سرفصل های مهم
مهمونی چای
توضیح مختصر
نیک، مگ هاتسون رو پیدا میکنه و مرد مو سفید هم نیک و مگ هاتسون و وینترز رو پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
مهمونی چای
نیک از لای درهای اتاق چای هتل امپرس نگاه کرد.
مگ هاتسون با مردی سر میزی نشسته بود. مرد حدوداً ۳۰ ساله بود، یا شاید یکی دو سال جوونتر. قد بلند بود و از آفتاب برنزه شده بود. پیراهن سفید پوشیده بود، شلوار سفید و کفش سفید. چیزی به مگ میگفت و مگ هم میخندید. مگ خیلی خوشحال به نظر میرسید.
خدمتکار اومد پیش نیک. پرسید: “براتون چایی بیارم؟”
نیک گفت:
“نه، ممنونم. همراه اون دو نفری هستم که اونجا نشستن.” و به طرف میز مگ رفت.
نیک گفت: “سلام، دختر مرموز. منو یادت میاد؟ تو ویستلر آشنا شدیم. اون موقع اسمت جان بود،
ولی شاید امروز مگ هاتسون باشه.”
مگه هاتسون بهش نگاه کرد. گفت: “آه “ و صورتش سرخ شد.
“این کیه، مگ؟” مرد پرسید:
مگ گفت: “این نیکه. نویسنده است. نیک، این کریگ وینترزه.”
“بعضی وقتها آقای هالیوود صداش میزنن؟”نیک گفت:
“شاید.
ولی تو اینو از کجا میدونی؟”
کریگ وینترز پرسید:
نیک گفت: “حدس زدم. و فکر میکنم یواش یواش دارم میفهمم. میتونم سؤالی ازت بپرسم، آقای وینترز؟ کسی میخواد تو رو بکشه؟”
صورت کریگ وینترز سفید شد. “منو بکشه؟”
“درباره چی حرف میزنی؟” مگ پرسید:
نیک گفت: “قبل از اینکه بگم، به این سؤال جواب بده، لطفاً. در ویستلر آقای هالیوود صدام زدی. و میخواستی مردی که سر میز کنار ما نشسته بود، مرد مو سفید، این رو بشنوه. درسته؟”
مگ هاتسون اول جواب نداد. بعد با صدای آروم گفت: “بله.”
“چرا؟” نیک پرسید:
“میخواستم تو رو تعقیب کنه، نه من رو.”
“چرا؟”نیک دوباره پرسید:
مگ گفت: “فکر میکنم کارآگاهه،
و فکر میکنم برای پدرم کار میکنه. بعد از اینکه از تورنتو خارج شدم دیدمش. من رو تعقیب میکرد.” مگ دستش رو گذاشت رو بازوی کریگ وینترز.
“پدرم از کریگ خوشش نمیاد. یک ماه قبل بهم گفت دیگه کریگ رو نبینم. خوشحال نیستم، و اون هم این رو میدونه. فکر میکنم حدس زده که من و کریگ همدیگه رو میبینیم. و حالا میخواد کریگ رو پیدا کنه و نذاره منو ببینه.”
“نذاره تو رو ببینه؟نیک گفت:
یا اون رو بکشه؟”
“نه!مگ هاتسون گفت:
بابا نمیخواد … “
نیک بهش گفت: “مرد مو سفید من رو در ونکوور هل داد جلوی یه ماشین. و در پارک استنلی به من شلیک کرد.”
“چی!” مگ گفت:
وینترز یک مرتبه گفت: “بگو- از این مرد مو سفید بهم بگو.”
نیک بهش نگاه کرد. گفت: “حدوداً ۶۰ ساله است، قد بلند و لاغر.”
“اسمش رو میدونی؟”وینترز پرسید:
نیک گفت: “ویکرز.”
حال کریک وینترز یکمرتبه خراب شد. “تو رو - تو رو تا ویکتوریا تعقیب کرد؟ تو رو تا اینجا تعقیب کرد؟”
نیک گفت: “نمیدونم.” وینترز رو نگاه کرد. “تو ازش میترسی. چرا؟ چرا این مرد - ویکرز- میخواد تو رو بکشه، وینترز؟”
قبل از اینکه کریگ وینترز بتونه جواب بده، صورت مگ سفید شد. “وای، نه! گفت:
نگاه کنید! اونجا کنار در رو نگاه کنید!”
نیک و کریگ وینترز برگشتن نگاه کنن. کنار در اتاق چایی مرد مو سفید ایستاده بود. بالا و پایین اتاق رو نگاه کرد و بعد اونا رو دید و شروع به رفتن به طرف میزشون کرد. دستش تو جیبش بود.
سه نفری که سر میز نشسته بودن یکی دو لحظهای تکون نخوردن. بعد کریگ وینترز پرید و سر پا ایستاد. “اون آقای هالیووده! جیغ کشید:
مردی که اونجاست!” و به نیک اشاره کرد.
دست مرد از جیبش بیرون اومد - با تفنگ. “این به خاطر آناست!”داد زد:
نیک خیلی سریع حرکت کرد. میز چای افتاد و نیک در عرض یک ثانیه خوابید روی زمین. تیر از بالای سرش رد شد و مگ جیغ کشید. همون لحظه کریگ وینترز جیغ کشید و دستش رو روی بازوش گذاشت. روی پیراهن سفیدش خونی بود. آدمهای بیشتری شروع به فریاد کردن و دو تا خدمتکار مرد مو سفید رو خوابوندن روی زمین.
“پلیس خبر کنید.”یک نفر جیغ کشید:
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
A tea party
Nick looked through the doors of the tea room in the Empress Hotel.
Meg Hutson sat at a table with a man. The man was about thirty, or maybe a year or two younger. He was tall, and brown from the sun. He wore a white shirt, white trousers, and white shoes. He said something to Meg, and she laughed. She looked very happy.
A waiter came up to Nick. ‘Can I get you some tea?’ he asked.
‘No, thanks,’ said Nick. ‘I’m with the two people over there.’ And he walked across to Meg’s table.
‘Hello, Mystery Girl,’ said Nick. ‘Remember me? We met at Whistler. Your name was Jan then. But maybe today it’s Meg Hutson.’
Meg Hutson looked up at him. ‘Oh,’ she said, and her face went red.
‘Who is this, Meg?’ asked the man.
‘This is Nick,’ said Meg. ‘He’s a writer. Nick, this is Craig Winters.’
‘Sometimes called Mr Hollywood?’ said Nick.
‘Maybe. But how did you know that?’ asked Craig Winters.
‘I guessed,’ said Nick. ‘And I think I’m beginning to understand. Can I ask you a question, Mr Winters? Does somebody want to kill you?’
Craig Winters’ face went white. ‘Kill me?’
‘What are you talking about?’ asked Meg.
‘Before I tell you, answer this question, please,’ said Nick. ‘You called me Mr Hollywood in Whistler. And you wanted the man at the next table, the man with white hair, to hear you. Is that right?’
Meg Hutson did not answer at first. Then she said quietly, ‘Yes.’
‘Why?’ asked Nick.
‘I wanted him to follow you, and not me.’
‘Why?’ Nick asked again.
‘I think he’s a detective,’ said Meg. ‘And I think he’s working for my father. I saw him soon after I left Toronto. He followed me.’ Meg put her hand on Craig Winters’ arm.
‘My father doesn’t like Craig. A month ago, he told me not to see Craig again. I’m not happy, and he knows that. I think he guessed that I’m meeting Craig. And now he wants to find Craig and stop him seeing me.’
‘Stop him?’ said Nick. ‘Or kill him?’
‘No!’ Meg Hutson said. ‘Daddy doesn’t-‘
‘The man with white hair pushed me in front of a car in Vancouver,’ Nick told her. ‘And he shot at me in Stanley Park.’
‘What!’ said Meg.
‘Tell - tell me about this man with white hair,’ Winters said suddenly.
Nick looked at him. ‘He’s about sixty, and he’s tall and thin,’ he said.
‘Do you know his name?’ asked Winters.
‘Vickers,’ said Nick.
Craig Winters suddenly looked ill. ‘Did he - did he follow you to Victoria? Did he follow you here?’
‘I don’t know,’ said Nick. He watched Winters. ‘You’re afraid of him. Why? Why does this man Vickers want to kill you, Winters?’
Before Craig Winters could answer, Meg’s face went white. ‘Oh, no!’ she said. ‘Look! Look over there, by the door!’
Nick and Craig Winters turned to look. At the door of the tea room stood the man with white hair. He looked up and down the room, and then he saw them, and began to walk across to their table. His hand was in his pocket.
For a second or two the three people at the table did not move. Then Craig Winters jumped to his feet. ‘That’s Mr Hollywood!’ he screamed. ‘That man there!’ And he pointed at Nick.
The man’s hand came out of his pocket - with a gun. ‘This is for Anna!’ he shouted.
Nick moved very fast. The tea table went over, and Nick was down on the floor in a second. The shot went over his head, and Meg screamed.
At the same time Craig Winters shouted out and put a hand on his arm. There was blood on his white shirt. Then more people began to scream, and two waiters pulled the man with white hair down on to the floor.
‘Get the police!’ somebody shouted.