعت رانندگی کرد، و دوباره هر ۴ یا ۵ دقیقه یک بار پشت سرش رو نگاه می‌کرد. یک بار یه ماشین قرمز رو حدوداً ۲۰۰ یارد پشت سرش دید.

“اون ماشین رو تو جاده ونکوور به توواسن هم دیده بودم؟” فکر کرد:

با سرعت کمتری رانندگی کرد، ولی ماشین قرمز هنوز هم ۲۰۰ یارد پشت سرش بود و نیک نمی‌تونست مو یا قیافه‌ی راننده رو ببینه.

کمی بعد، در خیابان‌های شلوغ ویکتوریا بود و نیک دیگه ماشین قرمز رو پشت سرش ندید.

ویکتوریا شهر باغچه‌ها و ساختمان‌های قدیمی زیبا بود. نیک ویکتوریا رو خیلی زیاد دوست داشت، ولی امروز زیاد به باغچه‌ها و ساختمان‌ها علاقه‌مند نبود.

هتل امپرس رو پیدا کرد و رفت داخل به طرف میز.

“می‌تونم کمکتون کنم؟”مرد جوونی از نیک پرسید:

نیک گفت: “امروز بعد از ظهر با دوستی اینجا ملاقات دارم. خانم هاتسون.”

“هاتسون؟ مرد جوون گفت:

یک دقیقه صبر کنید.” رفت و دوباره برگشت. “ببخشید، ولی خانم هاتسونی اینجا نمیمونه.”

نیک چیزی از جیبش درآورد. عکس مگ و پدرش از مجله بود

گفت: “اینه.”

مرد جوون به عکس نگاه کرد. گفت: “آه، درسته. منظورت دختر هووارد هاتسونه. اینجا نمیمونه، ولی ۱۰ یا ۱۵ دقیقه قبل دیدمش. با یه نفر بود- یه مرد. ازم درباره اتاق چاییمون سؤال کرد.”

“اتاق چایی؟نیک گفت:

کجاست؟”

مرد با مو سفید کوتاه خسته بود. نمی‌تونست بخوابه و نمی‌تونست غذا بخوره. تمام مدت فقط به یک چیز فکر می‌کرد. رانندگی می‌کرد و زیر نظر می‌گرفت و منتظر می‌موند و دنبال می‌کرد.

وقتی وارد ویکتوریا شد، خیابون‌ها شلوغ بودن، و یک مرتبه ماشین آبی که جلوش بود رو گم کرد. با عصبانیت اطراف شهر رانندگی کرد، از جلوی تمام هتل‌های بزرگ رد شد. گفت: “باید پیداش کنم. باید انجامش بدم. امروز.”

بعد هتل امپرس رو دید، و تو خیابون بیرونش یک ماشین آبی.

از جلوی هتل رد شد، از ماشینش پیاده شد، و از خیابون پایین دوید. رفت اون طرف خیابون و از جلوی پنجره‌های طبقه‌ی پایین رد شد. یک اتاق بزرگ با چند تا میز و صندلی و آدم‌های زیاد بود. با دقت به تمام قیافه‌ها نگاه کرد.

“اونجاست!” یک مرتبه گفت:

دو تا مرد پیش دختر بودن. نمی‌تونست قیافه‌هاشون رو ببینه فقط پشت سرهاشون رو می‌دید ولی یکی از مردها پیراهن سبز پوشیده بود.

مرد گفت: “آقای هالیوود “ و لبخند زد. “خداحافظ، آقای هالیوود.” آدم‌های توی خیابون برگشتن نگاش کردن، ولی مرد اونا رو نمی‌دید.

به طرف درهای هتل رفت و دستش رو گذاشت توی جیبش. تفنگ توی جیبش سرد و سفت بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Vancouver Island

Tsawwassen was about twenty-three miles south of Vancouver. Nick drove there in his car the next morning for the one o’clock ferry to Vancouver Island.

Every five minutes, he looked behind him. The road was busy - black cars, white cars, red cars, green cars. Maybe Vickers was in one of them.

At Tsawwassen Nick drove his car on to the ferry. There were a lot of cars and crowds of people. Nick got out of his car and walked up and down the ship. He looked for a man with white hair but he didn’t see one.

Soon the ferry began to move and Nick felt better. He found the ferry restaurant and got something to eat. More people came in. Nick looked at the faces of all the older men. Some had hats on, so he looked for somebody tall and thin, but there was nobody.

‘Maybe he’s not on the ferry,’ Nick thought. ‘Maybe he’s back in Vancouver.’

Later, Nick walked around the ship again. Once, he thought he saw the man with white hair in the crowds, but he could not be sure.

Ninety minutes after leaving Tsawwassen, the ferry arrived at Swartz Bay on Vancouver Island, and Nick went back down to his car.

Swartz Bay was twenty miles north of Victoria. Nick drove quickly, and again, looked behind him every four or five minutes. Once, he saw a red car about two hundred yards behind him.

‘Did I see that car on the road from Vancouver to Tsawwassen?’ he thought.

He drove more slowly, but the red car still stayed two hundred yards behind him, and Nick couldn’t see the driver’s face or hair.

Soon he was in the busy streets of Victoria, and Nick didn’t see the red car behind him again.

Victoria was a city of gardens and beautiful old buildings. Nick liked Victoria very much, but today he wasn’t interested in gardens or buildings.

He found the Empress Hotel, went inside and walked across to the desk.

‘Can I help you?’ a young man asked Nick.

‘I’m meeting a friend here this afternoon,’ said Nick. ‘Miss Hutson.’

‘Hutson?’ said the young man. ‘Wait a minute.’ He went away and came back. ‘Sorry, but there’s no Miss Hutson staying here.’

Nick took something from his pocket. It was the photograph of Meg and her father, from the magazine. ‘This is her,’ he said.

The young man looked at the picture. ‘Oh, right. You mean Howard Hutson’s daughter,’ he said. ‘She’s not staying here, but I saw her ten or fifteen minutes ago. She was with somebody - a man. He asked me about the tea room.’

‘The tea room?’ said Nick. ‘Where’s that?’

The man with short white hair was tired. He couldn’t sleep and he couldn’t eat. He thought about only one thing, all the time. He drove and he watched, and he waited and he followed.

When he drove into Victoria, the streets were busy, and suddenly he lost the blue car in front of him. Angrily, he drove around the city, past all the big hotels. ‘I must find him,’ he said. ‘I must do it. Today.’

Then he saw the Empress Hotel, and in the street outside it, a blue car.

He drove past the hotel, left his car, and ran back down the street. He went across the road and walked past the downstairs windows. There was a big room with tables and chairs, and a lot of people. He looked carefully at all the faces.

‘There she is!’ he said suddenly.

There were two men with the girl. He couldn’t see their faces, only the backs of their heads, but one of the men was in a green shirt.

‘Mr Hollywood,’ the man said, and smiled. ‘Goodbye, Mr Hollywood.’ People in the street turned to look at him, but the man did not see them.

He walked up to the doors of the hotel and put a hand into his pocket. Inside, the gun was cold and hard.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.