سرفصل های مهم
لبخند قشنگ
توضیح مختصر
نیک میترسه با دخترها حرف بزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمه‌ی فصل
فصل هشتم
لبخند قشنگ
نیک با کشتی عصر به ونکوور برگشت. خسته و گرسنه بود بنابراین رفت پایین تا تو رستوران کشتی شام بخوره.
رستوران شلوغ بود و فقط یک میز خالی بود. نیک سریع نشست و شروع به خوردن کرد. فکر کرد: “باید فردا برگردم سر کارم و دخترهای میلیونرها و مردهای مسلح رو فراموش کنم.”
یک نفر گفت: “ببخشید. میتونم پیشتون بشینم؟”
نیک بالا رو نگاه کرد. یه دختر زیبا کنار میزش ایستاده بود. نیک بلند شد.
گفت: “اشکال نداره. شما می‌تونید سر این میز بشینید. من نمی‌خوامش.” داشت میرفت.
دختر گفت: “لطفاً نرید. بمونید و شام‌تون رو تموم کنید.” بهش لبخند زد. لبخند قشنگی بود. ولی نیک همه چیز رو درباره لبخندهای قشنگ میدونست. گفت: “گرسنه نیستم.” و سریع از رستوران خارج شد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
A nice smile
Nick took the evening ferry back to Vancouver. He was tired and hungry, so he went down to get some dinner in the ferry restaurant.
The restaurant was busy and there was only one free table. Nick sat down quickly and began to eat. ‘I must get back to work tomorrow,’ he thought, ‘and forget about millionaires’ daughters and men with guns.’
‘Excuse me,’ somebody said. ‘Can I sit with you?’
Nick looked up. There was a pretty girl next to his table. He got up.
‘It - it’s OK,’ he said. ‘You can have this table. I don’t want it.’ And he began to move away.
‘Please don’t go,’ the girl said. ‘Stay and finish your dinner.’ She smiled at him. It was a nice smile. But Nick knew all about nice smiles. ‘I’m not hungry,’ he said. And he walked quickly out of the restaurant.
