سرفصل های مهم
داخل آتشفشان
توضیح مختصر
پروفسور و آکسل حفرهای که مرکز زمین میره رو پیدا میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
داخل آتشفشان
عرض دهانهی آتشفشان حدوداً یک و نیم متر بود. طنابی دور همدیگه بستیم و شروع به پایین رفتن کردیم. هانس اول رفت. داخل آتشفشان شبیه داخل بستنی قیفی بود. همچنان که پایین میرفتیم، دهانهاش به خاطر سنگهایی که بعد از انفجار جا مونده بود کوچیکتر میشد.
کف آتشفشان ششصد متر پایینتر بود. وقتی رسیدیم اونجا بالا رو نگاه کردم و دهانه رو بالا دیدم. یک دایره بینقص از آسمون آبی صاف.
سه تا حفره کف آتشفشان بود. عرض هر کدوم از حفرهها حدوداً سی متر بود. انفجار سنگها و گدازهی داغ یک زمانهایی از این حفرهها بیرون میزد و بعد از دهانه میریخت بیرون. حالا شبیه غارهای تاریک بودن. به حفرهها نگاه کردم و بعد به عموم رو کردم.
“از کدوم یکی میریم؟”
“نمیدونم. آرنی ساکنوسم گفت آفتاب آخر ژوئن به یکی از اونها میتابه. امروز بیست و پنجم ژوئن هست. امروز برای دیدن آفتاب خیلی دیره. باید تا فردا منتظر بمونیم.”
“اگه فردا ابری باشه، چی؟”
“اون موقع باز هم منتظر میمونیم. ولی فقط پنج روز وقت داریم. در جولای آفتاب خیلی میاد پایین. نورش نمیتونه به کف آتشفشان برسه.”
“پس میتونیم بریم خونه؟”
“آکسل، از این حرفها نزن! فردا آفتابی میشه و ما به مرکز زمین میریم.”
روز بعد ابری بود. پروفسور باورش نمیشد.
“چهار روز. فقط چهار روز وقت داریم. لطفاً، آفتاب لطفاً بیا بیرون، بیا بیرون!”
پروفسور با دستهای باز به آسمون نگاه کرد. تنها چیزی که الان میخواست دیدن پرتوی آفتاب بود. به گراوبن و به خطری که داخل این حفرهها منتظر من و عموم بود فکر کردم. امیدوار بودم بارون بباره.
هانس خونهی کوچیکی از سنگهای بزرگی که کف آتشفشان پیدا کرده بود ساخت. هیچ وقت زیاد حرف نمیزد، ولی همیشه به فکرش میرسید کار مفیدی انجام بده. سنگهای دیوارههای آتشفشان رو کنترل کردم تا ببینم چقدر قدیمین. چکههای آب از یخ و برف بیرون از دیوارهها پایین میریخت و صدایی که داخل ایجاد میکرد شبیه موسیقی بود. یکمرتبه، پروفسور اسمم رو صدا زد.
“آکسل،
آکسل، بیا اینجا.” با کنجکاوی به طرفش دویدم تا ببینم چی اونجاست.
“چیه؟”
“اینو ببین!”
دو تا کلمه روی دیوار آتشفشان به زبان ایسلندی کهن نوشته شده بود.
“چی نوشته؟”
“آرنی ساکنوسم. اون اینجا بوده. ما در مکان درست هستیم.”
روز بعد آفتاب تابید و ساعت ۱:۱۳ بعد از ظهر به حفرهای در وسط زمین تابید.
“خودشه. حفرهای که به مرکز زمین میره. بیاید بریم.”
هانس کیفهامون رو آورد ولی مشکلی وجود داشت. نمیتونستیم همهی اونها رو با خودمون حمل کنیم و همزمان از حفره پایین بریم.
“حالا چیکار باید بکنیم؟” پروفسور عینکش رو درآورد و وقتی سعی میکرد راهحلی به ذهنش برسه عینکش رو پاک کرد.
“خوب، هر چیزی که نیاز نداریم رو از حفره پایین میندازیم و وقتی رسیدیم پایین پیداشون میکنیم.”
هانس کیفها رو از حفرهی جلومون انداخت پایین. گوش دادیم، ولی صدای به زمین خوردنشون رو نشنیدیم.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Inside the Volcano
The mouth of the volcano was one mile wide. We tied a rope around each other and began to climb down. Hans went first. The inside of the volcano looked like the inside of an ice-cream cone. Its opening became smaller as we went down because of the rocks left there after explosions.
The bottom of the volcano was 2,000 feet down. When we got there, I looked up and saw the opening at the top. It was a perfect circle of clear blue sky.
There were three holes in the floor of the volcano. Each of them was about a hundred feet wide. The explosion of rocks and hot lava once came through these holes and then out through the top. Now, they looked like dark caves.
I looked at the holes and then turned to my uncle.
“Which one do we take?”
“I don’t know. Arne Saknussemm said the sun touches one of them at the end of June. Today is June 25th. It is too late to see the sun today. We must wait until tomorrow.”
“What if it’s cloudy tomorrow?”
“Then, we will wait again. But we only have five more days. In July, the sun is too low. It cannot reach the bottom of the volcano.”
“Then, we can go home?”
“Axel, don’t say such things! Tomorrow will be sunny, and we are going to the centre of the earth.”
The next day it was cloudy. The professor could not believe it.
“Four days. We only have four days. Please, please, sun, come out, come out!”
The professor looked up at the sky with his arms open. The only thing he wanted now was to see the sun shine. I thought of Grauben and the danger waiting for my uncle and myself inside those holes. I hoped for rain.
Hans built a small house from the large rocks he found on the floor of the volcano. He never said much, but he always thought of something useful to do.
I checked the rock of the volcano walls to see how old they were. Drops of water from the ice and the snow outside ran down the wall, and the sound they made inside was like music. Suddenly, the professor called out my name.
“Axel! Axel, come here.” I ran to him curious to see what was there.
“What is it?”
“Look at this!”
There were two words on the wall of the volcano in the old Icelandic language.
“What does it say?”
“Arne Saknussemm. He was here. We’re in the right place.”
The next day, the sun came out, and at 1:13 in the afternoon, it touched the hole in the centre of the floor.
“That’s it. That’s the hole to the centre of the earth. Let’s go.”
Hans brought our bags, but there was one problem. We could not carry all of them and climb down the hole at the same time.
“What must we do now?” The professor took off his glasses and cleaned them while he tried to think of a solution.
“Well, we’ll throw everything we don’t need down the hole and we’ll find it when we get to the bottom.”
Hans threw the bags down the hole in front of us. We listened, but we never heard them hit the bottom.