کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

من اومدم

توضیح مختصر

یه نوزاد زرافه‌ی کوچولو به دنیا میاد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

من اومدم

خال‌خالی، نوزاد زرافه‌ی پسر خوشگل کوچولو فکر میکنه: “من اومدم، من اومدم!” مادر بهش نگاه میکنه و بهش گوش میده. البته، اون نمیتونه حرف بزنه، ولی مادر هر کلمه از حرف‌هاش رو میفهمه.

خال‌خالی میپرسه: “تو کی هستی؟”

جواب میده: “من مامانتم.”

میپرسه: “مامان من؟ مامان کیه؟”

“مامان دوست خوب توئه. مامان همیشه پیشته. و تو هم خال‌خالی هستی، پسر من.”

خال‌خالی میگه: “آه، عالیه” و به مادرش لبخند میزنه.

مادر میپرسه: “حالت چطوره؟”

خال‌خالی جواب میده: “گرسنمه!”

میگه: “نگران نباش. من فقط دوست تو نیستم. من غذاخوری تو هم هستم. شیر خوب خیلی زیادی برات دارم. زیر من بایست و بخور.” خال‌خالی میخوره و میخوره. شیر گرم و خوشمزه است. و هیچ وقت تمومی نداره. حالا دیگه گرسنه نیست.

مادر دهنش رو باز میکنه و خال‌خالی یه چیز ضخیم و دراز اون تو می‌بینه.

میپرسه: “اون دیگه چیه؟”

مادر جواب میده: “این زبون منه.” “چرا انقدر درازه؟”

مادر میگه: “برای اینکه ما زرافه هستیم، فکر می‌کنم فقط زرافه‌ها زبون‌های به این درازی دارن.”

خال‌خالی میپرسه: “زرافه‌های زیادی وجود دارن یا فقط من و تو هستیم؟”

مادر لبخند میزنه. “البته که زرافه‌های زیادی وجود داره. به زودی می‌بینیمشون. ولی حالا من باید بهت یاد بدم که راه بری و بدوی.”

خال‌خالی بلند میشه و شروع به راه رفتن میکنه.

“چه بچه‌ی باهوشی دارم!” مادر میخنده. “حالا سعی کن بدوی.” خال‌خالی سعی میکنه، ولی میفته. میگه: “پای زیادی دارم. همشون نمیتونن با هم بدون.”

مادر میگه: “پس بهشون بگو نوبتی بدون. اول پاهای چپ می‌دون، بعد پاهای راست.”

خال‌خالی میپرسه: “کدوم یکی‌ها چپ هستن؟”

“تپش عجیبی داخل بدنت میشنوی؟”

خال‌خالی گوش میده. “بله اینجاست.”

مادر میگه: “این قلبته. در سمت چپه. پاهای سمت چپ هم در سمت چپ هستن.”

خال‌خالی می‌پرسه: “چرا من ۴ تا پا دارم و فقط یک قلب؟ و چرا در سمت چپ هست؟”

“هیچ کس نمیدونه. ولی فکر می‌کنم نمیتونستی فقط با یک پا بدوی و چهار تا قلبت هم خیلی پر سر و صدا میشد.”

خال‌خالی به چشم‌های مامانش نگاه میکنه. درشت و هوشمندانه هستن و خیلی مهربون.

مادرش میگه: “بیا بازی کنیم.”

شروع به راه رفتن به سمت یک درخت بلند می‌کنن. خال‌خالی نمی‌تونه سریع راه بره، ولی مادرش پشت سرش میره. وقتی به درخت میرسن، خال‌خالی داد میزنه: “اول شدم!”

خوشحاله.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Here I Am

‘Here I am, Here I am’ thinks Spotty, a small handsome baby giraffe. Mother is looking at him and listening to him. Of course, he can’t talk, but she understands his every word.

‘Who are you’ Spotty asks.

‘I’m your mum,’ she answers.

‘My mum’ he asks. ‘Who is mum?’

‘Mum is your good friend. Mum is always with you. And you are Spotty, my son.’

‘Oh, great’ Spotty says and smiles to Mother.

‘How are you’ Mother asks.

‘I’m hungry,’ Spotty answers.

‘Don’t worry. I’m not only your friend. I’m your dining room, too. I’ve got a lot of nice milk for you. Stand under me and drink,’ she says. Spotty drinks and drinks. The milk is warm and tasty. And it never ends. Now he isn’t hungry anymore.

Mother opens her mouth, and Spotty can see a long thick thing inside.

‘What’s that’ he asks.

‘It’s my tongue,’ Mother answers. ‘Why is it so long?’

‘Because we are giraffes, I think only giraffes have got very long tongues’ Mother says.

‘Are there many giraffes, or are there only you and me’ Spotty asks.

Mother smiles. ‘Of course, there are a lot of giraffes. Soon we can visit them. But now I must teach you to walk and run.’

Spotty gets up and starts walking.

‘What a clever baby I have got!’ Mother laughs. ‘Now try to run.’ Spotty tries but falls down. ‘I’ve got too many legs,’ he says. ‘They can’t run all together.’

‘Then tell them to run in turn,’ says Mother. ‘First your left legs run, then your right ones.’

‘Which of them are left’ Spotty asks.

‘Can you hear a strange beat inside your body?’

Spotty listens. ‘Yes, it’s here.’

‘This is your heart. It’s on the left. Your left legs are on the left, too,’ says Mother.

‘Why have I got four legs and only one heart’ Spotty asks. ‘And why is it on the left?’

‘Nobody knows. But I think you can’t run with one leg, and four hearts must be too noisy.’

Spotty looks in his mum’s eyes. They are big and clever, and they are very kind.

‘Let’s play, son,’ she says.

They start walking to a tall tree. Spotty can’t walk fast, but Mother is walking behind him. When they come to the tree, Spotty cries, ‘I’m the first!’

He is happy.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.