سرفصل های مهم
آتش
توضیح مختصر
قلعه فرو ریخت و راکفورد و اودیت کشته شدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
آتش
راکفورد، اودت و اودیل پرواز کردن به داخل برج قلعه. دوباره تبدیل به انسان شدن. اودیل داشت با صدای بلند گریه میکرد. جادوگر خندهی شیطانیش رو سر داد و گفت:
“اودیل، حالا میدونم چطور مجبورت کنم با من ازدواج کنی. اگه ازدواج نکنی، شاهزاده رو میکشم و تو هم مُردنش رو تماشا میکنی.”
“پدر، مجبور نیستی زیگفرد رو بکشی. اون قول داده با من ازدواج کنه. نمیتونه زیر چنین قولی بزنه.”
“هیچ کدوم از شما قلب ندارید. چطور انتظار دارید خوشبخت باشید درحالیکه میدونید اون شخص دوستتون نداره؟ ولی میبینید. عشق نیرومندتر از طلسم هست. هیچ وقت موفق نمیشید چیزی که میخواید رو به دست بیارید.”
با این حرف دیدن زیگفرد داره با اسبش به طرف قلعه میاد.
“میبینیم کدوم یکی نیرومندتر هست، عشق یا نفرت!”
جادوگر دیواری از آتش جلوی زیگفرد به وجود آورد. زیگفرد فقط میتونست به اودیل فکر کنه. بدون اینکه آسیبی بهش برسه، صاف از توی آتیش رد شد.
اودیل پیروزمندانه گفت: “میبینید. حق با منه.”
وقتی اودیل از دست جادوگر فرار میکرد، جادوگر سعی کرد جلوی راهش رو با درست کردن درهای بسته بگیره. ولی اودیل سریعتر دوید و از درها فرار کرد.
شاهزاده، اودیل رو روی پلههایی که به برج میرفت، دید. بغلش کرد.
“اودیل، دیگه نمیذارم دوباره ترکم کنی. بگو تا ابد با من میمونی.”
میمونم، میمونم! دوستت دارم، زیگفرد.”
جادوگر بالای پلهها ظاهر شد. اودت پشت سرش بود.
“این بار از مرگ جون سالم به در نمیبری، زیگفرد.”
شاهزاده شمشیرش رو درآورد. اودیل سعی کرد جلوش رو بگیره.
“باهاش مبارزه نکن، زیگفرد. اگه اون تو رو بکشه، من هر چیزی که تو عمرم دوست داشتم رو از دست میدم.”
“تو حق داری، اودیل. زیگفرد فقط یه پسر بچه هست. برای من چیز زیادی نیست. حالا برگرد به اتاقت و بذار این پسر بچهی کوچولو برگرده خونه پیش مادرش.”
“راکفورد، حرفهات جسارت من رو از من نمیگیره. حالا تو رو میکشم، ولی یک فرصت نهایی برای زنده موندن بهت میدم. بذار ما با صلح بریم و دیگه هیچ وقت نزدیک اودیل نیا.”
“اگه فکر میکنی میتونی آسیبی به من بزنی، واقعاً یه پسر بچهی کوچولو هستی.”
راکفورد دستش رو بالا برد، اودیل پرواز کرد جایی که اودت ایستاده بود. زیگفرد به طرف راکفورد دوید و سعی کرد با شمشیرش بهش ضربه بزنه. راکفورد دستش رو برد بالا. شمشیر به دستش خورد و تبدیل به آب شد. زیگفرد بدون شمشیر به جادوگر حمله کرد. راکفورد، زیگفرد رو انداخت پایین پلهها. یه تیکه چوب برداشت و تبدیلش کرد به شمشیر. و به سمت قلب زیگفرد که روی زمین دراز کشیده بود، نشانه گرفت.
“راکفورد! این کار رو نکن!”
“بگو با من ازدواج میکنی، اودیل، و میذارم زنده بمونه.”
“این کار رو نکن، اودیت. خودت رو به خاطر من بیشتر از این غمگین نکن.”
جادوگر با شمشیر به زیگفرد سیخونک زد.
“و تو هم قول دادی با من ازدواج کنی، زیگفرد. گفتی همیشه دوستم خواهی داشت.”
“این حرف رو زدم برای اینکه فکر میکردم تو اودیل هستی. هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم. ترجیح میدم بمیرم.”
زیگفرد شمشیر جادوگر رو گرفت و عمیق در قلب خودش فرو کرد.
“زیگفرد، نه!”
اتفاق عجیبی شروع به افتادن کرد. قلعه شروع به لرزیدن کرد. سنگهای بزرگ از سقف ریختن و راکفورد و اودیت کشته شدن. اودیل به طرف زیگفرد دوید. شمشیر رو از قلبش بیرون آورد و بدنش رو قبل از اینکه قلعه بریزه، از قلعه کشید بیرون.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
The Fire
Rocford, Odet and Odile flew onto the tower of the castle. They changed back into people. Odile was weeping loudly. The wizard just laughed his evil laugh and said:
“Odile, now I know how to get you to marry me. If you don’t, I will kill the Prince, and you will watch him die.”
“Father, you do not have to kill Zigfried. He has already promised to marry me. He cannot break such a promise.”
“Neither of you has a heart. How can you ever expect to be happy if you know that someone does not love you? But you will see. Love is stronger than spells. You will never succeed in getting what you want.”
At this, they saw Zigfried coming towards the castle on his horse.
“We shall see which is stronger, love or hate!”
The wizard made a wall of fire appear in front of Zigfried. Zigfried could only think of Odile. He rode right through the fire without getting hurt.
Odile said triumphantly: “You see. I am right.”
As she ran from the wizard, he tried to block her way by making the doors close in front of her. But Odile just ran faster and escaped through each one.
The Prince saw Odile on the steps going up to the tower. He took her in his arms.
“Odile, I will never let you leave me again. Say that you will stay with me forever.”
“I will, I will! I love you Zigfried!”
The wizard appeared at the top of the steps. Odet was behind him.
“You will not escape death this time, Zigfried.”
The Prince took out his sword. Odile tried to stop him.
“Do not fight him, Zigfried. If he kills you, I will lose everyone I’ve ever loved.”
“You are right Odile. Zigfried is only a boy. He is no match for me. Now, come back to your room, and let this little boy go home to his mother.”
“Rocford, your words will not discourage me. I would kill you now, but I will give you one last chance to live. Let us leave in peace and never come near Odile again.”
“You really are a little boy if you think that you can harm me.”
Rocford raised his hand, and Odile flew through the air to where Odet stood. Zigfried ran at Rocford and tried to stab him with his sword. Rocford put his hand up. The sword touched it and turned into water. Without a sword, Zigfried attacked the wizard. Rocford threw Zigfried down the steps. He picked up a stick and turned it into a sword. He pointed it at Zigfried’s heart as he lay on the ground.
“Rocford! Don’t!”
“Say you will marry me Odile, and I will let him live.”
'’Don’t do it Odile! Don’t make yourself more unhappy just for me!”
The wizard prodded Zigfried with the sword.
“And you have promised to marry me, Zigfried. You said you would always love me.”
“I said that because I thought you were Odile. I would never marry you. I would rather die.”
Zigfried took the wizard’s sword and pushed it deep into his own heart.
“Zigfried, no!”
Something strange began to happen. The castle began to shake. Large stones fell from the ceiling, and Rocford and Odet were killed. Odile ran to Zigfried. She took the sword out of his heart and pulled his body out of the castle, before it fell to the ground.