سرفصل های مهم
در موزه
توضیح مختصر
سه تا دوست جسد آقای اونیل رو پیدا کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
در موزه
بیل و میشل یکشنبه صبح زود بیدار شدن. روز مهمی برای اونها و نیک بود. نه و نیم از خونشون بیرون اومدن و نیک رو در پارک دیدن.
بیل که به قلادهی قرمز جدید راور نگاه میکرد، گفت: “سلام، نیک!” وقتی به طرف موزه میرفتن نیک گفت: “قلاده ایدهی مامانم بود. تو و میشل جلوتر برید من بیرون در پشتی منتظرتون میمونم.”
اون روز توریستهای زیادی بلیط میخریدن، بنابراین بیل و میشل مجبور شدن منتظر بمونن تا وارد بشن. رفتن پشت موزه و در اضطراری رو باز کردن.
نیک و راور سریع وارد شدن و هیچ کس متوجه اونها نشد. راور به طرف مجسمهی مومی یه تاجر برده با چشمبند مشکی روی چشمش رفت. راور جلوی مجسمه ایستاد و شروع به بو کشیدن و ناله کردن کرد صداش بلندتر شد. چند تا توریست اون رو دیدن، ولی توقف نکردن.
میشل گفت: “فکر میکنم راور چیزی پیدا کرده.” اون و پسرها به تاجر برده قرن هفدهم نگاه کردن. بعد میشل متوجه تاتوی روی بازوی مجسمه شد.
میشل زمزمه کرد: “هی، این تاتو رو ببینید! یادتون میاد؟ شبیه همون تاتویی هست که تو عکس خونهی آقای اونیل دیدیم!”
نیک زمزمه کرد: “نشان صلح! ولی این تاتوها در سالهای دههی ۱۹۷۰ محبوب بودن. یه تاجر برده در سالهای سده ۱۶۰۰ چیزی از نشان صلح نمیدونست!”
راور شروع به پارس کرد.
وقتی صدای پارس بلندتر میشد، بیل گفت: “چیزی پیدا کرده” و سگ هیجانزده شد.
“این میتونه صاحبش باشه؟” نیک در حالی که صداش میلرزید، گفت.
میشل با صدای ضعیفی گفت: “ولی این یه مجسمهی مومیه.”
بیل گفت: “آره، ولی تاتو رو ببینید! این مجسمهی مومیه یا جسد یه نفر؟” سردشون شد و قلبشون به تندی شروع به تپیدن کرد. یکمرتبه پاهاشون احساس ضعف کرد.
“ولی چطور ممکنه. “ نیک نتونست جملهاش رو تموم کنه.
پارسهای راور بلندتر شدن و نگهبان موزه اومد.
گفت: “ببخشید سگها اجازه ورود به موزه ندارن. لطفاً ببریدش بیرون.”
بیل با عصبانیت گفت: “نه، نمیبریمش بیرون.
“شما باید از قوانین موزه تبعیت کنید، وگرنه به پلیس زنگ میزنیم.”
بیل با عصبانیت گفت: “نه، ما به پلیس زنگ میزنیم! میشل، کارت گروهبان والترز هنوز پیشته؟”
میشل که تلفنش رو بیرون میآورد، گفت: “البته که پیشمه. من بهش زنگ میزنم.”
چند تا بازدیدکننده ایستادن تا ببینن چه خبره. راور هیجانزده بود و با صدای بلند پارس میکرد. نیک قلادش رو کشید تا عقب نگهش داره.
میشل به گروهبان والترز زنگ زد و ازش خواست سریع بیاد. با صدای لرزان گفت: “ما جسد رو برای شما پیدا کردیم.” بازدیدکنندههای بیشتری نزدیکشون ایستادن.
گروهبان والترز، گروهبان بارنز و دو تا پلیس دیگه چند دقیقه بعد رفتن موزه.
میشل با صدای بلند گفت: “گروهبان والترز، جسد آقای اونیل رو پیدا کردیم! سگش ما رو راهنمایی کرد اینجا و شروع به پارس کرد.
متوجه شدیم تاتوی روی مجسمه شبیه تاتویی هست که در عکسی تو خونهی آقای اونیل دیدیم نشان صلح که در سالهای ۱۹۷۰ محبوب بود. و صاحبان این موزه آقا و خانم دورا هستن.”
“جسد اونیل؟ گروهبان والترز فریاد کشید. چی دارید میگید؟ میخوام این رو ببینم!” به سمت نگهبان موزه برگشت و گفت: “میخوام این مجسمه رو با دقت بررسی کنم. پشت اتاق دارید؟”
نگهبان گفت: “بله، درش رو براتون باز میکنم.”
گروهبان والترز از افرادش خواست مجسمه رو ببرن اتاق پشتی. گفت: “میخوام فوراً با صاحبان موزه صحبت کنم.”
“آقا و خانم دورا در دفترشون در طبقهی بالا هستن. میرم صداشون کنم.” نگهبان نگران و سردرگم بود.
افراد گروهبان والترز مجسمه رو بردن اتاق پشتی و راور پشت سرشون رفت. نیک عقب نگهش داشت، ولی آسون نبود.
گروهبان والترز به پاسگاه پلیس زنگ زد و ازشون خواست متخصصان پزشکی بفرستن. بعد به سمت سه تا جوون که از کشف خوفناکشون هیجانزده بودن برگشت.
“نمیدونم اینجا چی پیدا میکنیم، ولی یه مشکلی وجود داره و چیزای بیشتری از مجسمهی مومی دستگیرمون میشه.
کار کارآگاهی شما عالی بود و خیلی به ما کمک کردید. ولی حالا مسئولیت پلیس هست. چند روز بعد به من زنگ بزنید و چیزهای بیشتری بهتون میگم. بابت کمکتون ممنونم.”
سه تا دوست افتخار میکردن در حل پروندهی اونیل به پلیس کمک کرده بودن.
وقتی از موزه خارج شدن، نیک قلاده رو از گردن راور در آورد ولی راور فرار نکرد پیششون موند.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
At the Museum
Bill and Michelle woke up early on Sunday morning. This was a very important day for them and Nick. They left their house at half past nine and met Nick in the park.
“Hi, Nick” said Bill, looking at Rover’s new red leash! “The leash was my mom’s idea,” said Nick, as they walked towards the museum. “You and Michelle go ahead and I’ll wait for you outside the back door.”
That morning a lot of tourists were buying tickets so Bill and Michelle had to wait to get in. They went to the back of the museum and opened the emergency door.
Nick and Rover went in quickly, and no one noticed them. Rover walked to the wax statue of the slave merchant with the black patch over his eye. Rover stopped in front of it and started sniffing and whimpering - and the noise got louder. Some tourists saw him but they didn’t stop.
“I think Rover found something,” said Michelle. She and the boys looked at the seventeenth-century slave merchant. Then Michelle noticed the tattoo on the statue’s arm.
“Hey, look at that tattoo,” whispered Michelle. “Do you remember it? It’s the same tattoo we saw in the photograph at Mr O’Neil’s house!”
“The peace sign” whispered Nick. “But they were popular in the 1970s. A slave merchant of the 1600s didn’t know about peace signs!”
Rover started barking.
“He’s found something” said Bill, as the barking got louder and the dog became more excited.
“Could that be his master?” said Nick, his voice trembling.
“But it’s a wax statue,” said Michelle weakly.
“Yeah, but look at the tattoo” said Bill. “Is that a wax statue or is it someone’s body?” They felt cold and their hearts started beating fast. Suddenly their legs felt weak.
“But how is it possible.” Nick couldn’t finish his sentence.
Rover’s bark got louder and the museum guard came by.
“I’m sorry, dogs aren’t allowed in the museum,” he said. “Please take him out.”
“No, we’re not taking him out,” said Bill angrily.
“You must obey the rules of the museum, or I’ll call the police.”
“No,” said Bill angrily, “we’ll call the police! Michelle, do you still have Sergeant Walters’s card?”
“Of course I do” she said, taking out her phone. “I’ll call him.”
Several visitors stopped to see what was happening. Rover was very excited and barked loudly. Nick pulled on the leash to hold him back.
Michelle called Sergeant Walters and asked him to come immediately. “We have a body for you,” she said with a trembling voice. More visitors stopped near them.
Sergeant Walters, Sergeant Barnes and two other policemen got to the museum in a few minutes.
“Sergeant Walters, we found Mr O’Neil’s body” said Michelle loudly. “His dog led us here and started barking.
We noticed that the tattoo on the statue is the same tattoo we saw in a photograph at Mr O’Neil’s home - a peace sign, popular in the 1970s. And this museum is owned by Mr and Mrs Devereau.”
“O’Neil’s body?” exclaimed Sergeant Walters. “What are you saying? I want to look into this!” He turned to the museum guard and said, “I want to examine this statue carefully. Do you have a back room?”
“Yes, I’ll open it for you,” said the guard.
Sergeant Walters asked his men to take the statue to the back room. “I want to-speak to the owners of the museum immediately,” he said.
“Mr and Mrs Devereau are in their office upstairs. I’ll go and call them.” The guard was worried and confused.
Sergeant Walters’s men carried the statue to the back room, and Rover started following them. Nick pulled him back but it wasn’t easy.
Sergeant Walters called the police station and asked them to send a medical expert. Then he turned to the three young people, who were very excited about their macabre discovery.
“I don’t know what we’ll discover here, but something is wrong, and we’re going to find out more about that wax statue.
Your detective work was excellent and you helped us a lot. But now it’s the responsibility of the police. Call me in a few days and I’ll tell you something more. Thanks for your help!”
The three friends were proud - they were helping the police solve the O’Neil case!
When they left the museum Nick took the leash off Rover but he didn’t run away - he stayed with them.