سرفصل های مهم
تعقیب
توضیح مختصر
جیک واقعی در تصادف ماشین میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
تعقیب
مگان خسته از نگرانی و بیمار از ترس اومد خونه. به طرف قفسهی نوشیدنیها رفت و برای خودش یک لیوان بزرگ برندی ریخت. نیاز بود اعصابش آروم بشه تا بتونه فکر کنه. ناتان خسته از روزی طولانی از مدرسه اومد خونه. مگان زود ناتان رو خوابوند. نمیخواست هیچ کدوم از حرفهایی که میخواد بزنه رو بشنوه.
وقتی لوک اومد خونه، از آتشسوزی کثیف و سیاه شده بود. خسته و شوکه بود. در یک آتشسوزی وحشتناک بود
و مگان هنوز چیزی در این باره نمیدونست. ازش پرسید چرا انقدر کثیفه.
“به خاطر آتشسوزیه، مگان. ساختمان دفاتر جدید از بین رفته کاملاً سوخته.”
ولی مگان ندوید پیشش تا آرومش کنه. برندی اعتماد به نفس زیادی بهش داده بود. سؤالی پرسید.
“دارم فکر میکنم چرا. دلیلش رو فهمیدی؟”
لوک با تعجب بهش نگاه کرد.
“نه هنوز نه.”
مگان رفت و برای خودش یه برندی ریخت. برای لوک نریخت. به جاش دور اتاق قدم زد. برندی رو درون خودش احساس کرد که گرمش میکرد و سرش رو روشن میکرد. وقتی قدم میزد، خورد و چیزی از روی میز کوچیک افتاد زمین. اون چیز خورد به زمین و شکست.
“وای نه! مجسمهی دختر گلفروش قشنگم! حالا چیکار کنم؟”
لوک به تندی باهاش حرف زد.
“بیخیال، مگان! فقط یه مجسمهی کوچیکه. یکی دیگه برات میخرم.”
“یکی دیگه! یکی دیگه در کار نخواهد بود! تو یادت نمیاد این رو برام خریدی، مگه نه؟ ادامه بده، بهم بگو! این هدیه رو از کجا برام خریدی؟”
“آه، مگان، نمیدونم. تو چت شده؟ این اصلاً مهم نیست.”
“خب، اشتباهت دقیقاً همینجاست! خیلی مهمه! و این هم مهمه!”
مگان قراردادهایی که امضای جیک روشون بود رو برداشت و انداخت روی میز. صورت لوک سفید شد.
ام
“این …
اینا رو از کجا آوردی؟”
“مهم نیست از کجا آوردم تو به من میگی لوک کجاست! برای اینکه تو لوک نیستی- تو جیکی! تو … “
ولی مگان جملهاش رو تموم نکرد. کشید عقب ازش فاصله گرفت برای این که دست جیک اومد بالا و آماده بود بزنه از روی دهن مگان. مگان فریاد کشید.
“نه! جرأت نکن!”
این آخرین و نهاییترین مدرکی بود که به مگان ثابت میکرد مرد توی خونهاش شوهر واقعیش نیست. و حالا که این راز رو میدونست، جیک خطرناک شده بود. مگان از اتاق بیرون دوید و از خونه رفت بیرون. سوار ماشینش شد و رفت توی جاده. باید ازش فاصله میگرفت و فکر میکرد.
“ولی حالا چی؟ چیکار میتونم بکنم؟”
بارون شروع شد. مگان سرعت ماشین رو کم کرد و از آینه ماشین نگاه کرد. ماشین جیک درست پشت سر ماشینش بود و دنبالش میکرد و تعقیبش میکرد.
“از من فاصله بگیر، نمیتونی؟ آه، میدونم چیکار کنم. این جاده باریک رو که به بالای صخره میره میگیرم. اون اینجا رو خوب نمیشناسه.”
جادهی باریکی بود که مگان و لوک وقتی اوایل ازدواج کرده بودن تو این جاده قدم میزدن. مگان منتظر شد تا به پیچ برسه و بعد فرمون رو چرخوند.
ولی یک دقیقه بعد، اونو توی آینه دید. حالا داشت با عصبانیت رانندگی میکرد و نزدیکتر و نزدیکتر میشد. داشت مثل روباهی که خرگوش رو دنبال میکنه، مگان رو دنبال میکرد حیوان و جایزهاش. و مگان جایزهی اون بود و جیک نمیخواست از دستش بده. الان نه. نه بعد از این همه چیز.
مگان داشت با سرعت بیشتر رانندگی میکرد
و وقتی از پیچها میپیچید تایرهای ماشین صدا میدادن. جیک از یک پیچ دیگه دنبالش کرد بعد جاده مستقیمتر شد
به بالای یک صخره میرفت. دنده رو عوض کرد و سخت به پشت ماشین مگان نگاه کرد. حالا فرصتش بود. میتونست پشت سر مگان رو ببینه. وقتی از آینه بهش نگاه میکرد، میتونست چشمهاش رو ببینه. دوباره نگاه کرد. اینها چشمهای مگان نبودن! چشمهای لوک بودن! حالا نمیتونست ماشین رو ببینه یک شخص سد راهش بود. یک شخص روشن و قد بلند که زیر آسمون تیره میدرخشید. جسم لوک هاریسون بود!
سر شخص داد کشید: “از سر راهم بکش کنار، ای احمق!”
ولی شخص همون جا موند و بهش خیره شده بود. بدون ترس و بین اون و مگان ایستاده بود و جاده رو بسته بود. جیک فرمون رو چرخوند و پاش رو گذاشت روی ترمز.
“از سر راهم بکش کنار!”
داشت کنترل ماشین رو از دست میداد. تایرها سُر خوردن ماشین روی جاده خیس سُر خورد و از شخص و از مگان فاصله گرفت. جیک فریاد کشید و به شخص خیره شد. چشمهای لوک بهش خیره بودن. یکی از تایرهای ماشین داشت روی لبه جاده سر میخورد و بعد یکی دیگه. ماشین از بالای صخره افتاد و جیک آخرین رو فریاد زد “لوک!”
بعد همه جا تاریک شد…
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
The Chase
Megan came home, tired with worry and sick with fear. She went to the drinks cupboard and poured herself a large brandy. She needed to calm her nerves, and to be able to think. Nathan came home from school, tired from a long day. Megan put him to bed early. She didn’t want him to hear anything of the conversation she was going to have.
When Luke came home he was dirty - black from the scene of the fire. He was tired and shocked. It had been a terrible fire. And Megan knew nothing of it yet. She asked him why he was so dirty.
“It’s from a fire, Megan. My new office building has gone - it has been completely burnt.”
But Megan did not run to his side to comfort him. The brandy gave her extra confidence. She asked a question.
“Who did it, I wonder. Have you found out?”
Luke looked at her in surprise.
“No, not yet.”
Megan went and poured herself another brandy. She did not pour one for Luke. Instead, she moved around the room. She felt the brandy inside her, making her warm and making her head very light. As she walked, she knocked something from a small table. It crashed to the floor and broke.
“Oh, no! My lovely statue of the Flower Girl. Oh, now what am I going to do?”
Luke spoke to her sharply.
“Oh, come on Megan! It’s only a little statue. I’ll buy you another one.”
“Another one! There could never be another one! You don’t remember buying it for me, do you? Go on, tell me! Where did you buy this present for me?”
“Oh, Megan, I don’t know. What’s the matter with you? It’s really not important.”
“Well, that’s where you are wrong! It’s very important! And so is this!”
Megan picked up the contracts with Jake’s signatures and threw them onto the table. Luke’s face went white.
“Wh. where. where did you get those?”
“Never mind where - you tell me where Luke is! Because you are not Luke - you are Jake! You.”
But Megan didn’t finish her sentence. She stepped back, away from him, because his hand came up, ready to hit her across the mouth. Megan cried out.
“No! Don’t you dare!”
For Megan this was the last and final proof that the man in her house was not her real husband. And now that she knew his secret, he was dangerous. Megan ran from the room and out of the house. She got into her car and drove into the road. She needed to be away from him, and to think.
“But what now? What can I do about it?”
It started to rain. Megan slowed the car down and looked into her driving mirror. His car was right behind her, following her, chasing her.
“Get away from me, can’t you? Ah, I know. I’ll take that tiny road that goes to the cliff top. He doesn’t know it very well.”
It was a little road she had walked along with Luke when they were first married. She waited until she was at the corner before she turned the steering wheel.
But a minute later, she saw him in the mirror. Now he was driving angrily - and getting nearer and nearer. He was chasing her as a fox chases a rabbit - the animal and his prize. And Megan was his prize, and he wasn’t going to lose her. Not now. Not after all this.
She was driving faster and taking the comers well. The tyres on her car screeched as she turned. He followed her round another bend, then the road became straighter. It ran along the top of a cliff. He changed gear and looked hard at the back of her car. Now was his chance. He could see the back of her head. He could see her eyes as she looked into her mirror. He looked again. Those were not Megan’s eyes! Those were Luke’s! Now he couldn’t see the car - a figure stood in his way. A tall, light figure, shining against the dark sky. The figure of Luke Harrison!
He screamed at the figure: “Get out of the way, you idiot!”
But the figure stayed there, staring at him, without fear. And it stood between him and Megan, blocking the road. He turned the steering wheel and put on the brakes.
“Get out of the way!”
He was losing control of the car. The wheels were skidding, the car was sliding across the wet road away from the figure, and away from Megan. He screamed, and stared at the figure. Luke’s eyes stared back at him. One wheel of the car was sliding over the edge of the road, and then another. As the car plunged over the cliff, he shouted his last word: “Luke!”
Then everything went black.