سرفصل های مهم
در پاسگاه پلیس
توضیح مختصر
نیک میفهمه ماجرا از چه قرار بوده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
در پاسگاه پلیس
ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر بود نیک و مگ در اتاقی در پاسگاه پلیس بودن. مرد به اسم ویکرز همراه سه تا کارآگاه در اتاق متفاوتی بود. یک دکتر هم پیششون بود. کریگ وینترز در بیمارستان بود.
در باز شد و یک کارآگاه با دو فنجان قهوه وارد شد. قهوهها رو گذاشت روی میز و برگشت بره بیرون.
مگ گفت: “کارآگاه ادموندز، از بیمارستان تماس گرفتن؟ حال کریگ خوب میشه؟”
وینترز؟کارآگاه ادموندز گفت: “
بله حالش خوب میشه.”
“میتونم الان به بیمارستان زنگ بزنم؟” مگ پرسید:
ادموندز گفت: “میخوام صبر کنی. کارآگاه کیت یه دقیقه بعد میاد اینجا. تازه از فرودگاه رسیده و … “ از لای در باز نگاه کرد. “آه، اومد.”
یک ثانیه بعد کارآگاه وارد اتاق شد و پشت سرش یک مرد قد بلند با موی تیره بود.
مگ سریع بلند شد و ایستاد. “بابا!داد زد:
اینجا چیکار میکنی؟”
هووارد هاتسون گفت: “پلیس بهم زنگ زد و بلافاصله با هواپیما اومدم. کارآگاه کیت در فرودگاه به دیدنم اومد. حالا بشین. میخوام به حرفهام گوش بدی.” به نیک نگاه نکرد.
مگ نشست و پدرش دستهاش رو گرفت. “مگ هفته گذشته جانی ویکرز اومد خونهی من. میخواست درباره دخترش حرف بزنه. آنا رو یادت میاد، مگ؟ سه ماه قبل از روی یک پل در بوستون پرید و مرد. جوون بود، زیبا و پولدار و نمیخواست زندگی کنه. چرا؟ چون مردی رو دوست داشت مرد پولش رو گرفت، فرار کرد و اون رو جا گذاشت. و اسم مرد … “
“نه! مگ گفت:
نه!”
“بله، مگ، بله. اسمش آقای هالیوود بود.”
“نه!”مگ داد زد:
شروع به گریه کرد.
کارآگاه کیت با صدای آروم گفت: “حقیقت داره، دوشیزه هاتسون. به شما گفته بود اسمش کریگ وینترزه. وقتی آنا ویکرز اون رو میشناخت، اسمش کارل ویندسر بود. ولی دوست داشت همهی .
er
دوست دخترهاش آقای هالیوود صداش کنن. حدوداً ۵۰ هزار دلار از آنا ویکرز گرفته بود
و قبل از اون هم یه دختر دیگه بود.”
“نه، این حقیقت نداره!” مگ داد زد:
پدرش گفت: “حقیقت داره، مگ. وینترز - وینتسر، همهی پولش رو از دخترهای مردهای پولدار به دست آورده بود. جانی ویکرز دخترش رو دوست داشت. بعد از مرگش رفته بود به خونهاش در بوستون. نامههاش رو خونده بود و قضیهی پول و آقای هالیوود رو فهمیده بود. و وقتی اومد خونهی من، من از تو بهش گفتم، مگ. گفتم دخترم یه دوست پسر جدید داره و آقای هالیوود صداش میزنه. من ازش خوشم نمیاد، ولی نمیتونم جلوی دخترم رو بگیرم. فکر کنم هفته بعد به دیدنش میره. چیکار میتونم بکنم؟ جانی دستش رو روی بازوی من گذاشت و گفت: “برای دخترت نترس. من اون مرد رو پیدا میکنم و جلوش رو میگیرم!””
مگ چیزی نگفت. صورتش خیلی سفید شده بود. یکی دو دقیقهای هیچ کس حرف نزد بعد کارآگاه ادموندز گفت: “ویکرز همه چیز رو بهمون گفت، دوشیزه هاتسون. تو رو تا ویستلر تعقیب کرده بود و پیشت … “
نیک شروع به فهمیدن کرده بود. “من رو در کافه دیده بود
و مگ آقای هالیوود صدام زده بود!”
هووارد هاتسون به نیک نگاه کرد. “تو همون نویسندهی سفری، درسته؟”
“لورتز.نیک گفت:
نیک لورتز. کم مونده بود ویکرز من رو بکشه. دو بار بهم شلیک کرد و … “
ولی هووارد هاتسون زیاد به نیک علاقهمند نبود. دوباره به دخترش نگاه کرد.
“چقدر بهش پول دادی، مگ؟” گفت:
مگ گفت: “۲۵ هزار دلار بهش دادم. گفته بود فقط برای دو یا سه ماه. بعد … “
دوباره شروع به گریه کرد.
هاتسون با عصبانیت گفت: “خوب، میتونی از اون پول خداحافظی کنی.”
“چه اتفاقی برای ویکرز میفته؟” نیک از کارآگاه ادموندز پرسید:
ادموندز گفت: “فکر کنم بره بیمارستان. باشه، بهت شلیک کرد و حدوداً ۵۰ نفر این رو دیدن. ولی حالش خوب نیست. دکترها تو بیمارستان بستریش میکنن.”
هووارد هاتسون بلند شد و ایستاد. “خیلیخب، مگ میبرمت خونه. هواپیمام در فرودگاه منتظره.”
مگ پشت سر پدرش رفت به طرف در بعد نیک رو یادش اومد و برگشت.
گفت: “ببخشید. من تو رو کشیدم توی این ماجرا. آقای هالیوود صدات زدم. کارم اشتباه بود. ولی نمیدونستم … “
نیک گفت: “اشکال نداره. الان همه چیز رو میدونی
و بهتره که الان فهمیدی و نه بعدتر. بعد از ۵۰ هزار دلار.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
At the police station
It was 7/30 p.m. Nick and Meg were in a room at the police station. The man called Vickers was in a different room, with three detectives. There was a doctor with him too. Craig Winters was at the hospital.
The door opened and a detective came in with two cups of coffee. He put them down on the table, and turned to go out again.
‘Detective Edmonds,’ Meg said, ‘did the hospital call? Is Craig going to be all right?’
‘Winters?’ Detective Edmonds said. ‘Yes, he’s going to be OK.’
‘Can I call the hospital now?’ asked Meg.
‘I’d like you to wait,’ said Edmonds. ‘Detective Keat is going to be here in a minute. He’s just coming from the airport and-‘ He looked through the open door. ‘Ah, here he is now.’
A second detective came into the room, and behind him was a tall man with dark hair.
Meg stood up quickly. ‘Daddy!’ she cried. ‘What are you doing here?’
‘The police called me,’ said Howard Hutson, ‘and I flew here at once. Detective Keat met me at the airport. Now, sit down, Meg. I want you to listen to me.’ He did not look at Nick.
Meg sat down and her father took her hands. ‘Meg, last week Johnnie Vickers came to my house. He wanted to talk about his daughter. You remember Anna, Meg?
Three months ago she jumped off a bridge in Boston and died. She was young, beautiful, rich - and she didn’t want to live. Why? Because she loved a man, and the man took her money, ran away and left her. And the man was called-‘
‘No!’ said Meg. ‘NO!’
‘Yes, Meg, yes. He was called Mr Hollywood.’
‘No!’ shouted Meg. She began to cry.
‘That’s right, Miss Hutson,’ said detective Keat quietly. ‘To you, he gave the name Craig Winters. When Anna Vickers knew him, he was Carl Windser. But he liked all his. er. girlfriends to call him Mr Hollywood. He took nearly 50,000 dollars from Anna Vickers. And there was a girl before that.’
‘No, it’s not true!’ Meg shouted.
‘It is true, Meg,’ said her father. ‘Winters - Windser - gets all his money from rich men’s daughters. Johnnie Vickers loved his daughter.
He went to her house in Boston after she died. He read her letters, and learned about the money and the name Mr Hollywood. And when he came to my house, I told him about you, Meg.
I said, “My daughter’s got a new boyfriend, and she calls him Mr Hollywood. I don’t like him, but I can’t stop her. She’s going away to meet him next week, I think. What can I do?”
Johnnie put his hand on my arm, and he said, “Don’t be afraid for your daughter. I’m going to find that man - and stop him!’”
Meg said nothing. Her face was very white. For a minute or two nobody spoke, then detective Edmonds said: ‘Vickers told us all about it, Miss Hutson. He followed you to Whistler, and saw you with-‘
Nick began to understand. ‘With me, in the cafe! And Meg called me Mr Hollywood!’
Howard Hutson looked at Nick. ‘You’re the travel writer guy, right?’
‘Lortz. Nick Lortz,’ said Nick. ‘Vickers nearly killed me. He shot at me twice, and-‘
But Howard Hutson was not very interested in Nick. He looked at his daughter again.
‘How much money did you give him, Meg?’ he said. ‘I -I gave him 25,000 dollars,’ said Meg. ‘Only for two or three months, he said. Then he.’ She began to cry again.
‘Well, you can say goodbye to that money,’ said Hutson angrily.
‘What’s going to happen to Vickers?’ Nick asked detective Edmonds.
‘Hospital, I think,’ said Edmonds. ‘OK, he shot at you and about fifty people saw him. But he’s not a well man. The doctors are going to put him away in a hospital.’
Howard Hutson stood up. ‘OK, Meg, I’m going to take you home. My plane is waiting at the airport.’
Meg followed her father to the door, then she remembered Nick and turned.
‘I’m sorry,’ she said. ‘I got you into all this. I called you Mr Hollywood. That was wrong. But I didn’t know-‘
‘It’s OK,’ said Nick. ‘You know everything now. And it’s better to learn it now, and not later. 50,000 dollars later.’