سرفصل های مهم
حقیقت
توضیح مختصر
دخترها میفهمن جک، لیزا رو دزدیده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
حقیقت
سوانسون وقتی مأمورانش رو سازماندهی میکرد، دستور داد ایمی و کلیر در دفترش بمونن.
قاضی مکینتاش، پدر لیزا، با پول در هواپیما بود. همه به نظر مشغول میرسیدن و کاری برای کمک به لیزا انجام میدادن.
ایمی و کلیر احساس میکردن تنها اشخاصی هستن که هیچ کاری انجام نمیدن.
ایمی گفت: “باید کاری انجام بدیم، کلیر. لیزا دوست صمیمی ماست.”
کلیر جواب داد: “حق با توئه.”
قبل از اینکه بازرس سوانسون برگرده، از پاسگاه پلیس خارج شدن و عصر دیر وقت رفتن بیرون.
کلیر که به پایین خیابون شلوغ نگاه میکرد، پرسید: “فکر میکنی از کدوم طرف باید بریم، چپ یا راست؟”
ایمی گوش نمیداد. به عکسها نگاه میکرد.
خیلی خوشحال به نظر میرسیدن باور اینکه این عکسها چند روز قبل گرفته شدن سخت بود.
“فکر میکنی چرا بهمون نگفت؟” کلیر برگشت و متوجه شد داره با خودش حرف میزنه. شکایت کرد: “ایمی، تو اصلاً به حرفهای من گوش نمیدی!”
ایمی که هنوز حواسش به عکسها بود، گفت: “همم….” اشکالی وجود داشت، ولی نمیفهمید چیه.
“گفتم فکر میکنی چرا لیزا بهمون نگفته بود پدر مشهوری داره؟”
ایمی که باعث شد کلیر از جاش بپره، داد زد: “خودشه!” در حالی که عکسها رو به کلیر نشون میداد، گفت: “ببین!”
“چیه؟ این فقط ما ۳ نفریم که خوش میگذرونیم.”
ایمی با اصرار گفت: “نه دوباره ببین!”
کلیر عکسها رو از دستش گرفت و با دقت به عکسها نگاه کرد. ولی نتونست چیزی غیرعادی ببینه.
“اون تو این عکسی که تو کنز و اونی که در اولورو گرفتیم هست. حتی تو عکسهایی که قبل از اومدن به استرالیا گرفتیم هم هست! ببین! این یکی در فرودگاه هیترو گرفته شده!”
کلیر گفت: “کی؟” کم کم داشت بیقرار میشد. معلوم نبود ایمی چی میگه و اونها هم وقت نداشتن که اینطوری تلف کنن.
“ببین … اینجا تو پشت زمینه. این نمیتونه اتفاقی باشه.”
ایمی داشت به مردی با موهای مشکی در پس زمینهی عکسها اشاره میکرد.
با عصبانیت گفت: “اون ما رو دنبال میکرده همون هیولاییه که لیزا رو دزدیده.”
کلیر که دستش رو روی بازوی ایمی میذاشت تا آرومش کنه، گفت: “ایمی. من این صورت رو میشناسم.”
ایمی حرفش رو قطع کرد: “جک!” ولی به عکس نگاه نمیکرد. به مردی که اون طرف خیابون بود، دست تکون میداد.
جک ایمی رو ندید. سریع وارد دکهی روزنامهفروشی شد.
در حالی که به طرف کلیر برمیگشت، پرسید: “فکر میکردم از سیدنی رفته؟” ولی صورت کلیر سفید شده بود.
“انگار روح دیدی!” ایمی خندید.
“ایمی، مردی که توی این عکسهاست. خودشه. جکه!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
The Truth
Swanson ordered Amy and Claire to stay in his office while he organised his officers.
Judge Macintosh, Lisa’s father, was already on a plane with the money. Everybody seemed to be busy, doing something to help Lisa.
Amy and Claire felt like they were the only ones doing nothing.
‘We’ve got to do something, Claire,’ said Amy. ‘Lisa’s our best friend.’
‘You’re right,’ replied Claire.
Before Inspector Swanson came back, they walked out of the police station and into the late afternoon.
‘Which way do you think we should go, left or right’ asked Claire, looking down the busy street.
Amy wasn’t listening. She was looking at the photographs.
They looked so happy, it was hard to believe that some of the photos were taken only a few days ago.
‘Why do you think she didn’t tell us?’ Claire turned around and realised that she was talking to herself. ‘Amy, you’re not listening to me at all’ she complained.
‘Mmm’ said Amy, still distracted by the photos. There was something wrong but she couldn’t work out what it was.
‘I said, why do you think Lisa didn’t tell us that she has a famous Dad?’
‘That’s it’ shouted Amy, making Claire jump. ‘Look’ she said, showing the photos to Claire.
‘What? It’s just us three having fun.’
‘No, Look again’ insisted Amy.
Claire took the photos from her and looked at them closely. But she couldn’t see anything unusual.
‘He’s on this photo we took in Cairns and this one at Ayers Rock. He’s even on photos that were taken before we came to Australia! Look! This one was taken at Heathrow Airport!’
‘Who’ said Claire. She was starting to get impatient how. Amy wasn’t making any sense and they didn’t have time to waste like this.
‘See, Here in the background. That’s more than a coincidence.’
Amy was pointing at the figure of a man with black hair in the background of the photos.
‘He’s followed us, He’s the monster who has kidnapped Lisa’ she said angrily.
‘Amy’ said Claire putting a hand on Amy’s arm to calm her. ‘I know that face.’
‘Jack’ interrupted Amy. But she wasn’t looking at the photo. She was waving to a man across the street.
Jack didn’t see Amy. He walked quickly into a newsagent’s.
‘I thought he was leaving Sydney’ she asked, turning to Claire. But Claire’s face was white.
‘You look like you’ve seen a ghost!’ smiled Amy.
‘Amy, the man in these photos. It’s him. It’s Jack!’