سرفصل های مهم
شاهزاده، شاهزاده خانم رو دنبال میکنه
توضیح مختصر
شاهزاده میره دنبال اودیل.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
شاهزاده، شاهزاده خانم رو دنبال میکنه
وقتی اودیل اودت رو دید که با زیگفرد میرقصه، به ورودی کاخ دوید. نگهبانها جلوش رو گرفتن.
“چرا اومدی اینجا؟”
“اسم من شاهزاده خانم اودیل هست. شاهزاده من رو قبول میکنه.”
“نه. شاهزاده خانم اودیل قبلاً وارد شده. حتماً داری دروغ میگی.”
“لطفاً، باید حرفم رو قبول کنید. اون شاهزاده خانم اودیل نیست. اون داره دروغ میگه.”
ولی نگهبانها حرفش رو باور نکردن. دوید سمت پنجره و محکم به پنجره زد. همه برگشتن تا نگاهش کنن. شاهزاده نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه - دو تا اودیل. به اودت نگاه کرد.
“چه خبره؟”
“نمیدونم. حتماً جادوگر شرور یه نفر دیگه رو شبیه من کرده.”
اودیل همچنان به پنجره میزد. داشت گریه میکرد. زیگفرد حالا میدید که همون چشمهای قو رو داره. راکفورد به شکل جغد پرواز کرد پایین کنار اودیل. اودیل رو در بازوهاش گرفت.
“فکر میکردی میتونی از دست من فرار کنی؟”
شاهزاده از اتاق مجلس رقص بیرون دوید. دید اودیل با جادوگر درگیره.
“ولش کن، راکفورد.”
راکفورد دستهای اودیل رو ول کرد.
“باید همون روزی که کنار دریاچه دیدمت، میکشتمت. ولی حالا هم از انجامش خوشحال میشم.”
جادوگر دستش رو بالا برد. اودیل جلوش رو گرفت.
“صبر کن! این کار رو نکن. من باهات میام. هر کاری بخوای انجام میدم. فقط بهش آسیب نزن.”
“اودیل، چی داری میگی؟ دوباره ترکم نکن!”
اودیل نمیتونست به شاهزاده نگاه کنه، برای اینکه اگه نگاه میکرد، دلش نمیخواست بره.
“این کار رو به خاطر هر دومون انجام میدم. اگه تو بمیری، من هم با تو میمیرم. بهتره زندگی کنیم و امیدوار باشیم که روزی با هم خواهیم بود.”
اودت از کاخ بیرون دوید. هنوز هم شبیه اودیل بود.
“پس این کیه؟”
“این اودته، دختر جادوگر شرور. اون فقط شبیه منه. به چشمهاش نگاه کن و میفهمی.”
“فهمیده بودم.”
اودت هم قدرتهای جادویی داشت. خودش رو دوباره تبدیل به خود واقعیش کرد.
“دیگه خیلی دیر شده، زیگفرد. تو قول دادی با من ازدواج کنی و من رو تا ابد دوست داشته باشی. اگه روی قولت نایستی، هیچوقت قادر نخواهی بود که به قولهای دیگهات هم پایبند باشی.”
اودت خودش رو تبدیل به یک پرنده کرد. جادوگر جغد بود و اودیل قو بود. با هم از کاخ پرواز کردن و به قلعهی راکفورد برگشتن. ملکه و خیلیهای دیگه از کاخ بیرون اومدن تا ببینن چه خبره. زیگفرد دنبال اودیل رفت. “نگهبانها، اسبم رو بیارید.”
“زیگفرد، کجا داری میری؟ شاهزاده خانم کجاست؟”
“اون رفته، مادر، و من باید پیداش کنم.”
نگهبانها اسب سفید و زیبای شاهزاده رو آوردن و شمشیرش رو دادن بهش.
“میخواید افراد رو صدا بزنیم، اعلیحضرت؟”
“نه این کاری هست که باید به تنهایی انجامش بدم.”
“زیگفرد، تنها از کاخ خارج نشو. اگه اتفاقی برات بیفته، ما بدون پادشاه میمونیم. وظیفهات این هست که پیش من بمونی!”
“مادر، اگه با زنی که دوست داری نباشی، پادشاه بودن هیچ معنایی نداره. من ترجیح میدم بمیرم تا اینکه اودیل رو با اون جادوگر شرور تنها بذارم.”
شاهزاده به اسبش مهمیز زد به سرعت راهی جنگل تاریک شد.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The Prince Chases the Princess
When Odile saw Odet dancing with Zigfried, she ran to the palace entrance. The guards stopped her.
“Who are you?”
“My name is Princess Odile. The Prince is expecting me.”
“No. Princess Odile has already entered. You must be lying.”
“Please, you must believe me. That is not Princess Odile. She is lying.”
But the guards wouldn’t believe her. She ran back to the window and knocked hard on it. Everyone turned to look at her. The Prince could not believe what he saw - two Odiles. He looked at Odet.
“What is going on?”
“I don’t know. The evil wizard must have changed someone to look like me.”
Odile kept knocking on the window. She was crying. Zigfried could now see that she had the same eyes as the swan. Rocford flew down next to Odile as the owl. He held her in both arms.
“Did you think you could escape from me?”
The Prince ran from the ballroom. He saw Odile fighting with the wizard.
“Take your hands off her, Rocford.”
Rocford let go of Odile’s arms.
“I should have killed you that day at the lake. But I will be happy to do it now.”
The wizard lifted up his hand. Odile stopped him.
“Wait! Don’t do it. I’ll go with you. I’ll do what you want. Just don’t hurt him.”
“Odile, what are you saying? Don’t leave me again!”
She could not look at him, because if she did, she would not want to leave.
“I’m doing this for us. If you die, I will die with you. It is better for us to live and hope to be together one day.”
Odet ran out of the palace. She still looked like Odile.
“Who is this, then?”
“It is Odet, the wizard’s evil daughter. She only looks like me. Look into her eyes and you will know.”
“I knew it.”
Odet also had magical powers. She changed herself back to her real body.
“It is too late Zigfried. You promised to marry me and love me forever. If you do not keep this promise, you will never be able to keep another.”
Odet changed herself into a bird. The wizard was an owl and Odile was a swan. They flew together away from the palace, back to Rocford’s castle. The Queen and many others came out of the palace to see what had happened. Zigfried went after Odile. “Guards, bring me my horse.”
“Zigfried, where are you going? Where is the Princess?”
“She has gone away, Mother, and I must find her.”
The guards brought the prince a beautiful white horse, and gave him his sword.
“Do you want us to call the men, Your Highness?”
“No, this is something I must do alone.”
“Zigfried, do not leave the palace alone. If something happens to you, we will be without a king. It is your duty to stay with me!”
“Mother, being a King means nothing if you are not with the woman you love. I would rather die than leave Odile with that evil wizard.”
The Prince spurred his horse on and rode quickly towards the dark forest.