سرفصل های مهم
معشوقه یا دوست؟
توضیح مختصر
مکس استفانی رو ترک میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزدهم
معشوقه یا دوست؟
عصر شنبه بود، ولی استفانی جایی رو نداشت بره. روی کاناپه نشست و به تلفن نگاه کرد. مکس در پرواز به انگلیس باهاش حرف نزده بود و در فرودگاه استانستد استفانی رو بوسیده بود و ازش خداحافظی کرده بود و رفته بود به قطار برسه. یک هفته سپری شده بود و بهش زنگ نزده بود. چطور میتونست یک تعطیلات انقدر بد به پایان برسه؟ به این فکر میکرد. همه چیز تا قبل از تعطیلات با مکس خیلی خوب پیش میرفت.
به آخرین شبشون در ایتالیا فکر کرد. الان به نظر یک میلیون سال قبل میرسید. مکس ازش خواسته بود بیاد و با اون زندگی کنه! و حالا باهاش حرف نمیزد. استفانی میخواست گریه کنه. هفته بدی سپری کرده بود. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و به کارلو فکر نکنه. اگه اون شب کارلو رو نبوسیده بود، هنوز هم دوست مونده بودن.
حالا احساس میکرد کسی رو نداره: هیچ دوستی، هیچ معشوقهای. تلفن رو برداشت و هرچند فکر میکرد مکس احتمالاً خونه نباشه شمارش رو گرفت. صبر کرد .
بالاخره مکس جواب داد.
“مکس؟ قبل از اینکه مکس حرف بزنه، استفانی گفت:
دوستت دارم، لطفاً حرفم رو باور کن!”
مکس چند ثانیهای چیزی نگفت “نمیتونم.”
“خب، حداقل میتونیم دوست بمونیم؟”
“دوست معمولی؟”مکس پرسید:
استفانی گفت: “بله،
دوستهای خوب معمولی.”
در کمال تعجب استفانی، مکس شروع به خنده کرد.”میدونی دوست خوب چیه؟” پرسید:
استفانی گفت: “البته که میدونم من دوستهای خوب زیادی دارم.”
“کارلو هم بینشونه؟” مکس گفت:
“کارلو دوست خوبی بود. ولی . ما خرابش کردیم. الان میفهمم. خیلی احساس تنهایی میکنم. هفتهی گذشته هر دوی شما دوست من بودید. حالا نه تو رو دارم نه اون رو!” سکوت شد. مکس به خاطر اتفاقی که افتاده بود احساس تأسف میکرد؟
مکس گفت: “استفانی
بهت میگم دوست خوب چیه؟ یک دوست خوب کسیه که باهات صادق باشه.”
استفانی گفت: “باشه، مکس. شاید من در دوست خوب و معمولی بودن خوب نیستم ولی میدونی که معشوقههای خوبی بودیم. از با من بودن لذت نبردی؟”
مکس با ناراحتی گفت: “چرا، بردم ولی تموم شده، استفانی. نمیتونم با زنی که بهش اعتماد ندارم رابطه داشته باشم.”
استفانی گفت: “میتونی بهم اعتماد کنی. قول میدم دیگه نذارم این اتفاق بیفته.”
مکس گفت: “خیلی دیر شده. متأسفم … “
استفانی تلفن رو قطع کرد. میخواست گریه کنه. بعد یکمرتبه عصبانی شد. اگه اون نبود، مکس اصلاً به تعطیلات نمیرفت. عادلانه نبود به خاطر هیچی ترک بشه. رفت و به آینه نگاه کرد.
درحالیکه در آینه به خودش نگاه میکرد، فکر کرد: “خب، شاید نه هیچی. هنوز هم زیبام، و هنوز هم دوستهای دیگهام رو دارم.” دوباره تلفن رو برداشت. به یه دوستش زنگ زد، این بار یه زن و ازش پرسید میخواد اون شب تو یه کلوپ همدیگه رو ببینن یا نه. بعد لباس قرمزش رو پوشید، آرایش کرد، و از آپارتمانش رفت بیرون.
فکر کرد: به کارلو یا مکس نیاز نداره. امشب شنبه شب بود. نمیخواست کل شب رو بشینه خونه و برای خودش غصه بخوره. میرفت بیرون خوش بگذرونه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIFTEEN
Lovers or friends?
It was Saturday evening, but Stephany had nowhere to go. She sat on the sofa, looking at the telephone. Max had not spoken to her on the flight home, and at Stansted Airport he had kissed her goodbye and gone to get a train.
A week had passed, and he had not telephoned her. How could a holiday end so badly? She wondered. It had all been going so well with Max before the holiday.
She thought about their last evening in Italy. It seemed a million years ago now. Max had asked her to live with him! And now he wasn’t speaking to her. She wanted to cry. She had had a bad week. She couldn’t help thinking about Carlo. If she had never kissed him that evening, they would still be friends.
Now she felt she had no-one, no friend, and no lover. She picked up the phone and, although she thought Max was probably not at home, she called his number. She waited. Finally he answered.
‘Max?’ she said, before he could speak. ‘I love you, please believe me!’
Max didn’t say anything for a few seconds, then said, ‘I can’t.’
‘Well, at least, Max, can we still be friends?’
‘Just friends?’ asked Max.
‘Yes,’ said Stephany. ‘Just good friends.’
To her surprise, Max started to laugh. ‘Do you know what a good friend is?’ he asked.
‘Of course I do, I’ve got lots of good friends,’ said Stephany.
‘Including Carlo?’ Max said.
‘Carlo was a good friend. But . we destroyed it. I understand that now. I feel so lonely. Last week you were both my friends. Now I’ve got neither of you!’ There was a silence. Was Max feeling sorry for what had happened?
‘Stephany,’ he said. ‘I’ll tell you what a good friend is. A good friend is someone who is honest with you.’
‘OK, Max,’ said Stephany. ‘Maybe I’m not good at being “good friends”, but you know we were good lovers. Didn’t you enjoy being with me?’
‘Yes, I did,’ said Max, sadly, ‘but it’s over, Stephany. I can’t have a relationship with a woman I can’t trust.’
‘You can trust me,’ said Stephany. ‘I promise I shall never let it happen again.’
‘It’s too late,’ said Max. ‘I’m sorry.’
Stephany put the phone down. She wanted to cry. Then suddenly she felt angry. If it wasn’t for her, Max wouldn’t have had a holiday at all. It wasn’t fair that she should be left with nothing. She went and looked in the mirror.
‘Well, perhaps not nothing,’ she thought, looking at herself in the mirror. ‘I still look pretty, and I’ve still got other friends.’ She picked up the phone again. She called a friend, a woman this time, and asked her if she wanted to meet her in a club later that night. She then put on her red dress, made up her face, and went out of her flat.
She didn’t need Carlo and Max, she thought. Tonight was Saturday night. She wasn’t going to sit at home all evening feeling sorry for herself. She was going out to have a good time.