در تونل

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: عدالت / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در تونل

توضیح مختصر

جین آنا رو هم میکشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

در تونل

وقتی تلفن زنگ زد آلان قهوه‌اش رو گذاشت زمین. تلفن رو با دست‌های لرزان برداشت. صدایی گفت: “آلان؟”

آلان زمزمه کرد: “آنا.” پلیس زن از در بیرون رفت و با صدای آروم با بی‌سیمش حرف زد.

“یادت میاد دیروز چی بهت گفتم، آلان؟”

آلان گفت: “بله. لطفاً به جین آسیب نزن،

لطفاً. یک کلمه هم چیزی به کسی نگفتم. قسم میخورم، آنا.”

“خوبه. نه امروز، نه فردا، نه هیچ وقت، آلان. میفهمی؟ نه اگه میخوای زنده بمونه.”

“بله، میفهمم، آنا. ولی باید با جین حرف بزنم. باید صداشو بشنوم، آنا. از کجا بدونم تا الان نکشتیش؟” صدای آلان می‌لرزید.

آنا با ملایمت و ظالمانه خندید. “چیزی برات میفرستیم آلان. یکی دو روز بعد. اگه خوب باشی.”

“آنا، لطفاً.”

ولی تلفن قطع شد.

آلان تلفن رو به آرومی قطع کرد اتاق یک‌مرتبه پر از صدا شد.

“گرفتیمش! از یک باجه‌ی تلفن در جنوب ایستگاه کینگستون، کنار دفتر بلیط . “

“با همه‌ی ماشین‌های کینگستون تماس بگیرید، با همه‌ی ماشین‌های کینگستون تماس بگیرید. یک زن تازه تماس تلفنی برقرار کرد از … “

پلیس زن دستش رو گذاشت رو بازوی آلان. با ملایمت گفت: “دو دقیقه بعد می‌رسن اونجا. اونها . “

“منو ببرید اونجا!آلان گفت:

لطفاً!”

پلیس زن به آلان نگاه کرد و بعد به ویلچر و دوباره به صورت سفید آلان. “خیلی‌خب. ما یک ون بزرگ بیرون داریم. میتونیم ویلچر رو بذاریم توش.”

وقتی جین از پله‌ها پایین اومد، متوجه دو تا چیز شد همه جاش خونی بود و آنا اونجا نبود.

خونه خیلی ساکت بود و همه‌ی اتاق‌ها خالی بودن. فکر کرد: ولی نمیتونم اینطور خونی برم بیرون. آدم‌ها فکر می‌کنن کسی رو کشتم.

کشتم. مجبور بودم اون میخواست منو بکشه. و یه تروریست بود. ۵ نفر رو کشته، اون و آنا . باید قبل از اینکه آنا برگرده برم بیرون.

یه کت مردانه پیدا کرد، پوشید، و رفت توی خیابون. فکر کرد: باید به پلیس زنگ بزنم. ولی فقط می‌تونست زن‌ها، مردها و بچه‌های معمولی ببینه. یک ایستگاه مترو دید و به طرفش رفت.

وارد ایستگاه شد کمی پول تو جیب کت پیدا کرد. یه بلیط خرید باید پدرم رو پیدا کنم و همه چیز رو بهش بگم. بعد پشت سرش رو نگاه کرد و دید زنی از باجه‌ی تلفن بیرون میاد.

فکر کرد: وای خدای من آناست!

جین سریع از دفتر بلیط‌فروشی فاصله گرفت و از پله‌برقی به طرف سکو و قطارها پایین رفت. در وسط پله‌برقی برگشت پشت سرش رو نگاه کرد.

آنا دیده بودش. آنا داشت از پله‌برقی به طرف پایین دنبالش می‌کرد.

جین سریع دوید پایین و رفت رو یکی از سکوها یه قطار اونجا بود و درهاش باز بودن. به طرف‌شون دوید، ولی وقتی می‌دوید درها بسته شدن و قطار وارد تونل شد. آنا الان داشت پشت سرش میومد رو سکو. دست‌ آنا تو کتش بود و جین مطمئن بود تفنگ داره.

چرا تفنگ کو رو نیاوردم؟جین فکر کرد:

ولی خالی بود و از تفنگ هم متنفرم و الان فکر کردن بهش هیچ فایده‌ای نداره. حالا چیکار کنم؟

وقتی ون پلیس در ترافیک لندن آژیر می‌کشید، پلیس زن به بی‌سیمش گوش میداد و اطلاعات رو به آلان میداد.

گفت: “بازرس لی تو راهه. ۶ تا ماشین همین الان در ایستگاه هستن و تمام ورودی‌ها رو زیر نظر گرفتن. آه،

دو تا کارآگاه زنی رو با موی قرمز-قهوه‌ای دیدن که از پله‌برقی پایین میره.”

آلان گفت: “ولی قطارها . به یه قطار میرسه.”

“هم اینکه بتونن قطار رو متوقف می‌کنن. ولی صدها نفر در ایستگاه هستن. کارآگاه‌ها ممکنه زن رو تو جمعیت گم کنن.”

آلان زمزمه کرد: “لطفاً خدا،

بذار بگیرنش.”

وقتی آنا به طرف جین اومد، جین به طرف انتهای سکو دوید پشت سرش رو نگاه کرد و دید آنا داره پشت سرش می‌دوه و دستش هنوز توی کتش بود. جین سریع برگشت و به طرف یه پله‌برقی دیگه دوید ولی جمعیت آدم‌ها اونجا زیاد بود. دوباره نگاه کرد و دید آنا ۲۰ متر پشت سرشه. از گوشه‌ای پیچید و رفت رو سکوی دیگه که خالی بود هیچ کس نبود هیچ قطاری نبود. فکر کرد: آنا اینجا در عرض یک ثانیه پیدام می‌کنه و بهم شلیک میکنه. حالا چی؟

از سکو پرید روی ریل قطار و دوید توی تونل.

تونل تاریک بود. میدونست یکی از ریل‌ها برق داره. فکر کرد: اگه بهش دست بزنم میمیرم. قطارها هر ۶ دقیقه یک بار میان و اگه قطاری بهم بزنه باز هم میمیرم. و فقط ۳۰ سانتیمتر بین کناره‌های قطار و دیوارهای تونل فاصله هست.

ولی هر صد متر سوراخ‌هایی توی دیوارهای تونل برای کارگرها هست. یکی از اونها رو پیدا می‌کنم، منتظر قطار بعد میمونم و بعد میرم توی سوراخ دیگه. احتمالاً یک کیلومتر تا ایستگاه بعدی فاصله هست

و شاید آنا مطمئن نباشه از کدوم طرف رفتم.

دوید توی تاریکی. یک بار افتاد و کم مونده بود دست‌هاش به ریل برقی بخورن. وقتی بلند شد صدای وحشتناکی اومد، مثل رسیدن قطار. ولی یک قطار در یه تونل دیگه بود نه این تونل. با یک دستش روی دیوار که دنبال به سوراخ می‌گشت به دویدن ادامه داد.

سه دقیقه، چهار …

بعد پیداش کرد! یک سوراخ به بزرگی یه نفر! رفت توش و بی‌حرکت موند و منتظر موند. دوباره صدای وحشتناکی شنید این بار از ایستگاه پشت سرش. بعد صدا متوقف شد. فکر کرد: قطار یک دقیقه در اون ایستگاه میمونه،

بعد برمیگرده.

با صدای بلند در تاریکی خندید. آنا هنوز منتظره من برگردم رو سکو. چقدر عصبانی باید باشه!

یک دست بازوش رو لمس کرد. جین جیغ کشید: “چیه؟ وای خدا، نه!” دست بازوش رو گرفت و از سوراخ کشیدش بیرون توی تونل تاریک.

“از اینجا بیا بیرون!”

دو تا دست اون رو کشیدن و جین افتاد بین ریل‌ها. با دقت روی زانوهاش نشست و از ریل الکتریکی می‌ترسید. بعد صدای وحشتناک شروع شد. زمین زیر پاهاش لرزید و یک نور روشن با سرعت بیشتر و بیشتر به طرفش اومد. جین در نور آنا رو دید که تفنگ به دست در سوراخ ایستاده. به طرف سوراخ پرید ولی قطار داشت با سرعت میومد خیلی با سرعت و داخل سوراخ جا فقط برای یک نفر بود یک زن با تفنگ.

وقتی آلان به ایستگاه رسید، ماشین‌های پلیس همه جا بودن و جمعیت آدم‌ها اونها رو تماشا می‌کردن. پلیس زن بهش کمک کرد از ون پیاده بشه و آلان ویلچرش رو از وسط جمعیت هل داد و با عصبانیت داد میکشید: “چی شده؟ کجاست؟”

بالای پله برقی یک پلیس گفت: “ببخشید آقا!”

“نمی‌تونید برید پایین. تصادف وحشتناکی رخ داده.”

بعد چند تا مرد آمبولانسی رسیدن. “کجاست؟” پرسیدن:

پلیس گفت: “پایین توی تونل. دو تا زن - یه قطار زده بهشون.” مردهای آمبولانسی با عجله رفتن پایین.

“چی شده؟ آلان داد کشید:

کدوم زن‌ها؟ یه قاتل اون پایینه- یه تروریست! و دخترم باید دخترم رو پیدا کنم!”

شروع به بلند شدن از روی ویلچرش کرد، ولی پلیس نشوندش سر جاش. “ببخشید آقا.”

بعد پلیس زن با عجله اومد جلو و توضیح داد. به آلان کمک کردن و ویلچرش رو گذاشتن روی پله‌برقی و رفت پایین. پایین آلان یک قطار خالی دید و پلیس‌های زیاد در انتهای سکو. مردهای آمبولانسی با پلیس حرف زدن و بعد وارد تونل شدن. آلان با ویلچرش به آرومی در طول سکو حرکت کرد.

بعد دو تا مرد آمبولانسی از تونل بیرون اومدن. یک زن جوان وسطشون بود. به آرومی راه می‌رفت خیلی کثیف بود و یک طرف صورتش خونی بود. ولی آلان می‌دونست کیه.

گفت: “جینی، جینی! حالت خوبه؟”

جین به روی سکو نگاه کرد و اون رو دید. “بابا؟ تو چرا اینجایی؟” در حالی که میلرزید به طرفش رفت.

آلان گفت: “اومدم پیدات کنم. وای خدا، جینی، چی شده؟ آنا سعی کرد تو رو بکشه؟”

جین خون روی صورتش رو لمس کرد. “بله. سعی کرد بهم شلیک کنه، ولی خطا زد. بعد من انداختمش جلوی قطار و اون یکی رو هم کشتم.” لبخند زد لبخندی لرزان و عجیب. “تو گفتی هیچ عدالتی توی این زندگی وجود نداره، مگه نه، بابا؟ خوب، این دو تا تروریست ۵ نفر رو کشتن و پای تو رو ازت گرفتن و …

حالا مردن! بنابراین عدالتی وجود داره، بابا مگه نه؟” بعد چشم‌هاش پر از اشک شدن و یک‌مرتبه نشست روی صندلی سکو.

با صدای لرزان زمزمه کرد: “اون زن ازت متنفر بود، بابا واقعاً ازت متنفر بود.”

آلان با ویلچرش به جین نزدیک شد و دستش رو در دستش گرفت

و گفت: “متأسفم. آنا از همه متنفر بود، نه فقط من. ولی اون الان اهمیتی نداره، جین. تو زنده‌ای! این تنها چیزیه که برای من مهمه و اهمیت داره. این تنها چیزیه که در دنیا اهمیت داره.”

متن انگلیسی فصل

Chapter six

In the Tunnel

Alan put down his coffee when the call came. He picked up the phone with shaking hands. A voice said, ‘Alan?’

‘Anna,’ Alan whispered. The policewoman went out of the door and spoke in a low voice on her radio.

‘Do you remember what I said yesterday, Alan?’

‘Yes,’ Alan said. ‘Please don’t hurt Jane. Please. I haven’t said a word to anyone. I promise you, Anna.’

‘Good. Not today, not tomorrow, not ever, Alan. Do you understand? Not if you want her to stay alive.’

‘Yes, I understand, Anna. But I must speak to Jane. I must hear her voice, Anna. How do I know you haven’t killed her already?’ Alan’s voice was shaking.

Anna laughed, gently, cruelly. ‘We’ll send you something, Alan. In a day or two. If you’re good.’

‘Anna, please.’

But the phone went dead.

Alan put the phone down slowly, and suddenly the room was full of voices.

‘We’ve got it! A phone box in South Kensington Station, by the ticket office.’

‘Calling all cars in Kensington, calling all cars in Kensington. A woman has just made a phone call from.’

The policewoman put her hand on Alan’s arm. ‘They’ll be there in two minutes,’ she said gently. ‘They’ll-‘

‘Take me there!’ Alan said. ‘Please!’

The policewoman looked at Alan, then at the wheelchair, then back at Alan’s white face. ‘All right. We’ve got a big van outside. We can get the wheelchair in that.’

As Jane came down the stairs, she realized two things: she was covered in blood, and Anna wasn’t there.

The house was very quiet, and all the rooms were empty. But I can’t go out all covered in blood, she thought. People will think I’ve killed someone.

I have. But I had to, he was going to kill me. And he’s a terrorist. He killed five people, he and Anna. I must get out before Anna comes back.

She found a man’s coat, put it on, and went out into the street. I should call a policeman, she thought. But she could only see ordinary men, women and children. She saw an underground station and walked towards it.

She went into the station, found some money in the coat pocket, and bought a ticket. I must find my father, she thought, and tell him that everything’s all right. Then she looked behind her and saw a woman coming out of a telephone box.

Oh my God, she thought, it’s Anna!

Jane walked quickly away from the ticket office, down the escalator towards the platform and the trains. Halfway down the escalator she looked back up behind her.

Anna had seen her! Anna was following her down the escalator!

Quickly, Jane ran down to the bottom and onto one of the platforms. There was a train there, with its doors still open. She ran towards them, but as she ran, the doors closed and the train moved away into the tunnel. Anna was now coming onto the platform behind her. Anna’s hand was inside her coat and Jane was sure she had a gun.

Why didn’t I bring Kev’s gun? Jane thought. But it was empty and I hate guns and it’s no use thinking about that now. What do I do now?

As the police van screamed through the London traffic, the policewoman listened in to her radio and passed the information to Alan.

‘Inspector Lee is on his way,’ she said. ‘There are six cars at the station already and they’re watching all the entrances. Ah! Two detectives have seen a woman with red-brown hair going down the escalator.’

‘But the trains,’ Alan said. ‘She’ll catch a train.’

‘They’ll stop the trains as soon as they can. But there are hundreds of people in the station. The detectives could lose the woman in the crowds.’

‘Please God,’ whispered Alan. ‘Let them catch her.’

As Anna came towards her, Jane ran towards the end of the platform, then looked behind her and saw Anna running after her, her hand still inside her coat. Quickly, Jane turned and ran towards another escalator, but there was a crowd of people there. She looked again and saw Anna twenty metres behind. She turned round a corner, back onto another platform which was empty - no people, no train. Anna will find me here in a second and shoot me, she thought. What now?

She jumped off the platform onto the railway line, and ran into the tunnel.

It was very dark in the tunnel. She knew that one of the lines was electric. If I touch it, I’ll die, she thought. The trains come every six minutes, and if a train hits me, I’ll die too. And there are only thirty centimetres between the sides of the train and the tunnel walls.

But there are holes in the tunnel walls every hundred metres, for workmen. I’ll find one of those, wait for the next train and then go on to the next hole. It’s probably only a kilometre to the next station. And perhaps Anna won’t be sure which way I’ve gone.

She ran on into the darkness. Once she fell, and her hands nearly touched the electric line. When she got up, there was a terrible noise, like a train coming. But it was a train in another tunnel, not this one. She ran on, with one hand on the wall, looking for the hole.

Three minutes, four. then she found it! A hole just big enough for one person. She got in and stood very still, waiting. She heard the terrible noise again, this time from the station behind her. Then it stopped. The train will stop in that station for one minute, she thought. Then it will come past.

She laughed aloud in the darkness. Anna is still looking for me back on the platform. How angry she must be!

A hand touched her arm. She screamed, ‘What? Oh God, no!’ The hand grabbed her arm, and pulled her out of the hole, into the dark tunnel.

‘Get out there!’

Two hands pushed her and Jane fell between the lines. She got to her knees, carefully, afraid of the electric line. Then the terrible noise started. The ground shook beneath her feet and a white light came towards her, faster and faster. In the light Jane saw Anna standing in the hole, with a gun in her hand. She jumped towards the hole but the train was coming faster, much too fast, and there was only room in the hole for one person, a woman with a gun.

When Alan arrived at the station, there were police cars everywhere, and crowds of people watching them. The police-woman helped him out of the van and he pushed his wheelchair through the crowd, shouting angrily, ‘What’s happening? Where is she?’

At the top of the escalator a policeman said, ‘I’m sorry, sir.

You can’t go down. There’s been a terrible accident.’

Then some ambulance men arrived. ‘Where is it?’ they asked.

‘Down in the tunnel. Two women - a train’s hit them,’ the policeman said. The ambulance men hurried down.

‘What’s happening?’ Alan shouted. ‘Which women? There’s a murderer down there, a terrorist! And my daughter - I’ve got to find my daughter!’

He began to climb out of his wheelchair, but the policeman pushed him back. ‘I’m sorry, sir.’

Then the policewoman hurried up and explained. They helped Alan’s wheelchair onto the escalator and went down. At the bottom Alan saw an empty train, and a lot of police at the end of the platform. The ambulance men talked to the police, and then went into the tunnel. Alan wheeled his chair slowly along the platform.

Then two of the ambulance men came out of the tunnel. There was a young woman between them. She walked slowly, she was very dirty, and there was blood on the side of her face. But Alan knew who she was.

‘Janie,’ he said, ‘‘Janie! Are you all right?’

Jane looked along the platform and saw him. ‘Dad? Why are you here?’ She walked towards him shakily.

‘I came to find you,’ Alan said. ‘Oh God, Janie, what happened? Did Anna try to kill you?’

Jane touched the blood on her face. ‘Yes. She tried to shoot me but she missed. Then I threw her in front of a train I killed the other one, too.’ She smiled, a strange, shaky smile. ‘You said there was no justice in this life, didn’t you, Dad? Well, those two terrorists murdered five people, and took away your leg and. and now they’re dead! So there is some justice, Dad, isn’t there?’ Then her eyes were filled with tears, and she sat down, suddenly, on a platform seat.

‘That woman hated you, Dad,’ she whispered shakily, ‘really hated you.

Alan wheeled his chair close to her and held her hands in his. ‘I’m so sorry,’ he said. ‘Anna hated everyone, not just me. But she doesn’t matter now, Janie. You’re alive! That’s all that matters to me. That’s all that matters in the world.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.