سرفصل های مهم
برگشت به خانه
توضیح مختصر
پروفسور و آکسل به آلمان برگشتن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
برگشت به خانه
آتشفشان ما رو انداخت توی دریا. هانس دوباره با قدرت شگفتانگیزش ما رو نجات داد. ولی کجا بودیم؟ شبیه سطح زمین بود. قایقهای کوچیکی توی آب بودن و درختان زیتون و میوه روی خشکی. آتشفشان بزرگ پشت سرمون بود. پسر کوچیکی رو دیدیم. سعی کردیم بریم نزدیکش ولی ازمون میترسید. بعد از اون همه ماجرا در زیر زمین وحشتناک به نظر میرسیدیم. پروفسور به زبان آلمانی، فرانسوی و انگلیسی با بچه حرف زد ولی هیچکدوم رو نفهمید. بالاخره پسر به زبان ایتالیایی حرف زد.
“چی گفت؟”
“گفت در استرومبولی ایتالیا هستیم.”
“منظورت اینه که در ایسلند رفتیم توی آتشفشان و از یه آتشفشان دیگه در ایتالیا بیرون اومدیم؟”
“بله و اون کوه اونجا کوه اتنا هست.”
و سفر ما به این ترتیب به پایان رسید. پروفسور خوشحال نبود که به مرکز زمین نرسیده، ولی وقتی به آلمان برگشتیم حالش بهتر شد. مارتا از سفرمون در هامبورگ به همه گفته بود و وقتی رسیدیم جشن بزرگی برای ما به پا کرده بودن. وقتی رسیدیم همه در هامبورگ در ایستگاه قطار بودن ولی تنها شخصی که دنبالش بودم، گراوبن من بود. و دیدمش، مثل یک نور سفید که از کنار بقیه حرکت میکرد تا اینکه تونستم بغلش کنم.
“آه، آکسل، خیلی خوشحالم که برگشتی. هر روز به تو فکر میکردم و گاهی میترسیدم ولی یک جورهایی میدونستم که حالت خوبه.”
“خوب، هیچ وقت احساس نمیکردم در امنیت هستم ولی هر دقیقه از هر روز میخواستم برگردم پیش تو.”
سِنی در ایستگاه بر پا کرده بودن و روزنامهنگارانی که اونجا بودن از پروفسور خواستن دربارهی سفرمون حرف بزنه. عمو اتو خسته بود، ولی موافقت کرد.
“برادرزادهام، آکسل و من حالا از سفری باورنکردنی برگشتیم.
چیزهایی دیدیم که دانشمندان هنوز چیزی دربارش نمیدونن. یک زندگی در قلب این سیاره وجود داره. آب هست و ساحل و درخت. آرنی ساکنوسم، یک دانشمند مشهور از قرن شانزدهم، اولین شخصی بود که به زیر زمین سفر کرد. ما دومینها هستیم. نمیدونم دیگران هم سعی میکنن در آینده به این سفر خطرناک برن یا نه. وای اگه این کار رو بکنن، به شخصی مثل راهنمای ما، هانس، نیاز دارن که همراهشون باشه، وگرنه متأسفانه زنده نمیمونن.”
لحظهای وقتی مردم دست زدن و تشویق کردن، احساس کردم لبخندی روی صورت هانس دیدم. ولی ایسلندی آروم طبق معمول حتی یک کلمه هم نگفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Back Home
The volcano threw us into the sea. Hans saved us again with his amazing strength. But where were we? It looked like the surface of the earth. There were small boats in the water and olive and fruit trees on the land. Behind us was the huge volcano. We saw a little boy.
We tried to go near him, but he was afraid of us. After all our underground adventures, we looked horrible. The professor spoke to him in German, French and English, but he did not understand. Finally, the boy spoke in Italian.
“What did he say?”
“He said we’re in Stromboli, Italy.”
“You mean we went in one volcano in Iceland and came out of another in Italy?”
“Yes, and that one there is Mount Etna.”
And that was how our journey ended. The professor was not happy that he didn’t get to the centre of the earth, but when we got back to Germany, he felt better. Martha told everyone in Hamburg about our journey, and when we arrived, there was a big celebration for us. Everyone in Hamburg was at the train station when we arrived, but the only person I looked for was my Grauben. And I saw her, like a white light, moving past the others, until I could hold her.
“Oh, Axel, I’m so glad you’re back. I thought of you every day and sometimes I was afraid, but somehow I knew you were all right.”
“Well, I never felt that I was safe, but I did want to come back to you, every minute of every day.”
There was a stage set up in the station, and the journalists who were there asked the professor to talk about our journey. Uncle Otto was tired, but he agreed.
“My nephew, Axel, and I are now back from an incredible journey.”
We saw things that scientists still do not know about. There is life in the heart of this planet. There is water and beaches and trees. Arne Saknussemm, a famous scientist from the sixteenth century, was the first to travel under the earth. We are the second. I do not know if others will try this dangerous adventure in the future. If they do, they need someone like our guide Hans with them, or I’m afraid they will not survive.
For a moment, I thought I saw a smile on Hans’ face as the people clapped and cheered. But, as usual, the quiet Icelander didn’t say a word.