سرفصل های مهم
شاهزاده خانم زیبا
توضیح مختصر
شاهزاده، شاهزاده خانمی طلسمشده دید و دوست داره با اون ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
شاهزاده خانم زیبا
در صبح روز مجلس رقص پادشاهی سر همه در کاخ خیلی شلوغ بود. خدمتکارانِ ملکه، لباس ملکه رو آماده میکردن. خدمتکارها زمین و پنجرهها رو تمیز میکردن و آشپزها غذای کافی برای هزار نفر میپختن.
شاهزاده در لباس قرمزش خوشقیافه و خوشتیپ دیده میشد. ولی هنوز هم خوشحال نبود. از کاخ بیرون رفت تا تنها باشه و فکر کنه، و رفت پیش مجسمهی سنگی اوزلو.
“اوزلو، امروز تولد منه. هجده ساله شدم. معنیش این هست که باید با یک نفر ازدواج کنم و پادشاه بشم. مشکل اینه که نمیخوام ازدواج کنم؛ کسی رو دوست ندارم.”
صدای آب آروم از برکه اومد. زیگفرد نگاه کرد و قوی زیبا رو با تاج طلاش دید.
“اینجاست! قوی زیبا برگشته!”
زیگفرد به آب نزدیک شد تا به قو نگاه کنه. چشمهاش به همون غمگینی بودن، ولی از دیدن زیگفرد خوشحال بود و بهش نزدیکتر شد. زیگفرد به چشمهای قو نگاه کرد و باهاش حرف زد.
“فکر میکنم تو منو درک میکنی. فکر میکنم میفهمی آدمها چه حسهایی دارن.”
یک قطره اشک از چشم قو ریخت.
“گریه نکن. باید خوشحال باشی که قو هستی. هیچ وقت مجبور نیستی با کسی که دوست نداری ازدواج کنی. هیچ وقت وقتی یه نفر بمیره احساس غمگینی نمیکنی.” قو فریاد بلندی کشید. بالهاش به جلو و عقب و کنارهها رفتن. یک مرتبه یک جغد انگار از ناکجاآباد پیدا شد و پرواز کرد روی سر زیگفرد، ولی بهش نخورد. جغد پرواز کرد و رفت و قو شنا کرد و دور شد.
“صبر کن! نرو!”
زیگفرد به اون طرف لبهی دریاچه دوید و قو رو دنبال میکرد. باید با سرعت میدوید تا ببینه قو کجا میره. کمی بعد، به قسمتی از جنگل رسید که نمیشناخت. درختهای بلند جلوی نور آفتاب رو گرفته بودن. خیلی تاریک بود.
قو به یک قلعهی قدیمی و زشت شنا کرد. وقتی از آب بیرون اومد، یک اتفاق جادویی افتاد؛ قو تبدیل به یک شاهزاده خانم زیبا شد. موهای بلوند و بلند داشت و یک لباس سفید بلند پوشیده بود. تاج هنوز روی سرش بود. زیگفرد دوید جایی که شاهزاده خانم جلوی در قلعه ایستاده بود.
“صبر کن! کجا داری میری؟”
شاهزاده خانم ایستاد، ولی به زیگفرد نگاه نکرد.
“بهم نگاه کن، لطفاً. اسم من شاهزاده زیگفرد هست و میخوام بدونم تو کی هستی.”
شاهزاده خانم برگشت که به شاهزاده نگاه کنه. همون چشمهای تیره و غمگین قو رو داشت.
“اسم من شاهزاده خانم اودیل هست.”
“ولی چرا یک قو هستی؟ چرا انقدر غمگینی؟”
“یک جادوگر شرور به اسم راکفورد من رو طلسم کرده. فقط میتونم در طول روز به شکل قو از قلعه خارج بشم.”
“این جادوگر کجاست؟ باهاش حرف میزنم. بهش میگم این کار اشتباهه.”
“نه، نباید این کار رو بکنی. اون بهت آسیب میزنه، میدونم. نمیخواد من مرد دیگهای رو ببینم.”
“بهم بگو این مرد کجاست. باهاش نبرد میکنم و تو رو آزاد میکنم.”
“نه، تو باید بری. اون خطرناکه.”
“تا نبینمش نمیرم؛ تو باید آزاد بشی.”
“لطفاً. تو خیلی لطف داری، ولی باید بری.”
“نمیرم!”
دوباره به چشمهای شاهزاده نگاه کرد.
“اگه میخوای کاری برای من انجام بدی، همین الان میری.”
“اودیل، اگه تو میخوای من میرم. ولی میخوام امشب به مجلس رقص بیای. باید یک زن انتخاب کنم و میخوام تو رو انتخاب کنم.”
“نمیتونم. جادوگر بهم اجازه نمیده.”
“یک راهی پیدا کن. بهم قول بده تلاشت رو میکنی.”
شاهزاده خانم به آرومی حرف زد.
“خیلیخب. سعی میکنم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
The Beautiful Princess
On the morning of the Royal Ball, everybody was very busy in the palace. The Queen’s maids were preparing the Queen’s dress. The servants cleaned the floors and windows, and the cooks were cooking enough food for a thousand people.
The prince looked handsome in his red outfit. But he was still not happy. He left the palace to be alone and think, and went to the stone statue of Ozlowe.
“It’s my birthday today Ozlowe. I’m eighteen. That means that I must marry someone and become King. The problem is I don’t want to get married; I don’t love anyone.”
There was a quiet splashing in the lake. Zigfried looked and saw the beautiful swan with the gold crown.
“There it is! The beautiful swan has come back.”
He went closer to the water to look at it. Its eyes had the same sadness in them, but it was happy to see Zigfried and it swam close to him. Zigfried looked into its eyes and talked to it.
“I think you understand me. I think you know how people feel.”
A tear fell from the swan’s eye.
“Don’t cry. You should be happy that you are a swan. You will never have to marry someone you do not love. You will never feel sad when someone dies.” The swan made a loud cry. Its wings moved back and forth at its sides. Suddenly, an owl appeared as if from nowhere and flew at Zigfried’s head, but it missed. The owl flew off, and the swan began to swim away.
“Wait. Don’t leave.”
Zigfried ran round the edge of the lake, following the swan. He had to run fast to see where it went. Soon, he was in a part of the forest he did not know. Tall trees blocked out the sun. It was very dark.
The swan swam to an ugly old castle. When it left the water, something magical happened; the swan turned into a beautiful Princess. She had long blonde hair and she wore a long white dress. The crown was still on her head. Zigfried ran to where she stood at the castle door.
“Wait! Where are you going?”
The Princess stopped, but she did not look at him.
“Look at me, please. My name is Prince Zigfried and I want to know who you are.”
The Princess turned to look at the Prince. She had the same dark, sad eyes of the swan.
“My name is Princess Odile.”
“But why were you a swan? Why do you look so sad?”
“An evil wizard called Rocford cast a spell on me. I may only leave the castle during the day as a swan.”
“Where is this wizard? I will talk to him. I will tell him this is wrong.”
“No, you mustn’t. He will hurt you, I know. He does not want me to see another man.”
“Tell me where this man is! I will fight him and free you.”
“No, you must leave. He is dangerous.”
“I won’t leave until I see him; You must be set free.”
“Please. You are very kind, but you must go away.”
“I won’t!”
She looked into his eyes again.
“If you want to do something for me, you will leave now.”
“Odile, I will leave if you want me to. But I want you to come to the ball tonight. I must choose a wife and I want to choose you.”
“I can’t. The wizard won’t let me.”
“Find a way. Promise me you’ll try.”
She spoke softly.
“All right. I’ll try.”