سرفصل های مهم
سال نو مبارک!
توضیح مختصر
دخترها و پدر لیزا سال نو رو با هم جشن میگیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
سال نو مبارک!
کلیر گفت: “هنوز هم نمیفهمم چرا دربارهی پدرت به ما چیزی نگفتی؟”
شب سال نو بود و پدر لیزا مهمونشون کرده بود در یک رستوران گرونقیمت شام بخورن.
از سر میزشون چشمانداز بینظیری به بندر سیدنی و سالن اپرا داشتن. آسمون شب پر از ستاره بود. کابوس چند روز اخیر بالاخره به پایان رسیده بود.
لیزا گفت: “میخواستم منو بخاطر خودم دوست داشته باشید نه به خاطر اینکه بابام قاضی مشهوری هست.”
ایمی گفت: “خوب، برای من مهم نیست پدرت قاضیه یا خیابونها رو تمیز میکنه! چی سفارش میدید؟ من نمیتونم تصمیم بگیرم. به قدری گرسنمه که میتونم از همه چیز دو تا بخورم!”
بابای لیزا گفت: “اول شامپاین سفارش میدیم. من مرد خوششانسی هستم. همیشه نگران بودم همچین اتفاقی بیفته.”
لیزا گفت: “حالا تموم شده، بابا به خاطر ایمی و کلیر جک الان زندانه و مدتی طولانی هم همونجا میمونه. من میخوام به زندگیم ادامه بدم” و از گونهی باباش بوسید.
ایمی پرسید: “قصد دارید تو سال جدید چه کارهایی انجام بدید؟”
کلیر گفت: “من تصمیم دارم دیگه شکلات نخورم. البته بعد از اینکه اون کیک شکلاتی خوشمزه رو امتحان کردم.”
بابای لیزا گفت: “من بازنشسته میشم.”
“چرا؟ لیزا با تعجب گفت: نمیتونی اینکارو بکنی شغلت برات خیلی مهمه.”
“خیلی وقته تو فکرش هستم. حتی قبل از تمام این اتفاقات. در حالی که به لیزا لبخند میزد، گفت: میخوام زمان بیشتری با خانوادم سپری کنم.”
“من قصد دارم در سال جدید یادم باشه وقتی میرم بیرون پول و تلفن همراهم رو بردارم” لیزا خندید.
ایمی که لیوانش رو بالا میبرد، گفت: “به سلامتی!”
شام خوشمزه بود و همه زیاد خوردن.
بابای لیزا پرسید: “فکر کردید تو دانشگاه چی میخواید بخونید؟”
“آه، بابا. حوصله سر بر نباش. شب سال نو هست. لیزا که یکمرتبه مضطرب شد، گفت: زمان زیادی برای فکر کردن به اون وجود داره.”
پدرش با جدیت گفت: “آیندهی تو خیلی مهمه.”
“میدونم. ولی…” لیزا میدونست عضو پلیس شدن چیزیه که قطعاً میخواد. همچنین میدونست دیر یا زود باید تصمیمش رو به باباش بگه.
ولی نمیخواست این شب رو خراب کنه. بهش خوش میگذشت.
شروع کرد: “بابا.” نفس عمیقی کشید و کلماتی که میدونست پدرش رو ناامید میکنه رو به زبان آورد. “من نمیخوام برم دانشگاه.” سعی میکرد به چشمهای پدرش نگاه نکنه و منتظر بود پدرش سرش داد بکشه که اشتباه خیلی بزرگی میکنه.
ولی وقتی پدرش صحبت کرد صداش مهربون بود. گفت: “میدونم .”
“منظورت چیه که میدونی؟” لیزا با سردرگمی بهش نگاه کرد ولی پدرش لبخند میزد.
پدرش در حالی که دست لیزا رو با ملایمت در دستش میگرفت، گفت: “من پدرتم میدیدم هر وقت حرف از دانشگاه میشه تو ناراحت میشی. و چیزی که برای من اهمیت داره، خوشحالی تو هست.”
“پس میتونم عضو پلیس بشم؟”
“اگه چیزیه که میخوای، آره” لبخند زد.
لیزا با هیجان پرسید: “جدی میگی؟” دستهاش رو دور پدرش حلقه کرد.
بابای لیزا گفت: “خوب، اگه لیزا میخواد عضو پلیس بشه، پس شما دو تا هم میتونید کارآگاه خصوصی بشید” و کلیر خندید. “جدی میگم. شما لیزا رو قبل از پلیس پیدا کردید.” ولی دخترها به قدری میخندیدن که جدی نگرفتنش.
“به سلامتی ما، فرشتگان چارلی!” لیزا که یک بار دیگه لیوانش رو بلند میکرد، خندید. “به زودی نیمه شب میشه. بریم بیرون پیش بقیه؟”
بالاخره شمارش معکوس شروع شد همه داد کشیدن: “۹،۸،۷،۶،۵،۴،۳،۲،۱ . سال نو مبارک …!”
آتشبازیها با صداهای بلند و رنگینکمانی زیبا از رنگها آسمون رو پر کردن.
سیدنی هر موقع از سال چشمگیره، ولی بندر در سال نو فراموشنشدنیه.
تمام نقشههای آینده میتونن تا فردا منتظر بمونن. اینجا و حالا خیلی خوبه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Happy New Year!
‘I still don’t understand why you didn’t tell us about your Dad,’ said Claire.
It was New Year’s Eve and Lisa’s Dad was paying for them to have dinner in an expensive restaurant.
From their table there was a fantastic view of Sydney Harbour and the Opera House. The night sky was full of stars. The nightmare of the past few days was finally over.
‘I wanted you to like me for who I am, not because my Dad was a famous judge,’ said Lisa.
‘Well, I don’t care if your Dad is a judge or if he cleans the streets! What are you going to order? I can’t decide. I’m so hungry I could eat two of everything’ said Amy.
‘We’ll order some champagne first,’ said Lisa’s Dad. ‘I’m a lucky man. I always worried that something like this was going to happen.’
‘It’s over now, Dad, Because of Amy and Claire, Jack’s in prison and he’ll stay there for a long time. I want to get on with my life,’ said Lisa and she kissed him on the cheek.
‘What are your New Year’s resolutions’ asked Amy.
‘I’m going to give up chocolate. After I’ve tried that delicious-looking chocolate cake,’ said Claire.
‘I’m going to retire,’ said Lisa’s Dad.
‘Why? You can’t do that, your job means everything to you,’ said Lisa, surprised.
‘I’ve thought about it for a long time. Even before all of this happened. I want to spend more time with my family,’ he said, smiling at Lisa.
‘My New Year’s resolution is to remember my money and mobile phone when I go out,’ laughed Lisa.
‘Cheers’ laughed Amy, raising her glass.
Dinner was delicious and they all ate too much.
‘Have you thought about what you are going to study at university’ he asked.
‘Oh Dad. Don’t be boring. It’s New Year’s Eve. There’s lots of time to think about that,’ said Lisa, suddenly nervous.
‘Your future is very important,’ he said, seriously.
‘I know. But’ Lisa knew that joining the police was what she definitely wanted. She also knew that sooner or later, she needed to tell her Dad about her decision.
But she didn’t want to ruin this evening. She was having such a good time.
‘Dad’ she started. Taking a deep breath she said the words she knew were going to disappoint him. ‘I don’t want to go to university.’ She avoided his eyes and waited for him to shout that she was making a big mistake.
But when he spoke his voice was warm. ‘I know’ he said.
‘What do you mean, “I know”?’ Lisa looked at him confused, but he was smiling.
‘I’m your Dad, I could see that whenever I talked about university you looked unhappy. And what’s important to me,’ he said, taking her hand gently in his, ‘is that you’re happy.’
‘So can I join the police?’
‘If that’s what you want,’ he smiled.
‘Do you mean that’ asked Lisa, excitedly. She threw her arms around him.
‘Well, if Lisa is going to join the police, then you two could always become private investigators,’ he said and Claire laughed. ‘I’m serious. You found Lisa before the police did.’ But the girls were laughing too much to take him seriously.
‘Here’s to us, Charlie’s Angels!’ laughed Lisa making another toast. ‘It’ll soon be midnight. Shall we go outside with everyone else?’
At last the countdown began, ‘10, 9, 8, 7,’ everyone shouted, ‘6, 5, 4, 3, 2, 1. Happy New Year!’
Fireworks filled the sky with loud bangs and a beautiful rainbow of colour.
Sydney was impressive at any time of year, but the harbour at New Year was unforgettable.
Any plans for the future could wait until tomorrow. It was too good, here and now.