سایه‌ی آدم‌ربا

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گم شدن در سیدنی / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

سایه‌ی آدم‌ربا

توضیح مختصر

دخترها جک رو تعقیب می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

سایه‌ی آدم‌ربا

“حرف خنده‌دار نزن، کلیر. جک دوست ماست!” ایمی مضطربانه خندید. ولی قبل از اینکه دوباره به عکس نگاه کنه، میدونست که حق با کلیره. حال ایمی خراب شد. لیزا جک رو دوست داشت. بهش اعتماد داشت.

همه فکر میکردن آدم خوبیه.

کلیر گفت: “ببین همین الان داره از دکه‌ی روزنامه‌فروشی میاد بیرون.” ایمی گفت: “میرم بکشمش!” می‌خواست بدوه به طرفش. ولی کلیر جلوش رو گرفت.

“نه، احمق نباش. اگه اینکارو بکنی، هیچ وقت نمی‌فهمیم لیزا کجاست. بیا به جاش تعقیبش کنیم.”

ایمی که موبایلش رو از کیفش بیرون می‌آورد، گفت: “گرچه اول باید به پلیس زنگ بزنیم.”

کلیر گفت: “وقت نیست. بیا.”

شروع به تعقیب جک به جنوب از داخل پارک هاید و بعد به شرق، پایین به خیابان آکسفورد کردن.

جک سریع راه میرفت و گم نکردنش تو خیابون شلوغ سخت بود. هنوز تعطیلات عمومی بود و آدم‌های زیادی بیرون بودن و از آفتاب اول عصر لذت می‌بردن و تو بارهای مختلف این محله‌ی سرزنده بستنی می‌خوردن.

کلیر گفت: “وای نه … “

ایمی پرسید: “چی شده؟” کلیر وقتی جک چند قدم جلوتر از اونها به اون طرف خیابون رد شد، به پشت سرش خیره شده بود.

“چراغ راهنمایی.”

ایمی که گیج شده بود، گفت: “کدوم چراغ راهنمایی؟” یه زن قدبلند با موهای قهوه‌ای بلند یک مرتبه جلوش ایستاد و جلوی دیدش رو گرفت. ایمی می‌خواست اونو از سر راه کنار بزنه.

ایمی گفت: “چراغ قرمزه اون در میره.”

دخترها مجبور شده بودن بی‌حرکت بایستن و منتظر بمونن و جک توی جمعیت ناپدید شد.

تا ماشین‌ها بایستن و دخترها بتونن رد بشن اون طرف خیابون، به نظر یک ساعت طول کشید.

ایمی داد زد: “بی‌فایده است! هیچ وقت لیزا رو پیدا نمی‌کنیم!”

کلیر گفت: “نمی‌تونیم الان تسلیم بشیم!”

ایمی که امتناع می‌کرد جلوتر بره، گفت: “من میرم پاسگاه پلیس.”

ولی همون موقع، همین که برگشت بره، دوباره جک رو دید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

The Kidnapper’s Shadow

‘Don’t be ridiculous, Claire. Jack’s our friend!’ laughed Amy, nervously. But before she looked at the photo again she knew that Claire was right. Amy felt sick. Lisa liked Jack. She trusted him.

They all thought he was nice.

‘Look, he’s coming out of the newsagent’s now,’ said Claire. ‘I’m going to kill him’ said Amy. She wanted to run over to him. But Claire stopped her.

‘No, don’t be stupid. If you do that, we’ll never find out where Lisa is. Let’s follow him instead.’

‘We should phone the police, though,’ said Amy, taking her mobile phone out of her bag.

‘There’s no time,’ said Claire. ‘Come on.’

They started to follow him south, through Hyde Park and then east, down Oxford Street.

He was walking fast and it was difficult not to lose sight of him in the busy street. It was still a public holiday and a lot of people were out, enjoying the early evening sun and eating ice creams in the many bars of this lively neighborhood.

‘Oh no’ said Claire.

‘What’s the matter’ asked Amy. She was staring at the back of Jack’s head as he crossed the road a few steps in front of them.

‘The traffic lights.’

‘What traffic lights’ said Amy, confused. A tall woman with long, brown hair stopped suddenly in front of her, obstructing her view. Amy wanted to push her out of the way.

‘They’re red, he’s going to get away,’ said Amy.

Forced to stand still and wait, they watched Jack disappear into the crowd.

It felt like an hour before the cars stopped and they could walk across the road.

‘It’s useless’ shouted Amy. ‘We’ll never find Lisa!’

‘We can’t give up now,’ said Claire.

‘I’m going to the police station,’ said Amy, refusing to go any further.

But then, as she turned to go, she saw him again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.