گروهبان والترز

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مورد اونیل - پلیس میامی / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

گروهبان والترز

توضیح مختصر

سه تا دوست میرن پیش پلیس و همه چیز رو به پلیس توضیح میدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

گروهبان والترز

بیل و میشل صبح روز شنبه قبل از اینکه برن سر شغل نیمه وقت‌شون به پدر و مادرشون گفتن چه اتفاقی افتاده. آقا و خانم مارتین خیلی تعجب کردن.

“چرا قبلاً چیزی در این باره به ما نگفتید؟” خانم مارتین که نگران شده بود گفت.

آقای مارتین گفت: “شما بچه‌ها خیلی جالبید. هیچ کس این معما رو حل نکرده، ولی شاید شما بتونید. آقای اونیل رو یادم میاد مرد خیلی خوبی بود. خوشحالم که امروز میرید پیش پلیس. کار درست همینه.”

بعد از ظهر سه تا دوست رفتن پاسگاه پلیس و با افسر پلیس صحبت کردن.

یه مرد قد بلند با چشم‌های دوستانه گفت: “صبح بخیر من گروهبان والترز هستم. چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟”

بیل گفت: “می‌خوایم چیزی رو گزارش بدیم.”

گروهبان والتر گفت: “بیاید دفترم و بشینید.”

بیل اول کمی مضطرب بود، ولی گروهبان والتر خیلی مهربون بود. اون، نیک و میشل همه چیز رو توضیح دادن. حدوداً نیم ساعت باهاش حرف زدن و گروهبان هم به نظر علاقه‌مند می‌رسید.

گروهبان والترز گفت: “گروهبان بارنز، لطفاً پرونده‌ی شماره ۱۱۳ رو برام بیارید.” به چند تا کاغذ داخل پوشه نگاه کرد و بعد چیزی نوشت.

“شما سه تا کارآگاه‌های خوبی هستید ولی میدونید این خلاف قانونه که وارد ملک شخصی کسی بشید، مثل خونه‌ی آقای اونیل و بلک‌برد؟”

بیل و نیک خجالت کشیدن، ولی میشل خجالت نکشید.

با جدیت گفت: “می‌خواستیم به پلیس کمک کنیم این پرونده رو حل کنه. دنبال سرنخ می‌گشتیم. ولی دوباره این کار رو انجام نمی‌دیم.”

گروهبان والتر گفت: “دراورها شهروندان مهمی هستن. به جامعه‌ی ما با موزه‌ی جدید کمک کردن و پول زیادی برای پارک جدید دادن.

موزه مومی باعث جلب توریست میشه و کسب و کار خوبی برای شهر ما هست. ما مدرک واقعی علیه اونها نداریم. شما این نقشه رو در کشتی اونها پیدا کردید ولی هر کسی میتونه نقشه داشته باشه.”

نیک گفت: “ولی این نقشه مطابق نقشه‌هایی هست که ما تو خونه‌ی آقای اونیل دیدیم و پشت یه تابلوی نقاشی مخفیش کرده بودن.”

گروهبان والترز گفت: “ما هم می‌خوایم پرونده‌ی اونیل رو حل کنیم. ولی به مدرک بهتری نیاز داریم. به عنوان مثال، جسد آقای اونیل کجاست؟

شاید می‌خواسته ناپدید بشه و زندگی جدیدی در یک جای جدید شروع کنه. میدونید، آدم‌های زیادی ناپدید میشن. یا شاید حادثه‌ای در دریا براش پیش اومده. در حال حاضر نمیتونیم کسی رو متهم کنیم. اول باید جسدش رو پیدا کنیم.”

میشل گفت: “آقای اونیل عاشق سگش بود. هیچ وقت نمی‌رفت و سگش رو ترک نمی‌کرد!”

گروهبان والترز با نور عجیبی در چشم‌هاش گفت: “سگ‌ها به خاطر حس بویایی‌شون در پیدا کردن صاحب‌هاشون خیلی خوبن.

من و افرادم اتاق مخفی رو تو خونه‌ی آقای اونیل بررسی می‌کنیم و نگاهی به این نقشه‌ها و دفتر خاطراتش میندازیم. ولی هنوز هم فکر می‌کنم حادثه‌ای براش پیش اومده. می‌دونید چطور آدم‌ها و کشتی‌های زیادی در دریا ناپدید شدن؟”

از سر میزش بلند شد و کارتش رو به سه تا دوست داد. “اگه نیاز داشتید به من زنگ بزنید.”

از پاسگاه پلیس بیرون اومدن و بیل گفت: “حالا قبل از اینکه کسی به حرفمون گوش بده باید جسد رو پیدا کنیم.”

“آره پیدا کردن جسد آسونه همه جا ریخته نمیدونی؟” نیک با خنده گفت.

میشل گفت: “آه، بی‌خیال نگران نباشید. به یاد بیارید گروهبان والترز چی گفت: سگ‌ها در پیدا کردن صاحبانشون خوب هستن به خاطر حس بویایی‌شون هست. فکر می‌کنم گروهبان یه سر نخ بهمون داد.”

بیل گفت: “شاید راور بتونه در حل پرونده بهمون کمک کنه.”

نیک لحظه‌ای فکر کرد. “معمولاً میشه اون رو نزدیک ستاره شمالی یا تو خونه‌ی آقای اونیل یا … “

میشل داد زد: “تو موزه‌ی مومی پیدا کرد!” گونه‌هاش از هیجان سرخ شدن. “چی باعث میشه راور به موزه جذب بشه؟”

“یه چیزی که توی موزه هست.” بیل گفت.

“آره ولی چی ؟”میشل گفت.

نیک گفت: “بیایید راهی برای وارد شدن به موزه با راور پیدا کنیم. سگ‌ها اجازه ندارن وارد ساختمون بشن ولی یه در پشتی وجود داره، یه خروج اضطراری. یکی از ما میتونه اون در رو باز کنه و راور میتونه وارد بشه.”

بیل گفت: “ایده‌ی خیلی خوبیه، نیک!”

میشل گفت: “فردا میتونیم بریم. یکشنبه است و بازدیدکننده‌های زیادی در موزه هست هیچ کس متوجه راور نمیشه . امیدوارم.”

بیل گفت: “باشه. نیک راور تو رو دوست داره پس تو میتونی بیرون در پشتی با اون منتظر بمونی. من و میشل، بلیط می‌خریم و وارد میشیم. وقتی رسیدیم به پشت موزه، در رو باز میکنیم و تو و راور وارد میشید. بعد راور رو دنبال می‌کنیم و می‌بینیم چه اتفاقی میفته.”

نیک گفت: “خوبه. مادر من معمولاً ساعت ۹ بهش غذا میده. سعی می‌کنم امشب تو رستوران نگهش دارم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Sergeant Walters

Before going to their part-time jobs on Saturday morning, Bill and Michelle told their parents what was happening. Mr and Mrs Martin were very surprised.

“Why didn’t you tell us about this before?” said Mrs Martin, who was worried.

“You kids are amazing” said Mr Martin. “No one has solved this mystery, but perhaps you can. I remember Mr O’Neil - he was a very nice man. I’m glad you’re going to the police today. It’s the right thing to do.”

That afternoon the three friends went to the police station and spoke to a police officer.

“Good morning, I’m Sergeant Walters,” said a tall man with friendly eyes. “What can I do for you?”

“We want to report something,” said Bill.

“Come into my office and sit down,” said Sergeant Walters.

Bill was a bit nervous at first, but Sergeant Walters was friendly. He, Nick and Michelle explained everything. They talked with him for about half an hour, and he seemed interested.

“Sergeant Barnes, please bring me the O’Nell case file, number 113,” said Sergeant Walters. He looked through several papers in the file and then wrote something down.

“You three are good detectives,” he said, “but do you know that it is against the law to enter private property, like Mr O’Neil’s home and the Blackbeard?”

Bill and Nick were embarrassed, but Michelle was not.

“We wanted to help the police solve the case,” she said seriously. “We were looking for clues. but we won’t do it again.”

“The Devereau’s are important citizens,” said Sergeant Walters. “They helped our community with their new museum and they gave lots of money for the new park.

The wax museum brings tourists and good business to our town. We don’t have any real evidence against them. You found this map on their yacht, but anyone can have a map.”

“But this map is identical to the ones we saw at Mr O’Neil’s house, and it was hidden behind a painting,” said Nick.

“We want to solve the O’Nell case, too,” said Sergeant Walters. “But I need better evidence. For example, where is Mr O’Neil’s body?

Perhaps he wanted to disappear and start a new life in another place. A lot of people disappear, you know. Or perhaps he had an accident at sea. We can’t accuse anyone at the moment. We need to find his body first.”

“Mr O’Nell loved his dog,” said Michelle. “He could never go away and leave him!”

“Dogs are very good at finding their masters it’s their sense of smell,” said Sergeant Walters, with a strange light in his eyes.

“My men and I’ll examine the secret room in Mr O’Neil’s house and take a look at those maps and his diary. But I still think he had an accident. Do you know how many people and boats disappear at sea?”

He got up from his desk and gave each of them his business card. “Call me if you need me.”

They left the police station and Bill said, “Now we have to find the body before anyone will listen to us.”

“Yeah, bodies are easy to find - they’re everywhere, didn’t you know?” said Nick, laughing.

“Oh, come on, don’t worry,” said Michelle. “Remember what Sergeant Walters said: ‘Dogs are good at finding their masters - it’s their sense of smell.’ I think he’s giving us a clue.”

“Perhaps Rover can help us solve the case,” said Bill.

Nick thought for a moment. “You can usually find him near the North Star, or at Mr O’Neil’s home, or.”

“Or at the wax museum” cried Michelle. Her cheeks were red with excitement. “What attracts Rover to the museum?”

“Something inside?” said Bill.

“Yes, but what?” said Michelle.

“Let’s find a way to get into the museum with Rover,” said Nick. “Dogs aren’t allowed in the building, but there’s a back door, the emergency exit. One of us can open it and Rover can go in.”

“Great idea, Nick” said Bill.

“We can go tomorrow,” said Michelle. “It’s Sunday and there are always lots of visitors at the museum - no one will notice Rover. I hope.”

“OK,” said Bill. “Nick, Rover likes you, so you can wait outside the back door with him. Michelle and I’ll buy tickets and go in. When we get to the back of the museum we’ll open the door and you and Rover can come in. Then we’ll follow the dog and see what happens.”

“Good,” said Nick. “My mother usually feeds him at nine o’clock. I’ll try to keep him at the restaurant tonight.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.