کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

چاله‌ی آب

توضیح مختصر

بیل می‌خواد مامان خال‌خالی رو ببنده به درخت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

چاله‌ی آب

مامان خال‌خالی تشنه است. این رو می‌دونم برای اینکه میره پیش یه چاله‌ی آب. چاله‌ی آب بزرگه، ولی گِل زیادی دور و برش هست. این برای زرافه‌ها خیلی بده. ممکنه بیفتن توی گل و اغلب نمیتونن بیرون بیان. بعد همونجا میمیرن.

بنابراین برای خال‌خالی و مامانش خیلی میترسم. ولی بیل خوشحاله. داد میزنه: “عالیه! وقتی توی گِل هستن، می‌تونیم بچه رو بگیریم.” دوباره طناب رو توی دستش میگیره و میره پیش چاله‌ی آب.

نمیتونم جلوی مامانِ خال‌خالی رو بگیرم. حالا رفته توی گِل. ولی چیزی به خال‌خالی میگه، برای اینکه خال‌خالی دنبالش نمیره. اطراف گل راه میره.

حالا مادر می‌ایسته. پاهاش رو با فاصله‌ی زیادی از هم باز می‌کنه. بعد گردنش رو می‌بره پایین. حالا دهن مادر میتونه به آب برسه. وقتی داره اینطوری آب میخوره، خیلی بامزه دیده میشه.

بیل میگه: “دیگه وقتشه بچه رو بگیریم! مامانش نمی‌تونه بهش کمک کنه.”

نمیدونم چیکار کنم. ولی باید کاری انجام بدم. بنابراین میگم:

“از کجا میدونی؟ اون قویه و سریع می‌دوه. بیا اول اون رو بگیریم.” بیل به مامان نگاه میکنه و بعد به درخت بزرگ کنار گِل. میگه: “حق با توئه. باید مامان رو به اون درخت ببندیم.”

بیل طناب رو میاره و ما میریم پیش گِل. بیل میخواد حلقه رو بندازه دور گردن مامان. ولی من میگم: “طناب خیلی کوتاهه. باید توی گِل بایستی.” بیل به طناب نگاه می‌کنه و بعد به مامان خال‌خالی. میره توی گِل.

میگم: “حالا تو اینجا می‌ایستی. من باید بدوم اون طرف و روبروی مامان بایستم. یادت هست؟ من چراغ قرمز هستم.”

بیل میگه: “آهان، متوجه شدم. جک، تو خیلی باحالی!”

بنابراین چاله آب رو دور می‌زنم و روبروی مامان خال‌خالی می‌ایستم. امیدوارم من رو ببینه. بله، میبینه! دست از آب خوردن برمیداره و به من نگاه میکنه. میتونه رنگ قرمز من رو ببینه. ازش خوشش نمیاد. گردنش رو برمیگردونه و به خال‌خالی نگاه میکنه. همین لحظه بیل طناب رو می‌ندازه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

A WATERHOLE

Spotty’s mum is thirsty. I know that because she is going to a waterhole. The waterhole is big, but there is a lot of mud around it. It is very bad for giraffes. They can fall in the mud and often can’t get up. Then they die there.

So I am very afraid for Spotty and his mum. But Bill is happy. ‘Great!’ he cries. ‘When they are in the mud, we can catch the baby.’ Again he takes the rope in his hands and goes to the waterhole.

I can’t stop Spotty’s mum. She is in the mud now. But she says something to Spotty because he doesn’t go after her. He walks around the mud.

Now the mother stops. She puts her legs far from each other. Then she puts her neck down. Now her mouth can get the water. She looks very funny when she is drinking like that.

‘It’s time to catch the baby!’ Bill says. ‘His mum can’t help him.’

I don’t know what to do, but I must do something. So I say:

‘Who knows? She is strong and runs fast. Let’s catch her first.’ Bill looks at the mother and then at a big tree next to the mud. ‘You are right. We should tie her to that tree,’ he says.

Bill gets the rope and we come up to the mud. Bill wants to throw the loop around the mother’s neck, but I say, ‘The rope is too short. You must stand in the mud.’ Bill looks at the rope and then at Spotty’s mum. He walks into the mud.

‘Now you stay here,’ I say. ‘I must run round and stand opposite her. Remember? I’m the red light.’

‘Oh, I see,’ Bill says. ‘Jack, you are cool!’

So I run around the waterhole and stand opposite Spotty’s mum. I hope she can see me. Yes, she can! She stops drinking and looks at me. She can see my red colour! She doesn’t like it. She turns her neck to look at Spotty. At this moment Bill throws the rope.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.