سرفصل های مهم
دن چیزهای بیشتری به یاد میاره
توضیح مختصر
دن میفهمه شهر سانی ویستا کجاست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل پنجم
دن چیزهای بیشتری به یاد میاره
موتورها شروع به کار کردن و دن دیگه نتونست چیزی بشنوه. هلیکوپتر از زمین بلند شد و به آرومی در آسمان پرواز کرد. دن بی سر و صدا به طرف پنجره رفت و پایین رو نگاه کرد. میتونست درههای بیشتری مثل شهر سانیویستا ببینه، بعد بیشتر و بیشتر. نیم ساعت بر فراز درهها پرواز کردن.
بعد دن تونست زمینها و درختها و مزارعی ببینه؛ در فاصله دور میتونست یک شهر با کارخانه و دود ببینه. و هلیکوپتر شروع به پایین رفتن کرد. دن دوباره پشت جعبهها پنهان شد. هلیکوپتر فرود اومد و در باز شد. چند تا مرد شروع به برداشتن جعبهها کردن. دن بلند شد و ایستاد. گفت: “سلام. ما کجاییم؟”
مردها به همدیگه نگاه کردن. حرف نزدن. یه مرد دیگه اومد توی هلیکوپتر.
به مردها گفت: “مشکلی نیست، فقط یه نفر دیگه از درههاست.” به دن نگاه کرد. “چرا اومدی اینجا؟”
دن گفت: “نمیدونم. شروع به یادآوری چیزهایی کردم. میخواستم بیشتر یادم بیاد.”
مرد گفت: “تو از شهر سانیویستا اومدی، مگه نه؟”
دن گفت: “بله.”
“همم، متوجهم. فکر کنم باید با من بیای.”
دن پشت سر مرد از هلیکوپتر پیاده شد.
مرد گفت: “اسم من تراویس هست. بیا، میریم دفتر من.”
دن اطراف رو نگاه کرد. در یک فرودگاه کوچیک بودن. نه یا ده تا هلیکوپتر، دو تا هواپیمای بزرگ، و کلی کامیون میتونست ببینه. همهی هلیکوپترها وستینگ 23 بودن. مردها جعبههایی داخلشون میذاشتن. دور فرودگاه زمین بود و یک جادهی کوچیک که به طرف شهری در فاصلهی دور میرفت.
تراویس دن رو به یک ساختمون کوچیک برد. رفتن داخل. تراویس، دن رو به یک دفتر کوچیک نامرتب راهنمایی کرد. دن اطراف رو نگاه کرد. در شهر سانیویستا همه چیز همیشه در جای خودش بود. هیچ چیز نامرتب یا کثیف نبود.
تراویس گفت: “بشین. میخوای چیزی بخوری؟ چای و قهوه دارم.”
دن گفت: “امم… نه– ممنونم.”
تراویس خندید. گفت: “نگران نباش. چیزی توش ریخته نشده. مطمئنم گرسنه و تشنهای. خیلی گرسنه و خیلی تشنه.”
دن گفت: “از کجا میدونی؟”
تراویس نشست. “اونها همیشه گرسنه و تشنه هستن. به خاطر همین هم اینجا هستن. ببین، نگران نباش. میدونی، شهر سانیویستا زندان نیست. وقتی هلیکوپتر از زمین بلند شد، خلبانها میدونستن کسی توش هست. به خاطر وزن اضافه میدونستن.”
دن پرسید: “چرا من رو برنگردوندن؟”
“بهت که گفتم. اونجا زندان نیست. تو سوار هلیکوپتر شدی، چون میخواستی بری. اشکالی نداره. رفتی. ما جلوت رو نگرفتیم.”
دن لحظهای به میز نگاه کرد. “یه مرد بود، یکی از سازماندهندهی ورزش. اسمش راسله. میخواست جلوی من رو بگیره. من بیهوشش کردم. گذاشتم تو آسانسور بمونه و آسانسور رو فرستادم پایین به طبقه ده. نمیخواستم آسیبی بهش بزنم.”
“حالش خوبه. آسیب زیادی بهش نزدی. چند دقیقه قبل با تلفن باهاش حرف زدم.”
دن پرسید: “شهر سانیویستا چی هست؟ در حقیقت چی هست؟”
تراویس پرسید: “چقدر یادت میاد؟”
“کم کم بیشتر و بیشتر یادم میاد. فعلاً همه چیز رو به یاد نمیارم.”
تراویس گفت: “فردا بیشتر یادت میاد.”
دن گفت: “خب. قبلاً در کارخانهی هلیکوپترسازی در انگلیس کار میکردم، کارخانهی وستینگ. اینجا انگلیس نیست، درسته؟”
تراویس گفت: “نه، نیست.”
دن گفت: “شغلم رو از دست دادم. کارخانه بسته شد. مدتی طولانی بیکار بودم. بعد تبلیغاتی دیدم. فکر کنم از تلویزیون پخش شد. تعطیلات سی روزهی خیلی ارزون برای بیکارها بود. خیلی ارزون. ما انگلیس رو ترک کردیم، و به شهر سانیویستا پرواز کردیم. از اون موقع به بعد چیز بیشتری یادم نمیاد. ولی چیزی یادم میاد. سالها به پول فکر نکردم و دربارش حرف نزدم.”
تراویس لبخند زد. “شهر سانیویستا یکی از قدیمیترین شهرهای اینجاست. ده سال قبل باز شد. ده ساله پول ندیدی.”
دن گفت: “ولی چه خبره؟”
“ده سال قبل یادت میاد؟ میلیونها بیکار همه جای دنیا بود. کار خیلی کم بود. همه کارها رو کامپیوترها میکردن. تو خيابونها دعوا بود، شورش، انقلاب، گرسنگی. دولتمردان سراسر دنیا جلسه گذاشتن، یک جلسهی سرّی. شهر سانیویستا و صدها شهر اینچنینی ساختن.
همه در مکانهای گرم و آفتابی نزدیک دریا. بیکارها رو فرستادن تعطیلات. تو غذای همه دارو ریختن. گرسنگی، درگیری و بچه در این شهرها وجود نداره. و پول هم وجود نداره. هیچکس چیزی به یاد نمیاره. همه در حال زندگی میکنن.”
دن گفت: “ولی این وحشتناکه.”
تراویس گفت: “هست؟ واقعاً؟ اوضاع قبلاً خیلی بدتر بود.”
دن پرسید: “میخوای منو بفرستی اونجا؟”
“میتونی انتخاب کنی. میتونیم بهت دارو بدیم. فردا در شهر سانیویستا بیدار میشی و هیچی در این باره به یاد نمیاری.”
دن گفت: “گفتید میتونم انتخاب کنم.”
“بله. میتونی بمونی اینجا. میتونی برگردی انگلیس. برات یه کار پیدا میکنیم. زندگی سخت میشه. مجبوری سخت کار کنی و …”
دن گفت: “ولی آزاد خواهم بود.”
“بله، خواهی بود. چند نفر … فقط یکی دو درصد … هر سال شهر سانیویستا و شهرهای دیگه رو ترک میکنن. مشکلی نیست. میتونیم برای اون آدمها کار پیدا کنیم. آدمهای زیادی اونجا شاد هستن. حدوداً نیمی از آدمهایی که اونجا رو ترک میکنن، انتخاب میکنن برگردن.”
دن گفت: “باور نمیکنم.”
“باور میکنی. شاید سال بعد بخوای برگردی. زندگی اونجا آسونه. ولی حالا چی؟ برمیگردی یا همینجا میمونی؟”
دن به صندلیش تکیه داد و لبخند زد. گفت: “فکر میکنم بمونم.”
متن انگلیسی درس
CHAPTER FIVE
Dan remembers more
The engines started and he couldn’t hear anything else. The helicopter took off and climbed slowly into the sky. Dan moved quietly to the window and looked down. He could see more valleys like Sunnyvista City, then more and more. They flew over the valleys for half an hour.
Then Dan could see fields and trees and farms. In the distance he could see a town with factories and smoke. The helicopter began to go down. Dan hid behind the boxes again. The helicopter landed, and the door opened. Some men began to move the boxes. Dan stood up. ‘Hello,’ he said. Where are we?’
The men looked at each other. They didn’t speak. Another man climbed into the helicopter.
‘It’s all right,’ he said to the men, ‘it’s just another one from the valleys.’ He looked at Dan. ‘Why have you come here?’
‘I don’t know. I started to remember things. I wanted to remember more,’ said Dan.
‘You’ve come from Sunnyvista City, haven’t you’ said the man.’
‘Yes,’ said Dan.
‘Hmm, I see. I think you should come with me.’
Dan followed the man out of the helicopter.
‘My name’s Travis,’ said the man. ‘Come on, we’ll go to my office.’
Dan looked around. They were at a small airport. He could see nine or ten helicopters, two large planes, and a lot of trucks. The helicopters were all Westing 23’s. Men were putting boxes into them. There were fields around the airport, and a small road going towards the town in the distance.
Travis took Dan to a small building. They went inside. Travis led him into a small untidy office. Dan looked around. In Sunnyvista City everything was always in the right place. Nothing was untidy or dirty.
‘Sit down,’ said Travis. Would you like something to drink? I’ve got tea or coffee.’
‘Er– no, thank you,’ said Dan.
Travis laughed. ‘Don’t worry,’ he said. There’s nothing in it. I’m sure you’re hungry and thirsty. Very hungry and very thirsty.’
‘How do you know that’ said Dan.
Travis sat down. They always are hungry and thirsty. That’s why they’re here. Look, don’t worry. Sunnyvista City isn’t a prison, you know. When the helicopter took off, the pilots knew there was somebody there. They knew because of the extra weight.’
‘Why didn’t they take me back’ asked Dan.
‘I’ve told you. It isn’t a prison. You got into the helicopter because you wanted to leave. That’s OK. You’ve left. We didn’t stop you.’
Dan looked at the table for a moment. ‘There was a man, one of the sports organizers. His name’s Russell. He wanted to stop me. I knocked him out. I left him in the lift, and sent the lift down to Level Ten. I didn’t want to hurt him.’
‘He’s OK. You didn’t hurt him badly. I spoke to him on the telephone a few minutes ago.’
‘What is Sunnyvista City’ asked Dan. What is it really?’
‘How much can you remember’ said Travis.
‘I’m beginning to remember more and more. I can’t remember everything yet.’
‘You’ll remember more tomorrow,’ said Travis.
‘Well,’ said Dan. ‘I used to work in a helicopter factory in England, the Westing factory. This isn’t England, is it?’
‘No,’ said Travis, ‘it isn’t.’
‘I lost my job,’ said Dan. The factory closed. I was unemployed for a long time. Then I saw an advertisement. It was on television, I think. It was for very cheap, thirty-day holidays for the unemployed. Very cheap. We left England, and flew to Sunnyvista City. I can’t remember much since then. But I remember something. I haven’t seen or talked about money for years.’
Travis smiled. ‘Sunnyvista City is one of the oldest towns here. It opened ten years ago. You haven’t seen money for ten years.’
‘But what’s happening’ said Dan.
‘Can you remember ten years ago? There were millions of unemployed people all over the world. There was very little work. Computers were doing everything. There was fighting in the streets - riots, revolutions, hunger. The governments all over the world had a meeting, a secret meeting. They built Sunnyvista City, and hundreds of places like it.
All of them are in warm, sunny places near the sea. They sent unemployed people on “holidays”. They give everyone drugs in the food. There is no hunger, no fighting, no children in the cities. There is also no memory. Nobody can remember anything. Everyone lives for today.’
‘But that’s terrible,’ said Dan.
‘Is it? Is it really’ said Travis. Things were much worse before.’
‘Are you going to send me back there’ asked Dan.
‘You can choose. We can give you a drug. You’ll wake up tomorrow in Sunnyvista City, and you won’t remember anything about this.’
‘You said I can choose,’ said Dan.
‘Yes. You can stay here. You can go back to England. We’ll find you a job. Life will be difficult. You’ll have to work hard, and .’
‘But I’ll be free,’ said Dan.
‘Yes, you will. A few people– only one or two per cent– leave Sunnyvista City and the other cities every year. That isn’t a problem. We can find jobs for those people. Most people are happy there. About half of the people that leave choose to go back.’
‘I don’t believe it,’ said Dan.
‘You will. Maybe next year you’ll want to go back. It’s an easy life. But what about now? Are you going back, or are you staying here?’
Dan sat back in his seat and smiled. ‘I think I’ll stay here,’ he said.