گرفتن شلوارک از گِل

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: ماجراجویی هایی در زمین های سبز / فصل 11

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

گرفتن شلوارک از گِل

توضیح مختصر

بارون شروع میشه و بیل می‌تونه تمیز بشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

گرفتن شلوارک از گِل

من و بیل در گِل هستیم. دنبال شلوارک بیل میگردیم. چند تا چیز جالب در گل هست. یک توپ، یک کفش، و دو تا جوراب. چرا اینجان؟ فکر می‌کنم بیل اولین شخصی نیست که توی گل گیر افتاده.

میگم: “کلکسیون خوبیه! میتونی این جوراب‌ها رو به جای شلوارکت برداری.”

بیل داد میزنه: “ولی من نیاز به جوراب ندارم!”

می‌پرسم: “چرا؟ ببین! فکر می‌کنم وقتی تمیز بشن سبز بشن. به دستکش‌هات میان.”

بیل میگه: “بس کن، جک.” حالا عصبانی شده. “اگه از این جوراب‌ها خوشت میاد، میتونی برشون داری. من به شلوارکم نیاز دارم.”

بیل خیلی ناراحته. ولی من خیلی خوشحالم. دنبال زرافه‌ها نمیریم. همینجا میمونیم. باید شلوارک بیل رو پیدا کنیم.

به خال‌خالی و مامانش نگاه می‌کنم. زیاد دور نیستن. دوباره دارن می‌خورن.

بیل میگه: “ببین، جک! این حیوون‌های وحشتناک دارن میخورن! دوباره دارن می‌خورن! و من مثل گرگ گرسنمه!

کثیف هم هستم. و شلوارکم پام نیست!”

یک‌مرتبه، دستم به چیزی در گل می‌خوره. میارمش بیرون. شلوارک بیله. بیل به من نگاه نمیکنه. بنابراین شلوارک رو برمیگردونم توی گل و روش میشینم.

بیل میپرسه: “دستت به چیزی نمی‌خوره؟” چهار دست و پا توی گِله.

جواب میدم: “نه. هیچی.”

“چرا نشستی و هیچ کاری نمی‌کنی؟” بیل دوباره عصبانی شده. “کمکم کن!”

من هم چهار دست و پا میشم. حالا بیل کنار منه. دوباره به زرافه‌ها نگاه می‌کنم. هورا! حالا خیلی دور شدن. و نزدیک زرافه‌های دیگه و بچه‌هاشون هستن. همه شبیه خال‌خالی و مامانش هستن. بیل حالا دیگه نمیتونه خال‌خالی رو بگیره. حتماً از زرافه‌های زیادی که با هم ایستادن میترسه. شلوارکش رو از گل بیرون میارم. میپرسم: “ببین بیل، این مال توئه؟”

بیل خیلی خوشحاله. “ممنونم، جک! تو دوست خوبی هستی،” لبخند میزنه. بیل سعی می‌کنه شلوارکش رو بپوشه. ولی خیلی خیس و کثیفه.

می‌پرسه: “چیکار میتونم بکنم؟”

میگم: “فکر می‌کنم باید بریم خونه و لباس‌هامون رو بشوریم.”

همون لحظه صدای وحشتناکی از آسمون می‌شنویم. بالا رو نگاه میکنیم. آسمون خیلی تیره شده. بعد شروع به باریدن میکنه.

بیل داد میزنه: “بله!!!” خیلی خوشحاله. ولی من خیلی ناراحتم.

میگم: “نه.” بیل نمیتونه صدام رو بشنوه، برای اینکه صدای بارون خیلی بلنده.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ELEVEN

Fishing for Shorts

Bill and I are in the mud. We are looking for Bill’s shorts. There are some interesting things in the mud. There is a ball, a shoe and two socks. Why are they here? I think Bill isn’t the first man who gets in this mud.

‘A nice collection’ I say. ‘You can take these socks instead of your shorts.’

‘But I don’t need socks’ cries Bill.

‘Why’ I ask. ‘Look! I think they are green when they are clean. They match your gloves.’

‘Stop it, Jack,’ says Bill. He is angry now. ‘If you like these socks, you can take them. I need my shorts.’

Bill is very sad. But I am very happy. We are not going after the giraffes. We are staying here. We must find his shorts.

I look at Spotty and his mum. They aren’t very far. They are eating again.

‘Look, Jack’ Bill says. ‘Those terrible animals are eating! Eating again! And I’m hungry like a wolf!

I’m dirty, too! And I haven’t got my shorts!’

Suddenly I can feel something in the mud. I take it out. They are Bill’s shorts. Bill isn’t looking at me. So I put them back in the mud and sit down on them.

‘Can you feel anything’ asks Bill. He is on his hands and knees in the mud.

‘No,’ I answer. ‘Nothing.’

‘Why are you sitting and doing nothing?’ Bill is angry again. ‘Help me!’

I stand on my hands and knees. Bill is next to me now. I look at my giraffes again. Hooray! Now they are far away. And they are close to other giraffes with their babies. They all look like Spotty and his mum. Bill can’t catch Spotty now. He must be afraid of so many giraffes together. I take his shorts out of the mud. ‘Look, Bill, are they yours’ I ask.

Bill is very happy. ‘Thank you, Jack! You are a good friend,’ he smiles. Bill tries to put on his shorts. But they are too wet and dirty.

‘What can I do’ he asks.

‘I think we should go home and wash our clothes,’ I say.

At that moment we can hear a terrible noise from the sky. We look up. The sky is very black. Then it starts raining.

‘Yes’ cries Bill. He is very happy. But I am very sad.

‘No,’ I say. Bill can’t hear me because the rain is too noisy.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.