سرفصل های مهم
گراوبن
توضیح مختصر
گراوبن از آکسل میخواد به این سفر بره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
گراوبن
یه دختر هفده ساله در شهر ما زندگی میکنه. فکر میکنم زیباترین دختر آلمانه. موهای بلوند بلند و چشمهای آبی روشن داره. اسمش گراوبنه، و عاشق همیم. میخوایم ازدواج کنیم. به همین علت نمیخواستم با عموم با سفر اسرارآمیزش برم. ولی اون متوجه نمیشد.
“عاشق گراوبنی؟”
“بله.”
“و میخوای باهاش ازدواج کنی؟”
“بله.”
پروفسور ساکت بود. مرد خوبی بود، ولی عشق رو نمیفهمید، چون تنها علاقهاش علم بود. چیزی که گفتم رو فراموش کرد و شروع کرد به صحبت از سفرمون.
“امروز 26 می هست. یک ماه وقت داریم تا به اسنفلز برسیم. با قطار به دانمارک میریم، و بعد با کشتی به ایسلند میریم. کل سفر دوازده روز زمان میبره، بعد تا کوه آتشفشان پیاده میریم.
دیگه نمیتونستم به حرفهاش گوش بدم. قلبم احساس سنگینی میکرد. پروفسور دستیار میخواست و نمیخواست کسی از رازش باخبر بشه. ولی چطور میتونستم گراوبنم رو ترک کنم؟
به قدم زدن در شهر زیبای هامبورگ رفتم. در فکر گراوبن در طول رودخانهی البر قدم زدم. لحظهای ایستادم تا به قایق در حال حرکت روی آبهای آرام نگاه کنم. بعد برگشتم، مثل معجزهای اونجا بود. گراوبن، گراوبن من بیست قدم اونورتر ایستاده بود و به رودخانه نگاه میکرد.
“گراوبن!” شبیه فرشته بود.
دویدیم و همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم. “آه، آکسل! خیلی هیجانزدهام!” خیلی خوشحال به نظر میرسید، ولی نمیفهمیدم چرا. “هیجانزده؟ چرا هیجانزدهای، عشقم؟”
“خونهی شما بودم. خبر سفرت رو شنیدم. شگفتانگیز نیست؟”
لحظهای ناراحت شدم. پس گراوبن میخواست ازش دور بشم!
“ولی گراوبن میخوایم ازدواج کنیم. نمیدونم کی برمیگردم.”
با عشق بهم نگاه کرد و دستم رو گرفت.
“مهم نیست. من منتظرت میمونم. نمیفهمی؟ این از اون سفرهایی هست که تمام مردان بزرگ باید برن. وقتی برگردی، مثل عموت مشهور میشی. بعد زندگیمون با هم عالی میشه.
“جدی میگی؟” صورتم رو نوازش کرد و لبخند زد. “معلومه که جدی میگم.”
“آه، گراوبن تو شگفتانگیزترین دختر دنیایی!” وقتی برگشتم خونهی عموم هیجانزده بودم. بعد چیزی به فکرم رسید. شاید این سفر خیلی خطرناک بود. شاید برنمیگشتیم. دویدم تو کتابخونه که عموم اونجا بود. “عمو، ممکنه از این سفر برنگردیم؟” جوابش باعث بهتر شدن حالم نشد. “فقط یک راه برای فهمیدنش هست، آکسل … “
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Grauben
There is a seventeen-year-old girl living in our town. I think she is the most beautiful girl in Germany. She’s got long blonde hair and bright blue eyes. Her name is Grauben, and we are in love. We want to get married. That’s why I didn’t want to go with my uncle on his mysterious trip. But he couldn’t understand that.
“Are you in love with Grauben?”
“Yes.”
“And you want to marry her?”
“Yes.”
The professor was silent. He was a good man, but he could not understand love because his only interest was science. He forgot what I said and began to talk about our journey.
“Today is the 26th of May. We have one month to get to Sneffells. We’re going to take the train to Denmark, and then we’ll take a boat to Iceland. The whole trip is going to take twelve days, then we have to walk to the volcano.”
I could not listen to him anymore. My heart felt heavy. The professor needed an assistant and he did not want anyone else to know about this secret. But how could I leave my Grauben?
I went for a walk through the beautiful city of Hamburg. I walked along the Elbe river thinking of Grauben. I stopped for a moment to look at a fishing boat sailing on the calm water. Then I turned and, like magic, she was there. Grauben, my Grauben, stood twenty feet away, looking at the river.
“Grauben!” She looked like an angel.
We ran into each other’s arms and kissed. “Oh, Axel! I’m so excited!” She sounded very happy, but I couldn’t understand why. “Excited? Why are you excited, my love?”
“I was at your house. I heard about your journey. Isn’t it wonderful?”
For a moment, I felt sad. So, Grauben wanted me to go away from her!
“But, Grauben, we want to get married. I don’t know when I’m coming back.”
She looked at me lovingly and held my hand.
“It doesn’t matter. I’ll still wait for you. Don’t you understand? This is the kind of journey all great men must make. When you come back, you’re going to be famous like your uncle. Then, our life will be perfect together.”
“Do you really mean that?” She touched my face and smiled. “Of course I do.”
“Oh, Grauben, you are the most wonderful girl in the world!” Back at my uncle’s house, I felt excited. Then, I thought of something. Maybe this adventure was too dangerous. Maybe we wouldn’t come back. I ran into the library where my uncle was. “Uncle, is it possible that we won’t come back from this journey?” His answer didn’t make me feel any better. “There’s only one way to find out, Axel.”