مجلس رقص

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: برکه ی قو / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مجلس رقص

توضیح مختصر

زیگفرد با اودت نامزد میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

مجلس رقص

اتاق رقص کاخ خیلی بزرگ بود. صدها مرد و زن در وسطش می‌رقصیدن. میزهای دراز سفید کنار دیوارها بودن. و روشون شمع و همه نوع غذا بود. بالای اتاق، روی سِن، سه تا صندلی بزرگ بود. ملکه وسط نشسته بود و زیگفرد در سمت راستش نشسته بود. و صندلی سمت چپ خالی بود. جای شاهزاده خانمی بود که زن زیگفرد میشد.

“از کدوم شاهزاده خانم بیشتر خوشت میاد؟”

“اونی که انتخاب می‌کنم هنوز نیومده.”

“ولی مطمئناً همه‌شون رو دیدی.”

“یکی دیگه هست، مادر و سوپرایزه. می‌بینی.”

هر بار که یک مهمان جدید می‌رسید، درهای اتاق رقص باز می‌شدن و همه ساکت می‌شدن. وقتی مهمان‌ها وارد می‌شدن، یک خدمتکار اسم‌هاشون رو با صدای بلند می‌خوند. هر با این اتفاق می‌افتاد، شاهزاده خیلی هیجان‌زده می‌شد. ولی اودیل نیومد.

ساعت تقریباً ۱۲ شده بود. زیگفرد به مادرش قول داده بود که عروس رو تا نیمه شب انتخاب میکنه. دو تا در بزرگ باز شدن.

“لطفاً، اون باشه!”

یک کیک بزرگ با ۱۸ تا شمع روش بود. همه در اتاق شروع کردن به آواز خوندن.

“تولدت مبارک

تولدت مبارک

تولدت مبارک شاهزاده زیگفرد

تولدت مبارک!”

زیگفرد و مادرش به طرف کیک بزرگ رفتن.

“حالا، یک آرزو بکن و شمع‌ها رو فوت کن.”

هیچکس صداش رو نشنید، ولی زیگفرد گفت:

“آرزوم می‌کنم اودیل بیاد و زنم بشه.”

شمع‌ها رو فوت کرد و همه کف زدن. درها باز شدن.

“شاهزاده خانم اودیل.”

اودت بود که به شکل اودیل لباس پوشیده بود. یک لباس بلند سفید پوشیده بود و دستکش‌های سفید دست کرده بود. تاج طلا روی سرش می‌درخشید.

یک دسته گل در دستش داشت.وقتی به طرف ملکه و شاهزاده می‌رفت، لبخند زد. گل‌ها رو به ملکه داد، بعد تعظیم کرد.

“مادر، این اودیل هست، شاهزاده خانمی که در جنگل دیدم.”

“پدرت رو میشناختم. متأسفم. فکر میکردم همه در آتش‌سوزی مُردن. حتماً تو تنها شخصی هستی که زنده مونده.”

اودت نمی‌دونست جادوگر با پدر و مادر اودیل چیکار کرده. دیگه لبخند نزد.

“آه، مادر، داستانش خیلی غم‌انگیزه. بذار امشب با هم لذت ببریم. حالا ما خانواده‌ی اون هستیم.”

“منظورت اینه که می‌خوای شاهزاده خانم اودیل رو به عنوان زنت انتخاب کنی؟”

“بله، مادر انتخاب می‌کنم.”

ملکه دستش رو بالا برد تا مردها شیپورهاشون رو به صدا در بیارن. همه ساکت شدن.

“آقایون و خانم‌ها، می‌خوام نامزدی پسرم، شاهزاده زیگفرد، رو اعلام کنم. بعد از امشب پادشاه این سرزمین خواهد بود و شاهزاده خانم اودیل رو به عنوان زنش انتخاب کرده.”

زیگفرد و اودت با هم رقصیدن. همه اطرافشون کف زدن.

“اودیل، می‌دونستم میای. چطور از دست جادوگر شرور فرار کردی؟”

“من . من فرار کردم.”

“و اون تو رو ندید؟”

شاهزاده کشید عقب تا بتونه به چشم‌های اودت نگاه کنه. وقتی اون چشم‌ها رو دید قلبش ریخت. شبیه چشم‌های اودیل بودن، ولی چیزی در اونها کم بود. اون رو دوست نداشت. اودت شروع کرد به دروغ گفتن درباره‌ی فرارش از دست راکفورد.

“یک ستاره‌ی دنباله‌دار در آسمون دیدم. چشم‌هام رو بستم و آرزو کردم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم در یک کالسکه بودم که اسب‌هایی می‌کشیدنش. اینطوری اومدم اینجا. معنیش اینه که تقدیر این بوده که ما با هم باشیم. آه، زیگفرد، بگو تا ابد دوستم خواهی داشت.”

زیگفرد، اودت رو به خودش نزدیک کرد، برای اینکه نمی‌خواست به چشم‌هاش نگاه کنه. میدونست وقتی اولین بار دیدش، دوستش داشت. حالا نمیدونست. فکر می‌کرد حتماً طوریش شده.

“اودیل، قول میدم همیشه دوستت دوست داشته باشم و هیچ وقت ترکت نکنم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter six

The Ball

The ballroom in the palace was very big. There were hundreds of men and women dancing in the centre. Along the walls there were long white tables. They had candles and all kinds of food on them. At the top of the room, on a stage, were three large chairs. The Queen sat in the middle and Zigfried sat on her right. The chair on the left was empty. It was for the Princess who would be Zigfried’s wife.

“Which Princess do you like the best?”

“The one I will choose is not here yet.”

“But you have met them all, surely?”

“There is another one, mother, and she is a surprise. You will see.”

Every time a new guest arrived, the ballroom doors were opened, and everyone fell silent. A servant called out the guests’ names as they entered. Each time this happened, the Prince became very excited. But Odile never arrived.

It was almost twelve o’clock. Zigfried had promised his mother that he would choose a bride by midnight. The two large doors opened.

“Please, let it be her!”

It was a giant cake with 18 candles on it. Everyone in the room began to sing.

“Happy Birthday to you,

Happy Birthday to you,

Happy Birthday Prince Zigfried,

Happy Birthday to you!”

Zigfried and his mother walked towards the enormous cake.

“Now, make a wish and blow out all the candles.”

No one heard him, but Zigfried said,

“I wish Odile would come and be my wife.”

He blew out the candles and everyone cheered. The doors opened.

“Princess Odile.”

It was Odet dressed as Odile. She wore a long white dress and long white gloves. The gold crown was shining on her head.

She held a bouquet of flowers in her arms. She smiled as she walked towards the Queen and Prince. She gave the Queen the flowers, then bowed.

“Mother, this is Odile, the Princess I met in the forest.”

“I knew your father. I’m sorry. I thought everyone had died in the fire. You must be the only one who lived.”

Odet did not know what the wizard had done to Odile’s parents. She stopped smiling.

“Oh Mother, her story is too sad to tell. Let us enjoy this evening together. We are her family now.”

“Do you mean you wish to choose Princess Odile as your wife?”

“Yes, Mother, I do.”

The Queen raised her hand for the men to sound their horns. Everyone was quiet.

“Ladies and gentlemen, I would like to announce the engagement of my son, Prince Zigfried. After tonight, he will be the King of this land, and he has chosen Princess Odile to be his wife.”

Zigfried and Odet danced together. Everyone around them clapped their hands.

“Odile, I knew you would come. How did you escape from the evil wizard?”

“I. I ran away.”

“And he did not see you?”

The Prince stepped back so he could look at Odet’s eyes. His heart sank when he saw those eyes. They looked like Odile’s, but there was something missing in them. He didn’t love her. Odet began to lie about her escape from Rocford.

“I saw a falling star in the sky. I closed my eyes and made a wish. When I opened them, I was in a carriage pulled by horses. That’s how I got here. It must mean we were meant to be together. Oh Zigfried, tell me you will love me forever.”

He held her close, because he did not want to look in her eyes. He knew he had loved Odile when he had first seen her. Now he didn’t know. He thought there must be something wrong with him.

“Odile, I promise always to love you and never leave you.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.