صدای جدید اودت

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: برکه ی قو / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

صدای جدید اودت

توضیح مختصر

جادوگر اودت رو تبدیل به اودیل می‌کنه تا به جای اودیل به مجلس رقص بره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

صدای جدید اودت

جادوگر همراه اودت وارد اتاق اودیل شد. اودت همسن و هم قد اودیل بود، ولی موهای تیره داشت. هر چند به زیبایی اودیل نبود، و همین هم باعث میشد اودت خیلی حسادت کنه. اول جادوگر صحبت کرد.

“اودیل، بشین. می‌خوام چیزی ازت بخوام.”

جادوگر دستش رو تکون داد و یک صندلی صورتی خیلی راحت و بزرگ پدیدار شد. و اودیل نشست روش.

“اودت میگه تو دوست داری امشب به مجلس رقص بری. درسته؟”

“بله.”

“اگه بهت اجازه بدم به این مجلس رقص بری، قول میدی با من ازدواج کنی؟”

“بهت که گفتم فقط با مردی ازدواج می‌کنم که دوستم داشته باشه و من هم دوستش داشته باشم.”

“ولی تو میدونی که من دوستت دارم.”

“اگه دوستم داشتی، من رو در این قلعه زندانی نمیکردی. پدر و مادرم رو هم نمی‌کشتی.”

“تو یک احمقی. میخوای با شاهزاده ازدواج کنی؟ همینه؟”

“اون من رو بیشتر از تو دوست داره.”

“از کجا میدونی؟ اون تو رو اینجا پیش من گذاشت و رفت. این بهت نشون میده که اشتباه می‌کنی. از من میترسه. اگه ترسیده، نمیتونه زیاد دوستت داشته باشه.”

“این کار رو به خاطر من انجام داد. من ازش خواستم بره.”

“و بهش گفتی که به مجلس رقص میری؟”

“بله.”

“پس دروغ گفتی. میدونستی من بهت اجازه نمیدم بری.”

“بهش گفتم سعیم رو می‌کنم. اگه نرم میدونه به خاطر این نیست که دلم نخواسته.”

“و این رو از کجا میدونه؟”

“برای اینکه یک نفر دوستت داشته باشه مجبور نیستی طلسمش کنی یا ثروتمندش کنی. با نگاه کردن به چشم‌هاش میفهمی. از نحوه‌ی حرف زدن و رفتارش میفهمی.”

“تو یه خیالبافی.”

“و تو همه قلب نداری.”

“حرف نزن.”

جادوگر هر دو دستش رو بالا برد و قلعه لرزید. پرده‌‌های روی دیوار افتادن و جادوگر پرنده‌ی در قفس رو دید.

“آه، این پرنده.”

“اگه به پرنده آسیب بزنی، بدتر از اونی هستی که فکرش رو میکردم.”

وقتی جادوگر به طرفش رفت، پرنده وحشیانه پرواز کرد. قفس رو برداشت.

“حالا، چرا باید به این پرنده آسیب بزنم؟ شبیه منه. قلب نداره. وقتی این کار رو می‌کنم، هیچی حس نمی‌کنه.”

جادوگر با انگشت‌هاش به طرف اودت اشاره کرد. اودت تبدیل به اودیل شد. همون موهای بلوند رو داشت، همون چشم‌ها. حتی تاج روی سرش بود. اودیل بلند شد و ایستاد.

“امشب اودت به شکل تو به مجلس رقص میره. زیگفرد باهاش ازدواج میکنه و میبینه عشق واقعی چی هست. قلب‌های شما در مقابل جادوی من هیچی نیست.”

“تو ممکنه شبیه من باشی، اودت، ولی چیزی در چشم‌های تو کم هست. شاهزاده این رو می‌فهمه.”

“اون تو رو دوست نداره. فقط ظاهر تو رو دوست داره.”

“کم مونده بود یادم بره!” جادوگر دست‌هاش رو تکون داد.

“اودت، چیزی بگو.”

وقتی اودت حرف زد، صداش شبیه ادویل بود. “سلام، شاهزاده زیگفرد. منم، اودیل. دوستت دارم.” اودیل گریه‌کنان به طرف تختش دوید. افتاد روی تخت و صورتش رو پوشوند. راکفورد با صدای بلند خندید. اودت رو از اتاق بیرون برد و در رو پشت سرش قفل کرد. وقتی اودیل بالا رو نگاه کرد، فقط پرنده پیشش بود. در چشم‌های پرنده هم اشک بود.

متن انگلیسی فصل

Chapter five

Odet’s New Voice

The wizard entered Odile’s room with Odet. Odet was the same age and height as Odile, but she had dark hair. However, she wasn’t as beautiful as Odile, and this made her very jealous. The wizard spoke first.

“Sit down, Odile. I would like to ask you something.”

The wizard waved his hand and a large and very comfortable pink chair appeared. Odile sat on it.

“Odet tells me that you would like to go to the ball tonight. Is that true?”

“Yes.”

“If I let you go to this ball, will you promise to marry me?”

“I have told you, I will only marry a man who loves me and who I love.”

“But you know I love you.”

“If you loved me, you wouldn’t keep me locked up in this castle. You wouldn’t have killed my parents.”

“You are a fool! Would you like to marry the Prince? Is that it?”

“He loves me more than you do.”

“How do you know? He left you here with me. That shows you that you are wrong. He is afraid of me. He can’t love you very much if he is afraid.”

“He did it for me! I asked him to do it!”

“And did you tell him that you would go to the ball?”

“Yes.”

“Then you lied. You knew I would not let you go.”

“I said I would try. He knows that if I do not go it is not because I do not want to.”

“And how does he know this?”

“You do not have to cast a spell on someone or make them rich to love you. You understand it by looking in their eyes. You know it by the way they speak and act.”

“You are a dreamer!”

“And you have no heart!”

“Silence!”

The wizard raised both his arms and the castle shook. The curtain on the wall fell down, and the wizard saw the bird in the cage.

“Ah, the bird.”

“If you hurt that bird you are worse than I thought.”

The bird flew wildly as the wizard walked towards it. He picked up the cage.

“Now, why would I hurt this bird? It is like me. It has no heart. It does not feel anything when I do this.”

The wizard pointed his fingers at Odet. She changed into Odile. She had the same blonde hair, the same eyes. She was even wearing the crown. Odile stood up.

“Tonight, Odet will go to the ball as you, Odile. Zigfried will marry her and we will see what true love is. Your hearts are nothing compared to my magic.”

“You may look like me Odet, but there is something missing from your eyes. The prince will know this.”

“He does not love you Odile. He only loves what you look like.”

“I almost forgot!” The wizard waved his hand.

“Odet, say something.”

When Odet spoke, she sounded just like Odile. “Hello, Prince Zigfried. It’s me, Odile. I love you.” Odile ran to her bed, crying. She fell on the bed and covered her face. Rocford laughed loudly. He took Odet out of the room and locked the door behind him. When Odile looked up, only the bird was with her. It too, had a tear in its eye.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.