سرفصل های مهم
دوباره با هم
توضیح مختصر
پدر هارمیندا، هارمیندا رو میبخشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
دوباره با هم
هارمیندا گفت: “فقط یک دقیقه.” اطراف رو نگاه کرد و محتاط بود که به مرد مسلح هشدار نده.
ولی پارکینگ تاریک و خلوت بود. هیچ کس نبود که کمک بخواد.
در شیشهی پنجره ماشین مرد رو دید که تفنگ رو بلند کرد. بدون اینکه فکر کنه برگشت و مرد رو با یک لگد محکم سورپرایز کرد.
مرد به پشت افتاد اسلحه افتاد روی زمین و رفت زیر ماشین. سر مرد به کنار ماشین خورد و افتاد روی زمین.
هارمیندا منتظر نمود مرد بیدار بشه. سریع شماره خدمات اضطراری رو گرفت: ۹۹۹
وقتی داشت به صدای زنگ گوش میداد، هر ثانیه به نظر یک سال میرسید بعد صدای زنی جواب داد: “خدمات اضطراری. به چه خدماتی نیاز دارید: پلیس، آمبولانس، آتشنشانی؟” و هارمیندا شروع کرد به گریه.
“پلیس لطفاً. الو؟ پلیس؟ یک مرد با اسلحه هست. میخواد به من شلیک کنه. من بیرون بیمارستان ملکه الیزابت در لندن هستم … “
ولی قبل از اینکه بتونه همه چیز رو به اپراتور بگه، یک صدای بلند انفجار اومد. درد. و بعد برای هارمیندا همه جا تاریک شد.
هارمیندا میتونست نورها رو ببینه. نورهای روشن و سفید و اولین فکرش این بود که مرده. ولی بعد احساس کرد یه نفر دستش رو لمس میکنه و صدای شیرین مادرش اسمش رو صدا زد.
هارمیندا به آرومی چشمهاش رو باز کرد و صورت مادرش واضحتر شد.
“مامان؟”
“اشکالی نداره، عزیزم…”
“چه اتفاقی افتاد؟ کجام؟”
“بهت شلیک شده، ولی حالت خوب میشه. در بیمارستانی.”
“بچهام چی؟” هارمیندا احساس ترس کرد.
“حال بچهات خوبه” هارمیندا دید که در چشمهای مادرش اشک جمع شده. ولی اشکهای شادی بودن. “قراره مادربزرگ بشم.”
هارمیندا اطراف اتاق رو نگاه کرد. پاریندرا اونجا بود. حتی شانا و ونسا هم اونجا بودن. همه به غیر از باباش و دکلان. اونا کجا بودن؟
هارمیندا پرسید: “امروز چه روزیه؟”
“عصر کریسمسه.”
“تو قراره ازدواج کنی! و آزمون تو چی ونسا؟”
“البته که نقش به من رسید! یه فیلم هیجانانگیز در مورد چند تا مجرم خطرناکه. هفتهی آینده در فرانسه فیلمبرداری رو شروع میکنیم.”
“و من هم … “. شانا با هیجان به ساعت نگاه کرد “حدود ساعت ۳ بعد ازدواج میکنم. واقعاً الان باید برم - مامانم با لباسم منتظرمه - ولی میخواستم قبلش تو رو ببینم.”
“میخواستیم بدونیم حالت خوبه” ونسا لبخند زد.
فقط یک چیز دیگه بود که هارمیندا میخواست بدونه، ولی از شنیدن جوابش میترسید.
هارمیندا پرسید: “مامان، عمل بابا چطور پیش رفت؟” ولی قبل از اینکه منا بتونه جواب بده، در اتاق هارمیندا باز شد.
پدر هارمیندا گفت: “امیدوارم این مرد جوون ماشینش رو بهتر از ویلچر برونه!” دکلان پدر هارمیندا رو وارد اتاق کرد و برد کنار تخت هارمیندا.
دکلان زمزمه کرد: “دوستت دارم” و به آرومی از روی لبهاش بوسیدش.
بعد پدر هارمیندا دستش رو گرفت “هارمیندا . من. وقتی شنیدم بهت شلیک شده و در خطر مرگ هستی، به تمام اون سالها فکر کردم. فهمیدم چیزی که اهمیت داره خوشبختی تو هست. و اگه این دکلان هست،” دست دکلان رو گرفت “تو رو خوشبخت میکنه پس من هم خوشحال میشم.”
پدرش با دیدن اشکهای هارمیندا یک مرتبه نگران شد. “تو خوشبختی، مگه نه؟”
هارمیندا با صدای آروم گفت: “بله. الان هستم . حالا که خانوادم دوباره کنار هم هستن.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Back Together
‘Just a minute,’ said Harminda. She looked around, careful not to alarm the gunman.
But the car park was dark and empty. There was nobody to ask for help.
In the glass of the car window she saw him raise the gun. Without thinking, she turned around and surprised him with a powerful kick.
The man fell back, the gun dropped to the floor and went under the car. His head hit the side of the car and he fell to the ground.
Harminda didn’t wait for him to wake up. She quickly dialled the number of the emergency services: 999.
Every second seemed like a year as she listened to the ringing, then a woman’s voice answered, ‘Emergency Services. Which service do you require: police, ambulance or fire?’ and Harminda started to cry.
‘Police please. hello? Police? There’s a man with a gun. He wants to shoot me! I’m outside the Queen Elizabeth Hospital in London.’
But before she could finish telling the operator everything there was a loud bang. pain. and then, for Harminda, everything went black.
Harminda could see lights. Bright, white lights and her first thought was that she was dead. But then she felt someone touch her hand and her mother’s sweet voice said her name.
Slowly, Harminda opened her eyes and her mother’s face became clear.
‘Mum?’
‘It’s alright, my darling.’
‘What happened? Where am I?’
‘You were shot, but you’re going to be fine. You’re in hospital.’
‘What about my baby?’ Harminda started to feel frightened.
‘Your baby’s fine,’ Harminda saw that there were tears in her mother’s eyes. But they were tears of happiness. ‘I’m going to be a grandmother.’
Harminda looked around the room. Parindra was there. Even Shauna and Vanessa were there. Everyone except her Dad and Declan. Where were they?
‘What day is it’ asked Harminda.
‘It’s Christmas Eve.’
‘You’re getting married! And what about your audition, Vanessa?’
‘I got the part, of course! It’s a thriller about some dangerous criminals. We’re starting filming next week in France.’
‘And I’m getting married in.’ Shauna looked excitedly at the clock, ‘about three hours from now. I really must go now - my mum is waiting for me with my dress - but I just wanted to see you before.’
‘We wanted to know that you were OK,’ smiled Vanessa.
There was only one more thing Harminda wanted to know, but she was also afraid of hearing the answer.
‘Mum, how did Dad’s operation go’ Harminda asked. But before Meena could answer, the door to Harminda’s room opened.
‘I hope this young man drives his car better than he does a wheelchair’ said Harminda’s father. Declan pushed him into the room and next to Harminda’s bed.
‘I love you,’ Declan whispered and kissed her gently on the lips.
Then Harminda’s father took her hand, ‘Harminda. I. when I heard you were shot, and in danger of dying, I thought about all those years. I realised that what is important is that you’re happy. And if it is Declan,’ he reached up for Declan’s hand, ‘that makes you happy, then I am happy.’
Seeing her tears, he looked suddenly worried. ‘You are happy, aren’t you?’
‘Yes,’ she said quietly. ‘I am now. now that my family is back together.’