سرفصل های مهم
قدم زدن در پارک
توضیح مختصر
کسی به نیک شلیک میکنه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
قدم زدن در پارک
پنجشنبه بود. نیک در اتاقش در هتل موند و تمام صبح درباره کوهستانها نوشت. بعد از ظهر به پارک استنلی رفت. یک ساعتی نشست و کتاب خوند بعد رفت زیر درختان بلند قدم بزنه.
هیچکس اونجا نبود. خلوت بود و نیک میتونست قدم بزنه و فکر کنه. به مگ هاتسون و مرد مو سفید فکر میکرد. مرد، مگ هاتسون رو میشناخت؟ مگ، مرد رو میشناخت؟ آخرین حرفهای مگ هاتسون رو به یاد آورد. “با احتیاط رانندگی کن، آقای هالیوود!”
چرا این حرف رو زد؟ چرا بهش گفت آقای هالیوود؟ سر در نمیآورد. یکمرتبه، صدایی شنید.
ایستاد. “تفنگ بود!فکر کرد:
یه نفر با تفنگ لابلای درختهاست! بازم صدا اومد!” بعد چیزی به درخت بالای سرش خورد. “یه نفر داره به من شلیک میکنه!” نیک فکر کرد:
برگشت و فرار کرد.
و یه نفر شروع به دویدن پشت سرش کرد.
نیک دوید لای درختها. اینجا آفتاب نبود و نیمه تاریک بود. و هیچ کس هم نبود. کسی نبود که کمکش کنه.
نیک فکر کرد: “باید برسم به ماشینم. چند تا آدم پیدا کنم . پلیس … “
به دویدن ادامه داد.
هنوز هم میتونست صدای مرد مسلح پشت سرش رو بشنوه بنابراین تندتر دوید. بعد از ۳ یا ۴ دقیقه ایستاد و گوش داد.
هیچی. همه جا ساکت بود.
نیک میترسید. “چه خبره؟فکر کرد:
چرا یه نفر داره به من شلیک میکنه؟ اول دستی هلم میده جلوی یه ماشین و حالا یه نفر داره بهم شلیک میکنه!”
یکی دو ثانیه دیگه منتظر موند بعد سریع برگشت به ماشینش. خیلی احتیاط میکرد. تمام مدت نگاه میکرد و گوش میداد. ولی هیچکس از لای درختها بیرون نیومد و هیچکس بهش شلیک نکرد. بعد آدمهایی دید زنها با بچههای کوچولو، چند تا پسر با توپ فوتبال، دو تا مرد با یه سگ. کم کم حالش بهتر شد. فکر کرد: “حالا کسی نمیتونه به من شلیک کنه. نه با وجود این همه آدم.”
ده دقیقه بعد برگشته بود به ماشینش.
یک نامه روی شیشه بود. نیک نامه رو خوند. نوشته بود:
میکشمت، آقای هالیوود.
نیک با ماشین رفت به نزدیکترین پاسگاه پلیس. نیم ساعت منتظر موند بعد یه افسر پلیس جوون خسته اون رو برد به یه اتاق کوچیک. نیک داستانش رو تعریف کرد و پلیس نوشتش.
“پس چیکار میخواید بکنید؟” نیک پرسید:
پلیس گفت: “هیچی.”
“هیچی؟!نیک گفت:
ولی یه نفر بهم شلیک کرد و … “
پلیس با خستگی گفت:
“آقای لورتز، چند نفر تو این شهر اسلحه دارن؟”
نیک گفت: “نمیدونم. ولی … “
“تو مرد مسلح رو ندیدی. مرد بود، پسر بود، زن بود؟ رنگ چشمهاش؟ موهاش بلند بود، کوتاه بود؟ نمیدونی برای اینکه کسی رو ندیدی. شاید دوست دختر قدیمیت بود. شاید یه نفر بود که از کتابهای سیاحتیت خوشش نمیاد، آقای لورتز.”
“ولی مرد مو سفید ویستلر چی؟ نیک گفت:
اون دختره، مگ هاتسون تو کافه بهم گفت آقای هالیوود و این مرد شنید. و حالا نامهای روی ماشینم دارم که نوشته آقای هالیوود. این آقای هالیوود کیه؟”
پلیس گفت: “ما همه جواب سؤالاتمون رو میخوایم، ولی همیشه به جواب نمیرسیم.”
سؤالات. ولی جواب نه.
نیک از پاسگاه خارج شد و رفت به هتل. عصبانی بود و میترسید.
“مرد مو سفید چطور تو ونکوور پیدام کرد؟ فکر کرد:
از ویستلر تعقیبم کرده بود. الان هم داره تعقیبم میکنه؟ شاید اون هم در همین هتل میمونه. تو اتاق.”با اسلحهاش
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
A walk in the park
The next day was Thursday. Nick stayed in his hotel room and wrote about mountains all morning. Then he drove to Stanley Park in the afternoon. He sat and read a book for an hour, then he went for a walk under the tall trees.
There was nobody here. It was quiet, and he could walk and think. He thought about Meg Hutson, and about the man with white hair. Did he know Meg Hutson? Did she know him? He remembered Meg Hutson’s last words. Drive carefully, Mr Hollywood.
Why did she say that? Why did she call him Mr Hollywood? He didn’t understand any of it. Suddenly, he heard a noise.
He stopped. ‘That was a gun!’ he thought. ‘There’s somebody in the trees with a gun! There it is again!’ Then something hit the tree over his head. ‘Somebody’s shooting at me!’ Nick thought. He turned and ran.
And somebody began to run after him.
Nick ran through the trees. There was no sun in here, and it was half-dark. And there were no people. Nobody to help him.
‘I must get to my car,’ Nick thought. ‘Find some people. the police.’ He ran on.
He could still hear the gunman behind him, so he ran faster. After three or four minutes, he stopped and listened.
Nothing. It was all quiet.
Nick was afraid. ‘What’s happening?’ he thought. ‘Why is somebody shooting at me? First a hand pushes me in front of a car, and now somebody’s shooting at me!’
He waited another second or two, then walked quickly back to his car. He was very careful. He looked and listened all the time. But nobody came out of the trees, and nobody shot at him.
Then he saw people - women with young children, some boys with a football, two men with a dog. He began to feel better. ‘Nobody can shoot me now,’ he thought. ‘Not with all these people here.’
Ten minutes later, he was back at his car.
There was a letter on the window. Nick read it. It said:
I’m going to kill you, Mr Hollywood.
Nick drove to the nearest police station. He waited for half an hour, then a tired young policeman took him into a small room. Nick told his story, and the policeman wrote it all down.
‘So what are you going to do?’ asked Nick.
‘Nothing,’ said the policeman.
‘Nothing!’ said Nick. ‘But somebody shot at me, and-‘
‘Mr Lortz,’ the policeman said tiredly. ‘How many people are there in this town with guns?’
‘I don’t know,’ said Nick. ‘But.’
‘You didn’t see the gunman. Was it a man, a boy, a woman? Colour of eyes? Long hair, short hair? You don’t know, because you didn’t see anybody. Maybe it was an old girlfriend. Maybe somebody doesn’t like your travel books, Mr Lortz.’
‘But what about the man with white hair in Whistler?’ said Nick. ‘The girl, Meg Hutson, called me Mr Hollywood in the cafe, and this man heard her. And now I get a letter to Mr Hollywood on my car. Who is this Mr Hollywood?’
‘We all want answers to our questions, Mr Lortz,’ the policeman said, ‘but we don’t always get them.’
Questions. But no answers.
Nick walked out of the police station and drove to his hotel. He was angry, and afraid.
‘How did the man with white hair find me in Vancouver?’ he thought. ‘Did he follow me from Whistler? Is he following me now? Maybe he’s staying at my hotel, too. In the next room. With his gun.’