سرفصل های مهم
کمد لباس
توضیح مختصر
بیل، میشل و نیک به خونهی آقای اونیل رفتن تا اطلاعاتی به دست بیارن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
کمد لباس
اتاق نیک بهترین مکان برای نقشه کشیدن بود.
بیل گفت: “بیاید اطلاعات بیشتری دربارهی آقای اونیل به دست بیاریم. کجا زندگی میکرد؟”
میشل گفت: “تو راهنمای تلفن دنبالش میگردم.”
“اینجاست- آدرسش خیابان ۱۸۵۷ استوکتون بود. پشت بندره. بیاید سعی کنیم وارد خونهاش بشیم.”
نیک گفت: “ولی من مطمئنم پلیس قبلاً اونجا بوده.”
بیل گفت: “آره ولی شاید همه چیز رو بررسی نکردن. بیاید بعد از تاریکی با چراغ قوههامون بریم اونجا.”
“کی؟” نیک با هیجان پرسید.
“سهشنبه بعد از شام چطوره؟” بیل گفت.
وقتی بعد از ظهر سهشنبه ساعت ۳:۳۰ زنگ مدرسه خورد، بیل، میشل و نیک با عجله رفتن خونه. کمی تکالیفشون رو انجام دادن و ساعت هفت همدیگه رو دیدن.
یک عصر پاییزی بادی بود. به بندر قدیمی شهر رفتن و خونهی پیتر اونیل پشت چند تا درخت بلند پیدا شد.
یه خونهی چوبی سفید با سقف قهوهای و یه باغچهی کوچیک بود. از دیدن این که سگش بیرون در نشسته تعجب کردن. سگ نیک رو از رستوران شناخت و اومد پیشش.
نیک با لبخند گفت: “ببینید کی اینجاست؟ سلام، راور! اینجا چیکار میکنی؟”
بیل گفت: “هنوز دنبال صاحبشه.”
میشل در حالی که سگ رو نوازش میکرد، گفت: “خیلی مهربونه.”
نیک گفت: “بیاید بریم پشت خونه و ببینیم دری باز هست یا نه.”
راور پشت سرشون رفت. در پشت قفل بود بنابراین پنجرهی آشپزخونه رو باز کردن و رفتن داخل.
لحظهای در تاریکی تو آشپزخونه ایستادن همه جا ساکت بود.
بیل گفت: “تو خونهی آقای اونیل هستیم. عجیبه!”
میشل گفت: “بیایید دنبال سرنخ بگردیم.”
“از کجا میتونیم شروع کنیم؟” نیک پرسید.
میشل گفت: “ببینید، راور داره میره اتاق نشیمن. بیاید دنبال اون بریم.”
اتاق نشیمن کوچیک بود و دو تا صندلی راحتی نزدیک پنجره بود. یه عکس رنگی بزرگ از اونیل و سگش روی یه میز کوچیک بود.
میشل به عکس نگاه کرد. “احتمالاً تابستون تو قایقش گرفته شده. ببینید، یه تاتوی عجیب روی بازوش داره.”
بیل گفت: “نشانه صلح و آرامشه. در سالهای دههی ۱۹۷۰ محبوب بود.”
راور اونا رو به راهرو راهنمایی کرد و جلوی یه در نشست. پارس کرد و پنجههاش رو گذاشت روی در.
میشل گفت: “بیاید در رو باز کنیم.”
میترسید، ولی در رو باز کرد. پلههایی بود که به یک زیرزمین تاریک میرفت هوا سرد بود. بیل و نیک چراغ قوههاشون رو روشن کردن و به آرومی از پلهها پایین رفتن میشل و راور هم پشت سرشون رفتن.
اطراف رو نگاه کردن و چند تا جعبهی کتاب، کمی تجهیزات غواصی و یه کمد چوبی بزرگ دیدن. راور رفت و جلوی کمد قدیمی نشست و شروع به پارس کرد.
“چرا داره به سمت کمد پارس میکنه؟”نیک همونطور که سر سگ رو نوازش میکرد، پرسید. راور دوباره پارس کرد و با چشمهای درشت قهوهایش به نیک نگاه کرد. بعد شروع به هل دادن در کمد با پنجههاش کرد.
نیک گفت: “بیاید بازش کنیم.”
وقتی کلید رو چرخوند و در رو باز کرد، قلبش به تندی میتپید.
دوتا لباس غواصی دید.
درحالیکه در کمد رو میبست، گفت: “چیزی جالب اینجا نیست.”
راور دوباره پارس کرد و در رو با پنجهاش هل داد. نیک دوباره کمد رو باز کرد و با دقت داخلش رو نگاه کرد.
“ممکنه چیزی پشت این کمد باشه؟” میشل گفت.
“مثل رمانهای معمایی، میشل؟” نیک با خنده گفت.
میشل گفت: “بله، دقیقاً! بیاید سعی کنیم کمد رو به یک طرف بکشیم.”
بیل گفت: “خیلیخب، بیاید امتحان کنیم.” کمد چوبی خیلی سنگین بود، ولی تونستن کمی حرکتش بدن. حق با راور بود- اونجا یه دهنهی کوچیک به یه اتاق کوچیک بود!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
The Wardrobe
Nick’s room was the perfect place to plan things.
“Let’s find out more about Mr O’Nell,” said Bill. “Where did he live?”
“I’ll look it up in the phone directory,” said Michelle. “Here it is - his address was 1857 Stockton Street. That’s behind the port. Let’s try and get into his house.”
“But I’m sure the police already went there,” said Nick.
“Yeah, but perhaps they didn’t examine everything,” said Bill. “Let’s go there after dark with our flashlights.”
“When?” asked Nick excitedly.
“How about Tuesday after dinner?” said Bill.
When the school bell rang at 3/30 p.m. on Tuesday afternoon, Bill, Michelle and Nick hurried home. They did some homework and met at seven.
It was a windy autumn evening. They walked to the old part of town and Peter O’Neil’s house appeared behind some tall trees.
It was a white wooden house with a brown roof and a small garden. They were surprised to see his dog sitting outside the door. He recognized Nick from the restaurant and went to him.
“Look who’s here” said Nick smiling. “Hi, Rover! What are you doing here?”
“He’s still looking for his master,” said Bill.
“He’s friendly,” said Michelle stroking him.
“Let’s go to the back of the house and see if the door is open,” said Nick.
Rover followed them. The back door was locked so they opened the kitchen window and climbed in.
They stood in the dark kitchen for a moment - everything was silent.
“We’re in Mr O’Neil’s house” said Bill. “This is weird!”
“Let’s start looking for clues,” said Michelle.
“Where can we start?” asked Nick.
“Look, Rover’s going to the living room,” said Michelle. “Let’s follow him.”
The living room was small and there were two armchairs near the window. There was a big color photograph of O’Neil and his dog on a small table.
Michelle looked at the photograph. “It was probably taken on his boat in the summer. Look, he’s got a strange tattoo on his arm.”
“It’s a peace sign,” said Bill. “They were popular in the 1970s.”
Rover led them to the hall and sat down in front of a door. He barked and put his paw on the door.
“Let’s open it,” said Michelle.
She was scared, but she opened the door. There were stairs that went to the dark basement and the air was cold. Bill and Nick turned on their flashlights and slowly went down the stairs, and Michelle and Rover followed them.
They looked around and saw a few boxes of books, some diving equipment and a big wooden wardrobe. Rover went to sit in front of the old wardrobe and started barking.
“Why is he barking at the wardrobe?” asked Nick as he stroked the dog’s head. He barked again and looked at Nick with his big brown eyes. Then he began pushing the wardrobe door with his paw.
“Let’s open it,” said Nick.
His heart beat fast as he turned the key and opened the door.
He saw two scuba diving suits.
“There’s nothing interesting in here,” he said, closing the wardrobe.
Rover barked again and pushed the door with his paw. Nick opened the wardrobe again and looked inside carefully.
“Could there be something behind this wardrobe?” said Michelle.
“Like in mystery novels, Michelle?” said Nick laughing.
“Yes, exactly” said Michelle. “Come on, let’s try and move it to one side.”
“OK, let’s try,” said Bill. The wooden wardrobe was very heavy but they were able to move it a bit. Rover was right - there was a small opening to a tiny room!