سرفصل های مهم
اودت
توضیح مختصر
دختر جادوگر میخواد به جای اودیل با شاهزاده ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
اودت
زیگفرد رفت و اودیل وارد قلعه شد. اودت، دختر جادوگر شرور پشت یک درخت بود. وقتی دید اودیل با شاهزاده حرف میزنه حسادت کرد؛ میخواست به مجلس رقص بره و بیشتر از اون، میخواست با شاهزاده عروسی کنه. از اودیل خوشش نمیومد، برای اینکه اودیل زیبا بود و مهربون. ولی جادوگر اودیل رو دوست داشت، بنابراین اودت نمیتونست آسیبی بهش بزنه. تا حالا!
اودت رفت به اتاق جادوگر، ولی جادوگر اونجا نبود. اتاق شبیه یک موزه بود. یک مجسمهی مصری جلوی دیوار بود و یک آکواریوم بزرگ پر از ماهیهای عجیب. بطریهای رنگارنگ متنوع زیادی روی میز قرار داشت. اودت یکی از بطریها رو باز کرد. دود از بطری بیرون اومد. و بوی چوب سوخته میداد.
جغد جادویی از پنجرهی باز پرواز کرد داخل و اودت جغد رو ندید، جغد تبدیل به جادوگر شد. “از بوش خوشت میاد؟”
“آه، پدر! منو ترسوندی.”
“اگه وقتی من اینجا نیستم به اتاقم نمیومدی، نمیترسیدی.”
“میدونم، پدر، ولی حرف خیلی مهمی دارم که بهت بگم. در مورد اودیله.”
جادوگر چشمهاش رو باز کرد. مردی قد بلند با ریش و موهای سفید و بلند بود. یک کلاه مشکی بزرگ روی سرش گذاشته بود و یک ردای بلند مشکی پوشیده بود که روش ستاره داشت.
“بهم بگو چی میدونی!”
“اول باید بهم قول بدی که کاری برام انجام بدی.”
“چه کاری؟”
“حالا نمیتونم بهت بگم. اول باید قضیهی اودیل رو برات تعریف کنم، بعد چیزی ازت میخوام. این کارو میکنی؟”
“قبل از اینکه تبدیل به قورباغهات کنم، بگو.”
جادوگر خیلی عاشق اودیل بود. میخواست دخترش رو تبدیل به قورباغه کنه، برای این که میخواست موضوع اودیل رو بفهمه.
“امروز اودیل رو دیدم که با شاهزاده زیگفرد حرف میزد. شاهزاده از اودیل خواست امشب به مجلس رقص پادشاهی بره. میخواد باهاش ازدواج کنه و اون رو از دست نیروهای شیطانی تو آزاد کنه.”
جادوگر چرخید و چرخید و با دستش به زمین اشاره کرد. آتیش از انگشتهاش بیرون اومد و به زمین خورد. کل قلعه لرزید.
“وقتی امروز شاهزاده رو با اودیل دیدم باید از بین میبردمش.”
“تو هم اون رو رو دیدی؟”
“بله، کنار دریاچه. بهش حمله کردم، ولی من فقط یک جغد بودم. اودیل این رو میدونست و از پیشش رفت. حتماً شاهزاده تا اینجا تعقیبش کرده.”
“آه، بله، پدر، و خیلی خوشقیافه هست! باید صورتش رو میدیدی!”
“حرف نزن!”
جادوگر خودش رو تبدیل به یک توپ سنگی خیلی بزرگ کرد. خودش رو به دیوار زد و باعث شد قلعه دوباره بلرزه. اودیل که در اتاقش تنها بود، لرزش قلعه رو احساس کرد. سرش رو زیر بالش پنهان کرد، از عصبانیت جادوگر متنفر بود.
جادوگر دوباره تبدیل به خودش شد.
“حالا پدر، تو بهم قول دادی برام کاری انجام بدی.”
“هیچ وقت هیچ قولی بهت ندادم.”
“آه، پدر. من میخوام به مجلس رقص برم. میخوام با شاهزاده ازدواج کنم.”
جادوگر دوباره با عصبانیت دستش رو بلند کرد. بعد فکری به ذهنش رسید. دستش رو به آرومی پایین آورد.
“دوست داری به مجلس رقص بری، مگه نه؟”
“آه، بله، پدر!”
“و میخوای با شاهزاده ازدواج کنی؟”
“بله، میخوام.”
“پس ازدواج میکنی و اون فکر میکنه تو اودیل هستی.”
“آه، پدر، چه فکر فوقالعادهای!”
بازوهاش رو دور جادوگر انداخت. بدن جادوگر به سردی سنگ بود و چشمهاش پر از آتش بودن.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Odet
Zigfried left, and Odile went inside the castle. Odet, the wizard’s evil daughter, was behind a tree. When she saw Odile talking to the Prince, she was jealous; she wanted to go to the ball, and what was more, she wanted to marry the Prince. She didn’t like Odile, because she was so beautiful and kind. But the wizard loved her, so Odet couldn’t do anything to hurt her. until now!
Odet went to the wizard’s room, but he was not there. The room looked like a museum. There was an Egyptian statue against one wall, and large aquariums full of strange fish. On a table stood many different coloured bottles. Odet opened one of the bottles. Smoke came out of it. It smelled of burning wood.
The magic owl flew into the open window, unseen by Odet, and changed back into the wizard. “Do you like the smell?”
“Oh, Father! You scared me.”
“You wouldn’t be afraid if you were not in my room when I wasn’t here.”
“I know father, but I have something very important to tell you. It’s about Odile.”
The wizard opened his eyes wide. He was a tall man, with a long, white beard and long, white hair. He wore a big black hat and a long black robe with stars on it.
“Tell me what you know!”
“First, you must promise to do something for me.”
“What is it?”
“I can’t tell you now. First, I must tell you about Odile, then I will ask for something. Will you do it?”
“Tell me, before I turn you into a frog!”
The wizard was very much in love with Odile. He would change his daughter into a frog because he wanted to know about Odile.
“Today, I saw Odile talking to Prince Zigfried. The Prince asked Odile to go to the royal ball tonight. He wants to marry her and free her from your evil powers.”
The wizard turned in a circle and pointed his hand at the floor. Fire came from his fingers and hit the floor. The whole castle shook.
“I should have destroyed the Prince today, when I saw him with Odile.”
“You saw him, too?”
“Yes, at the lake. I attacked him, but I was only an owl. Odile knew this and she left him. He must have followed her here.”
“Oh yes Father, and he is so handsome! You should see his face!”
“Silence!”
The wizard turned himself into a large, stone ball. He threw himself against the walls, making the castle shake again. Alone in her room, Odile felt the castle shaking. She hid her head under a pillow on her bed; she hated it when the wizard got angry.
The wizard changed back into himself in his room.
“Now Father, you promised you’d do something for me.”
“I never promised you anything!”
“Oh, Father. I want to go to the ball! I want to marry the prince.”
The wizard angrily raised his hand again. Then, he thought of something. Slowly, he lowered his hand.
“You would like to go to the ball, wouldn’t you?”
“Oh yes, Father!”
“And you would like to marry the prince?”
“Yes, I would.”
“Then you will, and he will think that you are Odile.”
“Oh Father, what a wonderful idea!”
She put her arms around him. His body was cold as stone, and his eyes were filled with fire.