سرفصل های مهم
گم شدن در تونلها
توضیح مختصر
آکسل گم میشه و از یکی از تونلها پایین میفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
گم شدن در تونلها
طنابمون رو از سوراخهای توی سنگهای روی دیوارها رد کردیم. بعد رفتیم پایین هانس اول رفت بعد عموم، بعد من. هر شصت متر یه سنگ صاف پیدا میکردیم که روش پا بذاریم. طناب رو از بالای سرمون میکشیدم پایین و به سنگ جدید میبستیم بعد دوباره شروع میکردیم. حدوداً ۱۰ ساعت این کار رو انجام دادیم. ششصد متر پایین رفته بودیم.
بالاخره هانس چیزی گفت.
“بایستید!”
فقط یک کلمه بود، ولی شنیدن صداش خوب بود.
“چی شده؟”
“به کف رسیدیم.” من و پروفسور بهش نگاه کردیم.
“به کف چی؟”
“نمیدونم.”
پیچی در حفره وجود داشت. محوطهی بازی مثل غار در کف حفره بود که به سمت راست میرفت. کیفهامون اونجا بودن. بعد از ۱۰ ساعت پایین اومدن، خیلی خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم شب رو اینجا سپری کنیم.
صبح به سفرمون به پایین ادامه دادیم.
حفره الان باز شد و بیشتر شبیه تونل به نظر میرسید. نیاز به پایین رفتن نبود، برای اینکه میتونستیم از این تونل به پایین راه بریم. از چراغقوههامون استفاده کردیم تا بتونیم سنگهای روی دیوارها رو به وضوح ببینیم. شبیه شیشههای رنگارنگ بودن. بعضیها قرمز بودن، بعضی قهوهای و بعضی زرد. عموم دید که نگاهشون میکنم.
“از گدازههان.”
“زیباست.”
“پس داری از سفرمون لذت میبری. بیشتر برای دیدن هست. بیا.”
دو روز دیگه همه راه رفتیم و تونلهای بیشتری پیدا کردیم. همه جا تونل بود ولی نمیدونستیم کدوم یکی تونل درسته. با بدشانسی آبمون تموم شد.
“حالا چیکار میخوایم بکنیم؟”
“یه چشمه پیدا میکنیم. چشمههای زیادی هست، ولی باید بیشتر جلو بریم.”
من نمیتونستم تکون بخورم. خیلی خسته و تشنه بودم و به گراوبن فکر میکردم.
“عمو، من نمیتونم ادامه بدم.”
“آکسل، لطفاً. آب پیدا میکنیم.”
“آب!”
صدای هانس بود.
“چی گفتی؟”
“آب!”
صدای بلندی از پشت دیوار کنارمون میاومد. شبیه جوی آب بود. هانس یک کلنگ برداشت و سوراخی در دیوار ایجاد کرد. آب از دیوار ریخت روی زمین دورمون.
“بهت گفتم، آکسل. آب! آخ،
داغه. دست بهش نزنید. نیاز به هوا داره. خیلی اومدیم زیر زمین.”
بعد از چند دقیقه آب به اندازهای سرد شده بود که بشه خورد و همه دوباره احساس قدرت کردیم. به سفرمون ادامه دادیم، ولی من یک اشتباه جدی انجام دادم. از پیدا کردن آب خیلی هیجانزده شده بودم و من اول رفتم. به قدری ازشون فاصله گرفتم که گم شدم. سعی کردم برگردم، ولی نتونستم پیداشون کنم.
اسمهاشون رو صدا زدم.
“عمو! هانس!”
فقط صدای خودم رو در تونل شنیدم. ترسیده بودم. دویدم. بعد افتادم. از یک تونل دراز پایین افتادم. بعد سرم به جایی خورد و دور و برم همه جا تاریک شد.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Lost in the Tunnels
We put our rope through holes in the rocks on the sides of the walls, then climbed down.
Hans went first, then my uncle, then me. Every two hundred feet, we found a flat rock to stop on. We pulled the rope down from above us, tied it to a new rock, then started again. We did this for almost ten hours. We travelled 2,000 feet down.
Finally, Hans said something.
“Stop!”
It was only one word, but it was nice to finally hear his voice.
“What happened?”
“We’re at the bottom.” The professor and I looked at him.
“Of what?”
“I don’t know.”
There was a turn in the hole. There was an open area like a cave at the bottom of the hole, which continued to the right. Our bags were there. After ten hours of climbing down, we were very tired. We decided to spend the night there.
In the morning, we continued our journey down.
The hole now opened and looked more like a tunnel. We did not need to climb because we could walk down this tunnel.
We used our torches, so we could see the rock on the walls clearly. It looked like glass of different colours. Some of it was red, some was brown, and some was yellow. My uncle saw me looking at it.
“That’s from the lava.”
“It’s beautiful.”
“So, you’re starting to enjoy our journey. There’s more to see. Come along.”
We walked for two more days and we found other tunnels. There were tunnels everywhere, but we did not know which was the right one. Unluckily, our water finished.
“Now, what are we going to do?”
“We’re going to find a spring. There are many, but we have to go down further.”
I could not move. I was very tired and thirsty and thinking of Grauben.
“Uncle, I can’t go on.”
“Axel, please. We are going to find water.”
“Water!”
It was Hans’ voice.
“What did you say?”
“Water!”
There was a loud sound behind the wall next to us. It sounded like the water of a river. Hans took a pickaxe and made a hole in the wall. Water came out onto the floor around us.
“I told you, Axel. Water! Ow! It’s hot. Don’t touch it. It needs air. We’re too far underground.”
The water was cold enough to drink after a few minutes and we all felt strong again. We continued our journey but I made a serious mistake. I was very excited about finding the water and I went first.
I walked too far in front of the others and I got lost. I tried to go back, but I could not find them.
I shouted their names.
“Uncle! Hans!”
I could only hear my own voice in the tunnel. I was afraid. I ran. Then I fell. I fell through the air down a long tunnel. Then I hit my head and everything went black around me.