سرفصل های مهم
بلکبرد
توضیح مختصر
بچهها مدرکی پیدا کردن که نشون میده دورا با آقای اونیل ارتباط داشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
بلکبرد
یکشنبه، بیل، نیک و میشل به تحقیقات پرونده ادامه دادن. این بار در اتاق بیل همدیگه رو دیدن.
بیل گفت: “باید بلکبرد رو پیدا کنیم و ببینیم متعلق به کی هست. مطمئنم یه ارتباطی بین کشتی و آقای اونیل وجود داره.”
میشل گفت: “یه دفتر ثبت کشتی در بندر وجود داره. تمام کشتیهای بندر اونجا لیست شدن.”
بیل گفت: “خوبه بیاید بریم بندر.”
ادارهی ثبت کشتی یه دفتر کوچیک نزدیک باشگاه کشتیهای مونتگوبی بود. میشل وارد شد و با کارمند اونجا حرف زد.
“سلام اسم من میشل مارتین هست و نیاز به کمی اطلاعات دارم.
بلکبرد اینجاست؟”
کارمند گفت: “بذار کنترل کنم” و به طرف کامپیوترش برگشت.
“اینجاست- بلکبرد. در اسکلهی شماره ۸ هست جایی که بزرگترین کشتیها توقف میکنن.”
“میتونید اسم مالکش رو بهم بگید؟”
“بذارید ببینم . آقای جولیان دورا از نیواورلینز.”
میشل با تعجب گفت: “جولیان دورا؟!”
“بله جولیان دورا. اون و زنش مالکهای موزه مومی جدید هستن.”
میشل گفت: “باشه بابت کمکتون ممنونم.”
بیل و نیک رو بیرون دید و دربارهی بلکبرد بهشون گفت.
نیک داد زد: “واو!”
بیل گفت: “پس جولیان و گرترود دورا مالکهای موزهی مومی و بلکبرد هستن.”
نیک گفت: “و پول زیادی هم برای پارک جدید دادن.”
میشل گفت: “یه ارتباطی وجود داره.”
“چرا ستاره شمالی رو در دریا دنبال میکردن؟ و موزه مومی چی؟ نیک پرسید. چرا راور به اونجا جذب میشه؟”
میشل گفت: “این پرونده واقعاً سخته.”
بیل گفت: “خب، ما میدونیم بلکبرد تو بندره و جولیان دورا صاحب کشتی و موزهی مومیه.”
لحظهای سکوت شد.
نیک گفت: “و ما میدونیم که پولداره، ولی اطلاعات زیادی نیست.”
میشل اضافه کرد: “کارمند گفت جلویان دورا اهل نیواورلینزه. بیاید بریم خونه و تو اینترنت بگردیم.”
تو خونه به اینترنت وصل شدن و چند تا اطلاعات جالب پیدا کردن.
دورا صاحب موزهی دریایی در چارلستون، جنوب کالیفرنیا بود و یک موزه هنری جدید در هاستون تگزاس.
میشل با پوزخند گفت: “این مرد صاحب سه تا موزه است خیلی ثروتمنده. و حدس بزنید چی توی موزهها پیدا میکنید؟”
بیل و نیک داد زدن: “آثار باستانی! مثل اونایی که اونیل دنبالشون میگشت.”
میشل با هیجان گفت: “دقیقاً.”
“پس قدم بعدی چیه؟” نیک پرسید.
بیل در حالی که به صفحه کامپیوتر نگاه میکرد، گفت: “همم. باید راهی برای سوار شدن به بلکبرد پیدا کنیم. میتونیم مدارکی از ارتباط دورا با این معما پیدا کنیم.”
میشل گفت:”بلکبرد در اسکلهی شماره هشته. میتونیم یه شب وقتی موزه بازه بریم اونجا. نمیخوام باهاشون رو در رو بشم!”
نیک گفت: “موزه جمعه و شنبه شبها تا ساعت ۱۰ بازه و دراورها اون شبها اونجا هستن.”
بیل گفت: “باشه. به نقشهی من گوش بدید. جمعه شب نیک و من سعی میکنیم سوار بلکبرد بشیم. میشل، تو میتونی تو کافیشاپ اون طرف خیابون موزه بشینی. اگه دراورها از ساختمان خارج بشن به موبایلم زنگ بزن.”
نیک گفت: “نقشهی خوبیه.”
نوامبر بود و به روز شکرگزاری کم مونده بود ولی سه تا دوست فقط میتونستن به پرونده اونیل فکر کنن.
جمعه شب جلوی موزه همدیگه رو دیدن. سرد و بادی بود و میشل یه فنجون شکلات داغ سفارش داد. تلفن به دست تو کافیشاپ نشست و ورودی موزه رو زیر نظر گرفت و آمادهی تماس بود.
اون شب هیچکس در بندر نبود. پسرها وقتی سریع از جلوی ستارهی شمالی رد شدن و پیچیدن به سمت چپ به اسکله شماره ۸ میتونستن صدای پای خودشون رو بشنون. چراغهای بلکبرد روشن بود و دو تا پسر پشت یه ون ایستادن.
نیک زمزمه کرد: “یه نفر توی کشتیه! حالا باید چیکار کنیم؟”
بیل گفت: “بیا اینجا منتظر بمونیم و ببینیم چه اتفاقی میفته.”
یک مرتبه چراغها خاموش شدن. جولیان دورا از کشتی پیاده شد و سوار ماشین اسپرتش شد و رفت.
بیل گفت: “آه!” چند دقیقهای منتظر موندن و بعد سوار کشتی شدن. در شیشهای بسته بود، ولی قفل نبود بنابراین وارد شدن آسون بود.
“در رو قفل نکرده. نیک گفت: احتمالاً به زودی برمیگرده. بیا عجله کنیم!”
چراغقوههاشون رو روشن کردن. اولین بارشون بود که سوار یه کشتی تفریحی میشدن همه چی زیبا و گرونقیمت بود. شروع به گشتن همه جا کردن- کشوها، گنجهها، قفسههای کتاب- ولی نتونستن چیزی پیدا کنن.
بیل یه نقاشی از روی دیوار پایین آورد و برش گردوند ولی چیزی پیدا نکرد. با نقاشیهای دیگه هم همین کار رو کرد و این بار یه پاکت نامه پشتشون بود.
“نیک، اینو ببین!” بیل پاکت نامه رو باز کرد داخلش نقشهی ساحل فلوریدا و مثلث برمودا بود که روش چند تا علامت با خودکار قرمز داشت. تقریباً مطابق نقشههایی بود که تو خونهی آقای اونیل بودن.
نیک در حالی که به نقشه خیره شده بود، گفت: “دراورها نقشهی آقای اونیل رو دارن و پشت یه نقاشی قایمش کردن.”
بیل گفت: “این مدرکیه که نشون میده دراورها به شکلی با آقای اونیل ارتباط دارن. باید این نقشه رو به پلیس نشون بدیم.”
“به حرفامون گوش میدن؟” نیک پرسید.
بیل گفت: “بیا بریم و بفهمیم!”
پاکت نامه خالی رو گذاشت پشت نقاشی. بعد نقشه رو تا کرد و گذاشت تو جیب پیراهنش. برگشتن به اسکله و سریع بندر رو ترک کردن. میشل رو که هنوز تو کافی شاپ نشسته بود برداشتن.
میشل گفت: “سلام، بچهها! چیزی پیدا کردید، مگه نه؟”
“بیاید بریم به سالن بستنی سندی و اونجا حرف بزنیم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
The ‘Blackbeard’
On Sunday Bill, Nick and Michelle continued I investigating the case. This time they met in Bill’s room.
“We have to find the Blackbeard and see who it belongs to,” said Bill. “I’m sure there’s a connection between that boat and Mr O’Neil.”
“There’s a Naval Registry office at the port,” said Michelle. “All boats at the port are listed there.”
“Good, let’s go to the port,” said Bill.
The Naval Registry was a small office near the Montego Yacht Club. Michelle went in and talked to the clerk.
“Hello, my name is Michelle Martin and I need some information.
Is the Blackbeard here?”
“Let me check,” said the clerk, as he turned to his computer.
“Here it is - the Blackbeard. It’s at pier number eight; that’s where the biggest yachts are.”
“Can you tell me the name of the owner?”
“Let’s see. it’s Mr Julian Devereau from New Orleans.”
“Julian Devereau” said Michelle, surprised.
“Yes, Julian Devereau. He and his wife are the owners of the new wax museum.”
“OK, thanks for your help,” said Michelle.
She met Bill and Nick outside and told them about the Blackbeard.
“Wow” cried Nick.
“So Julian and Gertrude Devereau are the owners of the wax museum and the Blackbeard,” said Bill.
“And they gave a lot of money for the new park,” said Nick.
“There’s a connection,” said Michelle.
“Why were they following the North Star at sea? And what about the wax museum?” asked Nick. “Why is Rover so attracted to it?”
‘This case is really difficult,’ said Michelle.
“Well,” said Bill, “we know that the Blackbeard is at the port and that Julian Devereau owns the boat and the wax museum.”
There was a moment of silence.
“And we know he’s rich,” said Nick, “but that’s not much.”
“The clerk said that Julian Devereau is from New Orleans,” added Michelle. “Let’s go home and look on the web.”
At home they got on the web and found some interesting information.
Devereau was the owner of a maritime museum in Charleston, South Carolina, and a new art museum in Houston, Texas.
“This man owns three museums - he’s very rich,” said Michelle grinning. “And guess what you find in museums?”
“Artifacts” cried Bill and Nick. “Like the ones O’Neil was looking for!”
“Exactly” said Michelle excitedly.
“So what’s the next step?” asked Nick.
“Hmm,” said Bill, looking at the computer screen. “We have to find a way to get on the Blackbeard. We could find some evidence of Devereau’s connection to this mystery.”
“The Blackbeard’s at pier number eight,” said Michelle. “We can go one evening when the museum is open. I don’t want to meet them face to face!”
“The museum’s always open on Friday and Saturday evenings until 10 p.m.,” said Nick, “and the Devereau’s are there on those evenings.”
“OK” said Bill. “Listen to my plan. On Friday night Nick and I will try to get on the Blackbeard. Michelle, you can sit in the coffee shop across the street from the museum. If the Devereau’s leave the building, call me on my cell phone.”
“Good plan” said Nick.
It was November and almost Thanksgiving, but the three friends could only think about the O’Nell case.
On Friday evening they met in front of the museum. It was cold and windy, and Michelle ordered a cup of hot cocoa at the coffee shop. She watched the museum entrance with her cell phone in her hand, ready to make a call.
There was no one at the port that evening. The boys could hear their footsteps as they walked quickly past the North Star and turned left at pier number eight. The lights of the Blackbeard were on and the two boys stopped behind a van.
“Someone’s on the boat,” whispered Nick. “What shall we do now?”
“Let’s wait here and see what happens,” said Bill.
Suddenly the lights went off. Julian Devereau got off the yacht and into his sports car and drove away.
“Whew” said Bill. They waited a few minutes and then got on the yacht. The glass door was closed but not locked, so it was easy to get in.
“He didn’t lock it. He’s probably coming back soon,” said Nick. “Let’s hurry!”
They turned on their flashlights. It was their first time on a yacht - everything was beautiful and expensive. They started looking everywhere - drawers, cupboards, bookshelves - but they couldn’t find anything.
Bill took a painting off the wall and turned it around, but he found nothing. He did the same with another painting and this time there was an envelope on the back.
“Nick, look at this!” Bill opened the envelope; inside there was a map of the Florida coast and the Bermuda Triangle, with some red pencil marks. It was almost identical to the maps in Mr O’Neil’s house.
“The Devereau’s have Mr O’Neil’s map, and they hid it behind a painting,” said Nick, staring at the map.
“This is evidence that the Devereau’s are connected to Mr O’Neil in some way,” said Bill. “We have to show this map to the police.”
“Will they listen to us?” asked Nick.
“Let’s go and find out” said Bill.
Bill put the empty envelope behind the painting. Then he folded the map and put it in his shirt pocket. They got back onto the pier and quickly left the port. They picked up Michelle, who was still at the coffee shop.
“Hi, guys,” she said. “You found something, didn’t you!”
“Let’s go to Sandy’s Ice Cream Parlor and talk there,” said Bill.