سرفصل های مهم
فرار اودیل
توضیح مختصر
اودیل با آزاد کردن پرندهاش، خودش هم آزاد میشه و به کاخ میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
فرار اودیل
اودیل کنار پنجرهاش ایستاد و به ستارهها و ماه نگاه کرد. پنجره میله داشت، ولی نیازی بهشون نبود. پنجره بالای یک رودخونه بود. اگه اودیل سعی میکرد فرار کنه، تقریباً مطمئناً میافتاد توی آب و میمرد.
پرندهاش، پاتریس، پشت سرش جیر جیر کرد. برگشت که به پرنده نگاه کنه.
“آه، پاتریس، درکت میکنم. من هم در قفس هستم. ولی حتماً تو میخوای آزاد باشی. متأسفم که هیچ وقت به فکرم نرسیده بود. درست همونطور که راکفورد من رو زندانی کرده، من هم تو رو زندانی کرده بودم. برای اینکه تو تنها دوست من در دنیا هستی، میخواستم بمونی. ولی تو باید آزاد باشی تا پرواز کنی.”
اودیل قفس پرنده رو برد کنار پنجره. در کوچیکش رو باز کرد.
“پرواز کن، پاتریس، و آزاد باش. یه پرندهی دیگه پیدا کن تا دوستش داشته باشی. این تنها چیز تو دنیاست که ارزش زندگی رو داره.”
پرنده از قفسش پرواز کرد، از وسط میلههای پنجره رد شد و رفت در دل شب. اودیل چشمهاش رو بست. و تصور کرد که پاتریس هست و بر فراز جنگل و دریاچه پرواز میکنه. پرواز کرد تو باغچهی کاخ، روی دیوار کاخ نشست و از پنجره بزرگ اتاق مجلس رقص به داخل نگاه کرد. زنان زیبا با لباسهای زیبا با مردان خوشقیافه میرقصیدن.
شاهزاده رو با مادرش و کیک با ۱۸ تا شمع روش دید. بعد اودت وارد اتاق شد که مثل اون لباس پوشیده بود. وقتی چشمهاش رو باز کرد، در کمال حیرت و شگفتی دید که بیرون پنجرهی کاخ ایستاده. وقتی پرنده رو آزاد کرده بود، خودش رو هم آزاد کرده بود. برای اینکه با تمام قلبش به عشق و آزادی باور داشت، هر چیزی که تصور میکرد به واقعیت پیوسته بود.
جادوگر میدونست اودیل ازش متنفره و این باعث عصبانیتش میشد. میخواست کاری کنه اودیل دوستش داشته باشه، بنابراین تصمیم گرفت مجلس رقصی براش ترتیب بده. از جادوش استفاده کرد و یک اتاق بزرگ پر از آدمهای در حال رقص به وجود آورد. خودش رو دوباره تبدیل به یک مرد جوون کرد - همون مرد جوونی که اودیل رو از دست پدر و مادرش گرفته بود.
با گل به اتاق اودیل رفت. و در اتاقش رو زد.
“اودیل، سوپرایزی برات دارم.”
جوابی نیومد. حتی نتونست صدای پرنده رو هم بشنوه.
“اودیل، منم، راکفورد. تصمیم گرفتم تو رو به یه مجلس رقص ببرم.”
وقتی جواب نیومد و چیزی نشنید، عصبانی شد. کاری کرد در از بین بره و ناپدید بشه. عصبانیتش دوباره اونو تبدیل به مرد شرور و پیری کرد که بود. قفس پرنده رو روی زمین دید. اتاق خالی بود. در حالی که از خشم میغرید، خودش رو تبدیل به جغد کرد و از قلعه به طرف کاخ پرواز کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Odile Escapes
Odile stood at her window, looking at the stars and the moon. There were bars at the window, but they were not necessary. Her window was high above a river. If she tried to escape, she would almost certainly fall into the water and die.
Her bird, Patrice, chirped behind her. She turned to look at the bird.
“Oh Patrice, I understand you. I am in a cage, too. But you must want to get out. I’m sorry I never thought of it. I have kept you locked up just like Rocford has kept me locked up. Because you are my only friend in this world, I wanted you to stay. But you must be free to fly.”
Odile took the bird cage to the window. She opened its small door.
“Fly away, Patrice, and be free! Find another bird to love. It is the only thing worth living for.”
The bird flew from its cage, through the bars on the window, into the night. Odile closed her eyes. She imagined that she was Patrice flying over the forest and lake. She flew into the garden of the palace, she landed on a palace wall and looked into a large window at the ball. Beautiful women in beautiful dresses were dancing with handsome men.
She saw the prince with his mother and the cake with the eighteen candles. Then, Odet entered the room dressed as her. When she opened her eyes, she found to her amazement that she was outside the palace window. When she had set the bird free, she had also set herself free. Because she believed with all her heart in love and freedom, everything that she imagined came true.
The wizard knew that Odile hated him, and it made him angry. He wanted to make her love him, so he decided to have a ball for her. Using his magic, he made a large room full of people dancing. He changed himself into a young man again, the same young man he was when he had taken Odile from her parents.
He went to her room with flowers. He knocked on her door.
“Odile, I have a surprise for you.”
There was no answer. He couldn’t even hear the bird.
“Odile, it’s me, Rocford. I’ve decided to take you to a ball.”
When there was no answer and he heard nothing, he became angry. He made the door disappear. His anger turned him back into the old, evil man that he was. He saw the bird cage on the floor. The room was empty. Roaring with anger, he turned himself into an owl and flew from the castle towards the palace.