سرفصل های مهم
تونل آخر
توضیح مختصر
پروفسور و آکسل داخل آتشفشانی هستن که داره منفجر میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
تونل آخر
هانس قایق رو به انتهای ساحل آورد، جایی که غار بود. قایق رو به تخته سنگی توی آب بستیم و کیفهامون رو بردیم توی غار.
“دوباره میخوایم از قایق استفاده کنیم؟”
“نمیدونم. شاید، اگه از این راه برگردیم. ولی کی میدونه این تونل ما رو کجا میخواد ببره.”
خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردیم به قایق نیاز پیدا کردیم. حدوداً سه و نیم متر در غار پیش رفته بودیم، بعد دیدیم یه سنگ بزرگ غار رو مسدود کرده. نمیفهمیدیم.
“آرنی ساکنوسم چطور تونسته از این تخته سنگ رد بشه؟” پروفسور لحظهای فکر کرد، بعد به سنگ نگاه کرد.
“شاید این سنگ بعد از سفرش افتاده، در ۲۰۰ سال گذشته، احتمالاً بعد از یک زمین لرزه یا توفان وحشتناک.”
“ای کاش یه زمین لرزهی دیگه هم بود تا این تخته سنگ رو از ورودی غار کنار میزد.”
“آکسل، خودشه! میتونیم از باروت برای حرکت دوبارهی این سنگ استفاده کنیم.”
“فکر میکنی به کار بیاد؟”
“فقط یک راه برای فهمیدنش وجود داره.”
هنوز هم کمی باروت اضافی برای تفنگها همراهمون داشتیم. هانس سوراخی با کلنگش در تخته سنگ ایجاد کرد بعد باروت رو گذاشتیم داخلش. از یک طناب برای روشن کردنش استفاده کردیم ولی طناب رو خیلی بلند کردیم تا بهمون زمان بده که بریم عقب و مخفی بشیم.
سه نفری سوار قایق شدیم بعد پونزده متر رفتیم توی دریا. نمیدونستیم انفجار چقدر بزرگ قراره باشه. انتظارش باعث شد مضطرب بشیم.
“شاید عمل نکنه.”
“آکسل،
از این حرفها نزن.”
منتظر موندیم. یکمرتبه سنگهای روی ساحل مثل دو تا پرده از هم باز شدن. زمین لرزید و همه چیز ریخت توی یک سوراخ بزرگ. افتادیم توی قایق و بالاخره انفجار باعث شد دریا با موج بزرگی بالا بیاد که ما رو دوباره انداخت روی ساحل. توی هوا بالای آب بودیم و سوراخ پایینمون بود. به اندازهای بزرگ بود که کل دنیا رو بکشه توش!
“داریم میریم توی سوراخ!”
“دقیقاً همون چیزیه که میخوایم!”
“نه به این شکل!”
به خاطر صدای افتادن سنگها دورمون داد میکشیدیم ولی نمیتونستیم صدای همدیگه رو بشنویم. قایق شبیه قطاری در یک تونل حرکت کرد بعد به یک رودخانه جدید از آب تازه خوردیم. قایق به قدری سریع رفت زیر آب و اومد بالا که آب خیلی کمی داخلش بود. نمیدونم چطور داخلش مونده بودیم. با تمام قدرت به کنارههای قایق گرفته بودیم.
“پروفسور، کجاییم؟”
“نمیدونم ولی آب داره ما رو به جایی میبره. چارهای جز دنبالش رفتن نداریم.”
“داره گرم میشه!”
دما بالا بود. دیوارها به رنگ قرمز گدازه بودن.
“زیر یک آتشفشان دیگه هستیم؟”
وقتی جملهام تموم شد، صدای غرش خیلی بلندی از پشت سرمون شنیدیم. آب و هوا ما رو با سرعت بیشتری به جلو هل میدادن. دیوارها شروع به لرزیدن کردن و سنگها شروع به افتادن.
“پروفسور!”
بعد مشخص بود. داخل یک آتشفشان بودیم و میخواست منفجر بشه. میتونستم آسمون آبی رو از سوراخ گرد بالای آتشفشان ببینم. یه غرش وحشتناک دیگه اومد و داشتیم توی هوا پرواز میکردیم.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
The Last Tunnel
Hans brought the boat to the end of the beach where the cave was. We tied it to a rock in the water and took our bags to the cave.
“Are we going to use the boat again?”
“I don’t know. Maybe, if we come back this way. But, who knows where this new tunnel will take us.”
We needed the boat sooner than we thought. We walked about twelve feet inside the cave, then we saw a huge rock blocking the tunnel. We couldn’t understand it.
“How could Arne Saknussemm get around this rock?” The professor thought for a moment, and then he looked at the rock.
“Maybe it fell after his journey, in the last two hundred years, probably after an earthquake or a terrible storm.”
“I wish there was another earthquake to move that rock from the entrance of the cave.”
“Axel, that’s it! We can use the gun powder to move this rock again.”
“Do you think it will work?”
“There’s only one way to find out.”
We still had some extra gun powder with us for the guns. Hans made a hole in the rock with his pickaxe, then we put the gun powder inside.
We used the rope to light it, but we made it very long to give us time to move back and hide.
The three of us got into the boat and moved fifty feet out to sea. We had no idea how big the explosion was going to be. Waiting for it made us very nervous.
“Maybe it won’t work.”
“Axel! Don’t say those things.”
We waited. Suddenly, the rocks on the beach opened like two curtains. The earth shook and everything fell into a huge hole.
We fell back in the boat, and the final explosion made the sea rise in a huge wave which pushed us back to the beach.
We were in the air, on top of the water, and the hole was below us. It looked big enough to take in all the world!
“We’re going down into the hole!”
“That’s what we want!”
“Not this way!”
We shouted because the noise of falling rocks was all around us and we couldn’t hear each other. The boat moved like a train through the tunnel, then we crashed into a new river of fresh water.
The boat went under and came back up so fast that there was very little water in it. I don’t know how we stayed in it.
We held onto the sides of the boat with all of our strength.
“Professor, where are we?”
“I don’t know, but the water is taking us somewhere. We have no choice but to follow it.”
“It’s getting hot!”
The temperature was high. The walls had the red colour of lava.
“Are we under another volcano?”
When I finished my sentence, we heard a loud roar from behind us. Water and air pushed us forward faster. The walls began to shake and rocks began to fall.
“Professor!”
Then it was clear. We were inside a volcano and it was going to explode. I could see the blue sky through the round hole at the top of the volcano.
There was one more terrible roar and we were flying up into the air!