سرفصل های مهم
بچههای خیلی زیاد
توضیح مختصر
بیل دوباره سعی میکنه یه بچه زرافه بگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
بچههای خیلی زیاد
وقتی بارون بند میاد، ما خیس شدیم ولی تمیز. بیل خیلی خوشحاله. شروع به آواز خوندن میکنه:
“کجا هستید زرافهها؟ دستکش سبز در دستهای بزرگ قویم دارم تا شما رو بگیرم، دوستان من!”
میگم: “دوستان زیادی داری. اونجا رو ببین!”
بیل نگاه میکنه و هشت یا ده تا زرافه میبینه. بعضی از اونها بچه هستن. بعضی زرافههای بزرگ هستن و خوابیدن. سرهاشون کناره دُمشونه. سگ من اینطوری میخوابه.
بیل داد میزنه: “ببین! همهی زرافههای بزرگ خوابن. میتونیم بچه رو بگیریم.”
میگم: “همشون خواب نیستن. زرافهی بزرگ سمت چپ خواب نیست. داره نگهبانی میده.”
بیل میگه: “ممکن نیست. زرافهها حیوونهای احمقی هستن.”
میگم: “خیلیخب. پس سعی کن خالخالی رو بگیری.”
بیل میپرسه: “خالخالی کیه؟”
“بچه زرافهی ما. کدوم یکی خالخالیه؟”
بیل میگه: “اونی که کنار بوتههاست.” “نه، اونی که پشت اون درخت بلنده.”
پنج تا بچه زرافه اونجاست. بیل نگاه میکنه و نگاه میکنه.
میگم: “بیا اونی که بین درختها و بوتههاست رو بگیریم.”
بیل طناب رو میاره و میره پیش بچه. بچه ما رو میبینه. برمیگرده و میدوه پیش زرافهی نگهبان.
بیل میگه: “این بده. باید یکی دیگه بگیریم.” میره به طرف بوتهها، ولی یه بچهی دیگه به بیل نگاه میکنه و اون هم میره پیش زرافهی نگهبان.
بیل میگه: “این زرافههای احمق باهوشن.” خیلی عصبانی شده.
میگم: “بیا زرافهی بزرگ رو به درخت ببندیم. بعد میتونیم یه زرافهی کوچیک بگیریم.”
بیل داد میزنه: “نه! دوباره نه!” بهم نگاه میکنه. از چشمهاش خوشم نمیاد.
همون لحظه، بچهی سوم رو میبینه. روبروی یک بوته با گلهای بزرگ صورتی ایستاده. بچه نمیتونه بیل رو ببینه. گلها رو بو میکنه.
بیل داد میزنه: “آهان” و به طرف بچه میدوه. نمیدونم چیکار کنم. دوباره دستم رو دور دهنم میذارم و غرّش میکنم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
Too Many Babies
When the rain stops, we are wet but clean. Bill is very happy. He starts singing:
‘Where are you, giraffes? I have got green gloves on my strong big hands to catch you, my friends!’
‘You’ve got too many friends,’ I say. ‘Look there.’
Bill looks and sees eight or ten giraffes. Some of them are babies. Some big giraffes are sleeping. Their heads are next to their tales. My dog sleeps like that.
‘Look’ cries Bill. ‘All the big giraffes are sleeping. We can catch the baby.’
‘Not all,’ I say. ‘The big giraffe on the left isn’t sleeping. It is on guard.’
‘It can’t be,’ Bill says. ‘Giraffes are silly animals.’
‘OK,’ I say. ‘Then try to catch Spotty.’
‘Who is Spotty’ asks Bill.
‘Our baby giraffe,’ I answer. ‘Only which is Spotty?’
‘The one next to the bushes,’ says Bill. ‘No, the one behind that tall tree.’
There are five baby giraffes. Bill looks and looks.
‘Let’s catch the one between the trees and the bushes,’ I say.
Bill takes the rope and goes to the baby. The baby can see us. It turns and runs to the guard giraffe.
‘That’s bad,’ says Bill. ‘We must catch another one.’ He goes to the bushes, but another baby looks at Bill and runs to the guard giraffe too.
‘They are clever, these silly giraffes,’ says Bill. He is angry.
‘Let’s tie the big giraffe to a tree,’ I say. ‘Then we can catch a small one.’
‘No’ cries Bill. ‘Not again!’ He looks at me. I don’t like his eyes.
At that moment he sees a third baby. It is opposite a bush with big pink flowers. The baby can’t see Bill. It smells the flowers.
‘Aha’ cries Bill and runs to the baby. I don’t know what to do. Again I put my hands around my mouth and roar.