سرفصل های مهم
مهمانی کریسمس
توضیح مختصر
سه تا دوست برای تعطیلات در استرالیا هستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
مهمانی کریسمس
“به این مهمونی ساحلی میای، ایمی؟” کلیر داد زد.
“اگه عجله نکنی، اتوبوس رو از دست میدیم. لیزا گفت: اگه این بره تا یک ساعت بعدش دیگه اتوبوس نیست.”
ایمی که بالاخره از دستشویی بیرون میومد، گفت: “میام.” “خوب، چطور به نظر میرسم؟” با لبخند بزرگی از دو تا دوست صمیمیش پرسید.
کلیر و لیزا به همدیگه نگاه کردن و شروع به خندیدن کردن.
“چیه؟” ایمی با نگرانی پرسید.
لیزا گفت: “ایمی، داریم میریم مهمونی کریسمس تو ساحل باندی به کلوپ شبانه نمیریم.”
“همین الانش هم نمیتونی روی اون کفشها بایستی. چطور میخوای کل شب برقصی؟” کلیر خندید.
ایمی جواب داد: “هیچ وقت نمیشه حدس زد ممکنه کی رو ببینی. فقط به خاطر این که شما دو تا چیزی از مد نمیفهمید! یالا، بیاید بریم!”
وقتی رسیدن آدمهای زیادی در ساحل بودن. صدای موزیک خیلی بلند بود و هرچند آفتاب کم کم داشت غروب میکرد، ولی هوا هنوز هم گرم بود.
دقیقاً جایی بود که سه تا دوست صمیمی میخواستن باشن.
دو سال بود نقشهی این تعطیلات رو میکشیدن. و بالاخره بعد از ساعتها درس خواندن برای امتحانات در تولد ۱۸ سالگی کلیر هواپیماشون از فرودگاه هیترو لندن به مقصد استرالیا بلند شده بود.
ایمی خرسهای کوالا رو بغل کرد، لیزا در شهر کنز از روی پلی پرش بانجی کرد و کلیر اونا رو صبح زود بیدار میکرد تا بتونه سپیدهدم از اولورو عکس بگیره.
ولی همه موافق بودن غواصی در آبهای زلال دیوارهی بزرگ مرجانی کمی بهتر از بقیه بود. حالا در سیدنی بودن، جایی که برنامهریزی کرده بودن سال نو رو جشن بگیرن.
سپتامبر آینده، بعد از مسافرت امسال، کلیر میخواست در دانشگاه هنر و عکاسی بخونه. کلیر میخواست عکاس بشه این تنها کاری بود که میخواست انجام بده.
لیزا به این فکر میکرد که به پلیس ملحق بشه، هرچند پدرش هنوز این رو نمیدونست. پدرش میخواست لیزا حقوق بخونه و وکیل بشه. ایمی میخواست با یه پولدار ازدواج کنه تا بتونه هر روز خرید کنه، هر روز!
ولی حالا، شش ماه دیگه هم برای مهمونی و خوشگذرونی وقت داشتن.
“به این همه غذای خوشمزه نگاه کنید. سوسیسهای کبابی، برگر و استیک. کلیر گفت: بیاید یه چیزی بخوریم.”
“ایمی؟ کلیر؟” لیزا حرفشون رو قطع کرد. بهش نگاه کردن. مشخص بود چیزی میخواد. “یادم رفته کیفم رو بیارم. میتونم ده دلار قرض بگیرم؟ فقط چند تا سکه همراهم دارم.”
“دوباره؟ کلیر گفت: همیشه یادت میره پول کافی همراهت بیاری!”
ایمی گفت: “بله، و فراموش کردی ۵ دلاری که اون شب برای شام ازم قرض گرفته بودی رو بهم پس بدی.”
لیزا ناراحت شد. قصد نداشت پول ایمی رو فراموش کنه.
گفت: “مهم نیست!” با عصبانیت رفت پیش گروهی از دوستان دیگه. “در آینده چیزی از من نخواید!”
ایمی و کلیر داد زدن: “لیزا!” ولی اون نادیده گرفتهشون.
بعداً، وقتی پارتی داشت تموم میشد، ایمی و کلیر منتظر لیزا موندن تا با هم برگردن مهمانسرای جوانان.
باد خنکی میوزید.
ایمی گفت: “فکر میکنم طوفان بشه. من سردرد دارم و همیشه قبل از طوفان سردرد میگیرم. آه، لیزا کجاست؟”
کلیر گفت: “شاید برگشته مهمانسرای جوانان. آخرین باری که دیدمش موقعی بود که بحث کردیم.”
“ساعت چنده؟” ایمی پرسید.
کلیر جواب داد: “ساعت ۲. شاید رفته مهمانسرا و خوابیده.”
“بله، بیا. همه رفتن. و پاهام واقعاً درد میکنه.”
“بهت گفتم این کفشها رو نپوشی!” کلیر خندید.
وقتی برگشتن ایمی در اتاقشون رو با لبخند مضطربانه باز کرد و گفت: “مهمونی بزرگی رو از دست دادی … “ولی بعد متوجه شد که لیزا توی تخت نیست.
تو دستشویی هم نبود.
“شاید با یه نفر آشنا شده.” کلیر با امیدواری گفت.
ایمی گفت: “شاید … “
“بیا بریم بخوابیم. کلیر گفت: صبح از استرالیایی جذابی که تو مهمونی باهاش آشنا شده بهمون میگه” ولی مطمئن به نظر نمیرسید.
ایمی گفت: “شاید. “و وقتی اولین صدای رعد رو شنید، متوجه شد که دیگه پاهاش درد نمیکنن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
A Christmas Party
‘Are you coming to this beach party, Amy?’ shouted Claire.
‘If you don’t hurry up we’ll miss the bus. There isn’t another one for an hour after that,’ said Lisa.
‘I’m coming,’ said Amy, finally coming out of the bathroom. ‘Well, how do I look?’ she asked her two best friends with a big smile.
Claire and Lisa looked at each other and started to laugh.
‘What is it?’ asked Amy, worried.
‘Amy, we’re going to the Christmas party on Bondi Beach, not to a nightclub,’ said Lisa.
‘You can’t stand up now in those shoes. How are you going to dance all night?’ laughed Claire.
‘You never know who we might meet,’ replied Amy. ‘Just because you two don’t understand anything about fashion! Come on, let’s go.’
There were a lot of people already at the beach when they arrived. The music was loud and even though the sun was starting to go down, it was still warm.
This was where the three best friends wanted to be.
For two years they planned this holiday. And finally, after hours of studying for exams, on Claire’s 18th birthday, their plane took off from London’s Heathrow Airport Destination: Australia.
Amy cuddled koala bears, Lisa bungee-jumped off a bridge in Cairns and Claire made them wake up really early so that she could take photos of Ayers Rock at dawn.
But they all agreed snorkelling in the clear waters of the Great Barrier Reef was the best bit. And now they were in Sydney, where they planned to celebrate New Year.
Next September, after this year of travelling, Claire was going to study art and photography at university. Claire wanted to become a photographer; it was the only job she wanted to do.
Lisa was thinking about joining the police, although her Dad didn’t know it yet. He wanted her to study law and become a lawyer. And Amy wanted to marry someone who was rich so that she could go shopping all day, every day!
But now, they still had another six months left of parties and fun.
‘Mmm Look at all that delicious food. Barbecued sausages, burgers and steaks. Let’s have something to eat,’ said Claire.
‘Amy? Claire?’ interrupted Lisa. They looked at her. It was obvious that she wanted something. ‘I’ve forgotten my purse. Can I borrow ten dollars? I’ve only got a few coins on me.’
‘Again? You always forget to bring enough money’ said Claire.
‘Yes, and you haven’t given me back the five dollars you owe me for dinner the other night,’ said Amy.
Lisa looked upset. She didn’t plan to forget her money.
‘It doesn’t matter’ she said. Angry, she went over to another group of friends. ‘Don’t ask me for anything in future!’
‘Lisa’ shouted Amy and Claire. But she just ignored them.
Later, as the party was finishing, Amy and Claire waited for Lisa so they could go back to the youth hostel together.
There was a cool wind.
‘I think there might be a storm later on. I’ve got a headache and I always get a headache before a storm,’ said Amy. ‘Oh, where’s Lisa?’
‘Maybe she went back to the youth hostel. The last time I saw her was when we argued,’ said Claire.
‘What time is it?’ asked Amy.
‘Two o’clock,’ answered Claire. ‘Perhaps she’s at the hostel, in bed.’
‘Yes, come on. Everyone else has gone. And my feet are really hurting!’
‘I told you not to wear those shoes!’ laughed Claire.
When they got back, Amy opened the door to their room with a nervous smile and said, ‘You missed a great party’ but then she realised that Lisa wasn’t in bed.
She wasn’t in the bathroom either.
‘Maybe she’s met someone?’ said Claire, hopefully.
‘Maybe’ said Amy.
‘Let’s go to bed. In the morning she’ll tell us all about some gorgeous Australian that she met at the party,’ said Claire, but she didn’t seem sure.
‘Maybe’ said Amy. And as she heard the first sound of thunder she realised that her feet didn’t hurt anymore.