سرفصل های مهم
دستی در پشت
توضیح مختصر
کسی نیک رو هل میده تو خیابون جلوی یه ماشین …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
دستی در پشت
نیک، اون شب در اتاقش در هتلی در ونکوور نتونست از فکر دخترِ تو کافهی ویستلر بخوابه.
چرا اومد و نشست پیشش؟ نیک رو نمیشناخت، و اون داستان مهمونی تورنتو الکی بود. و دختر نگران چیزی بود. ولی چی؟
و اون بوسه! البته خوب بود، ولی چرا اون کار رو کرد؟ نیک فکر کرد: “شاید از قیافهام خوشش اومده بود. یا از چشمهای قهوهایم. ولی دیگه نمیبینمش پس مهم نیست. فراموشش کن!”
کمی پول گذاشت توی جیبش و رفت طبقهی پایین به رستوران. ولی هیچ میزی خالی نبود، بنابراین رفت گاستاون و یه رستوران اونجا پیدا کرد.
بعد از شام، رفت قدم بزنه. ونکوور شهر زیبایی بود و نیک دوست داشت از گاستاون و چایناسیتی قدم بزنه و مغازهها رو ببینه و آدمها رو تماشا کنه.
حالا هوا تقریباً تاریک شده بود و بیرون شلوغ بود. ماشین و آدمهای زیادی بیرون بودن.
نیک بعد از مدتی شروع به برگشتن به هتلش کرد. به یه خیابون شلوغ رسید و با جمعیت کمی از آدمها منتظر موند تا بره اونطرف خیابون. یه زن قد بلند با لباس آبی کنارش ایستاد. برگشت و بهش لبخند زد.
گفت: “اولین شب گرم بهاره. بعد از زمستان طولانی و سرد بیرون بودن خوبه.”
نیک گفت: “آره. عالیه …”
یکمرتبه، دستی پشتش گذاشته شد و دست نیک رو هل داد تو خیابون. نیک با صورت افتاد زمین جلوی یه ماشین بزرگ و سبز.
مردم جیغ کشیدن.
ولی ماشین سبز فقط با چند اینچ فاصله با سر نیک توقف کرد. زن با لباس آبی دوید توی خیابون و نیک رو سر پا کرد.
“حالت خوبه؟ چی شد؟” گفت.
رانندهی ماشین سبز با عصبانیت سر نیک داد کشید، ولی نیک صداش رو نشنید.
به زن گفت: “یه نفر هلم داد. نیفتادم- یه نفر هلم داد!”
“هلت داد؟زن گفت. کی؟ من کسی رو ندیدم.”
نیک به قیافهی آدمهای دور و برش نگاه کرد، ولی اونا رو نمیشناخت.
بعد مردی رو اون پشتها دید. مرد قد بلند و لاغر بود و موهای خیلی کوتاه سفید داشت. سریع به طرف پایین خیابون رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد.
نیک داد کشید: “هی، تو! صبر کن!”
ولی مرد توقف نکرد و کمی بعد توی جمعیت گم شد.
“اون تو رو هل داد؟” زن با لباس آبی پرسید.
نیک گفت: “من من نمیدونم.”
“میشناسیش؟” زن پرسید.
نیک گفت: “اسمشو نمیدونم. ولی اون موهای کوتاه سفید رو میشناسم. قبلاً کجا دیده بودمش؟”
زن شروع به دور شدن کرد. گفت: “باید برم خونه. الان حالت خوبه؟”
نیک گفت: “حالم خوبه. و ممنونم. بابت کمکت ممنونم.”
“خواهش میکنم.” زن لبخند زد. “ولی مراقب باش!”
نیک وقتی برگشت هتل، روی تختش نشست و فکر کرد. “یه اتفاق بود. هیچکس من رو هل نداد یه اتفاق بود. هیچ کس نمیخواد من رو بکشه. و صدها مرد مو سفید در ونکوور هست.”
ساعت یک صبح بود، ولی نیک نمیتونست بخوابه. صدای ماشینهای توی خیابون رو میشنید و از پنجره اتاقش در هتل به آسمون شب نگاه کرد.
بعد سر میز نشست و سعی کرد مطالب بیشتری درباره کوهستانها برای کتابش بنویسه ولی نتونست به کارش فکر کنه. برگشت به تختش.
چهار، پنج تا مجله در اتاقش در هتل بود. زیاد جالب نبودن، ولی نیک توی تخت نشست و یکی از مجلهها رو باز کرد. و عکسی از دختر مرموز دید!
با دقت به عکس نگاه کرد. ولی، بله، خودش بود! جان، دختری که در کافهی ویستلر دیده بود.
کنار مردی حدوداً ۵۰، ۵۵ ساله ایستاده بود و در باغچهی یه خونهی بزرگ و گرونقیمت بودن. به دوربین لبخند میزدن و خیلی خوشحال به نظر میرسیدن.
زیر عکس نوشته بود: میلیونر کانادایی، هوارد هاتسون و دخترش، مگ، در خونهشون در تورنتو. مگ هاتسون! جان نه. دختر مرموز نه. مگ هاتسون دختر یک میلیونر! نیک دوباره خوند.
“چرا اومد و در ویستلر کنار من در کافه نشست؟ فکر کرد. دخترهای میلیونرها در کافهها با غریبهها نمیشینن و وقتی میخوان برن نمیبوسنشون. چرا این کارو کرد؟ چی میخواست؟
دوباره به کافهی ویستلر و دختری که کنارش سر میز نشسته بود، فکر کرد. بعد چیزی به یاد آورد. مردی که سر میز نزدیک میز اونا در کافه نشسته بود. یه مرد قد بلند و لاغر حدود ۶۰ ساله. مردی با موهای سفید کوتاه.
نیک اون شب زیاد نخوابید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
A hand in the back
That evening, in his hotel room in Vancouver, Nick could not stop thinking about the girl in the Whistler cafe.
Why did she come and sit with him? She didn’t know him, and that story about a party in Toronto wasn’t true. And she was worried about something. But what?
And that kiss! It was nice, of course, but why did she do it? ‘Maybe she liked my face,’ Nick thought. ‘Or my brown eyes. But I’m not going to see her again, so it doesn’t matter. Forget it.’
He put some money in his pocket and went downstairs to the hotel restaurant. But there were no free tables, so he walked down to Gastown and found a restaurant there.
After dinner, he went for a walk. Vancouver was a friendly city, and Nick liked walking through Gastown and Chinatown, looking in the shops and watching the people.
It was nearly dark now, and it was a busy time of the evening. There were a lot of cars, and a lot of people.
After a time, Nick began to walk back to his hotel. He came to a busy street, and waited, with a small crowd of people, to go across. A tall woman in a blue dress stood next to him. She turned and smiled at him.
‘It’s the first warm evening of spring,’ she said. ‘It’s nice to be out, after the long cold winter.’
‘Yeah,’ said Nick. ‘It’s great, It’s-‘
Suddenly, there was a hand in his back - and the hand pushed Nick into the road. Nick fell on his face, in front of a big green car.
People screamed.
But the green car stopped, only inches from Nick’s head. The woman in the blue dress ran into the road and pulled Nick to his feet.
‘Are you OK? What happened?’ she said.
The driver of the green car shouted angrily at Nick, but Nick did not hear him.
‘Somebody pushed me,’ he said to the woman. ‘I didn’t fall - somebody pushed me!’
‘Pushed you?’ said the woman. ‘Who? I didn’t see anybody.’
Nick looked at the faces of the people near him, but he didn’t know them.
Then he saw a man’s back. The man was tall and thin, and had very short white hair. He walked quickly away down the street, and did not look back.
‘Hey, you’ Nick shouted. ‘Wait!’
But the man did not stop, and he was soon lost in the crowds.
‘Did he push you?’ asked the woman in the blue dress.
‘I I don’t know,’ Nick said.
‘Do you know him?’ she asked.
‘I don’t know his name,’ Nick said. ‘But I know that short white hair. Now where did I see it before?’
The woman began to move away. ‘I must get home,’ she said. ‘Are you OK now?’
‘Yeah, I’m OK,’ Nick said. ‘And thanks. Thanks for your help.’
‘That’s OK.’ The woman smiled. ‘Be careful now!’
Back in his hotel, Nick sat on his bed and thought. ‘It was an accident. Nobody pushed me, it was an accident. Nobody wants to kill me. And there are hundreds of men in Vancouver with white hair.’
It was one o’clock in the morning, but Nick couldn’t sleep. He listened to the cars in the road, and he looked at the night sky through his hotel room window.
Then he sat at the table and tried to write some more of his book about mountains, but he couldn’t think about his work. He got back into bed.
There were four or five magazines in the hotel room. They were not very interesting, but Nick sat in bed and opened one. and saw a photo of Mystery Girl’!
He looked at the picture very carefully. But, yes, it was her! Jan, the girl from the Whistler cafe.
She was next to a man of about fifty or fifty-five, and they were in the garden of a big, expensive house. They smiled at the camera, and they looked very happy.
Canadian millionaire, Howard Hutson, and his daughter, Meg, it said under the picture, at their home in Toronto. Meg Hutson! Not Jan. Not Mystery Girl. Meg Hutson, the daughter of a millionaire! Nick read it again.
‘Why did she come and sit with me in the cafe at Whistler?’ he thought. ‘Millionaires’ daughters don’t sit with strangers in cafes, and then give them a big kiss when they leave! Why did she do it? What did she want?’
He thought back to the cafe in Whistler, and the girl next to him at the table. Then he remembered something. He remembered a man at a table near them in the cafe. A tall thin man, about sixty years old. A man with very short white hair.
Nick didn’t sleep much that night.