کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

شیرزن

توضیح مختصر

زرافه‌ی مادر جون جک و بیل رو از دست ماده شیر نجات میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

شیرزن

روی چمن‌ها نشستیم. بیل از من میپرسه: “فیلی میبینی؟”

میگم: “نه، نمیبینم.”

دوباره میپرسه: “زرافه‌ای هست؟”

اطراف رو نگاه می‌کنم. حالا چند تا زرافه نزدیک ما هستن. حتی میتونم خال‌خالی و مامانش رو هم ببینم.

میگم: “بله.”

بیل یک‌مرتبه میگه:

“خیلی کثیف شدیم. حالا بریم خونه. فردا میتونیم چند تا هویج و سیب با خودمون بیاریم.”

میگم: “فکر خیلی خوبیه. باید کمی کلم و هندونه هم بیاریم. غذای مورد علاقه‌ی زرافه‌هاست.”

بیل داد میزنه: “دیوونه‌ای؟ چطور میتونیم بیاریمشون؟ خیلی سنگینن.”

میگم: “میتونیم بپیچیمشون.”

بیل نگام میکنه. از قیافه‌اش خوشم نمیاد. فکر می‌کنم حالا فهمیده من اینجا چیکار می‌کنم.

بیل داد میزنه: “جک! چرا اینجا پیش منی؟ اول مثل شیرها غرّیدی. بعد اون فکر احمقانه بستن زرافه‌ی مادر رو داشتی. و حالا …”

حرفش رو تموم نمیکنه، برای اینکه یک غرش وحشتناک می‌شنویم و این بار واقعیه. غرش یک ماده شیر عصبانی هست. پشت سرمون رو نگاه می‌کنیم. می‌تونیم ببینیمش.

شیر ماده به ما نگاه میکنه. بعد به زرافه‌ها و دوباره به ما نگاه می‌کنه. داره فکر میکنه کدوم یکی از ما رو بخوره. صورت بیل سفید شده. فکر می‌کنم مال من هم سفید شده. خیلی ترسیدم. شروع به لرزیدن می‌کنیم. یک مرتبه مامان خال‌خالی به طرف شیر ماده میدوه. پسرش داره بین پاهای مادر میدوه. وقتی به حیوون عصبانی نزدیک میشن، مادر پاهای جلوش رو میبره بالا.

شیر ماده ترسیده. شروع به پریدن به اطراف زرافه‌ها میکنه. ولی مادر همیشه با پاهای جلوش به طرف شیر میچرخه و سعی میکنه بهش لگد بزنه.

هورا! حالا دیگه شیر ماده خسته شده. دیگه نمیتونه بجنگه. برمی‌گرده و فرار میکنه. خال‌خالی با افتخار به مامان شجاعش نگاه میکنه.

من به بیل نگاه می‌کنم. عجیب به نظر میرسه. یک‌مرتبه بلند میشه و به طرف زرافه‌ها میره. حالا که خیلی خسته شدن، می‌خواد اونا رو بگیره؟ ولی بیل می‌ایسته و سر و نصف بدنش رو میاره پایین. آهان، فهمیدم! داره از مادر شجاع تشکر می‌کنه.

خال‌خالی میگه: “مامان، دوباره همون حیوون عجیبه.”

“بله، ولی داره به ما لبخند میزنه و زبون دراز تو دهنش نیست.”

خال‌خالی میگه: “و هیچ درختی هم توی گردنش نیست. حیوون بیچاره! بدون زبون نمیتونه زیاد زنده بمونه.”

خال‌خالی به طرف یک بوته می‌چرخه، چند تا برگ با زبونش برمیداره و اونها رو به حیوون عجیب میده.

میگه: “همیشه میتونی بیای اینجا و من میتونم برگ‌های خوشمزه بهت بدم. اونها رو بخور و زیاد زنده بمون.”

“ببین، جک! خال‌خالیِ تو داره بهم هدیه میده. زرافه‌ها خیلی خوبن!” بیل برگ‌ها رو میگیره. خنده‌دار به نظر میرسه. حالا ازش خوشم میاد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOURTEEN

Heroine

We are sitting on the grass. ‘Can you see any elephants’ Bill asks me.

‘No, I can’t,’ I say.

‘Are there any giraffes’ he asks again.

I look around. Now there are some giraffes close to us. I can even see Spotty and his mum.

‘Yes,’ I say.

Suddenly Bill says:

‘We’re so dirty. Let’s go home now. Tomorrow we can take some carrots and apples with us.’

‘A great idea,’ I say. ‘We should take some cabbages and watermelons, too. They’re giraffes’ favourite food.’

‘Are you crazy’ Bill cries. ‘How can we take them? They’re so heavy!’

‘We can roll them,’ I say.

Bill is looking at me. I don’t like his face. I think, now he understands what I am doing here.

‘Jack’ he cries. ‘Why are you here with me? First, you roar like a lioness. Then you have that silly idea to tie the mother giraffe. And now.’

He doesn’t finish because we can hear a terrible roar. And this time it is real! It’s the roar of an angry lioness. We look back. We can see her.

The lioness looks at us, then at the giraffes and again at us. She is thinking which to eat. Bill’s face is white. I think mine is white too. We are too afraid. We start shaking. Suddenly Spotty’s mum runs at the lioness. Her son is running between her legs. When they come up to the angry animal, the mother puts up her front legs.

The lioness is afraid. She starts jumping around the giraffes. But the mother always turns with her front legs to her and tries to kick.

Hooray! The lioness is too tired now. She can’t fight anymore. She turns round and runs away. Spotty is looking at his brave mother.

I look at Bill. He looks strange. Suddenly he gets up and walks to the giraffes. Does he want to catch them now when they are too tired? But Bill stops and puts his head and half of his body down. Oh, I understand! He is saying “thank you” to the brave mother.

‘Mum, it’s that strange animal again,’ says Spotty.

‘Yes, but it’s smiling at us, and it hasn’t got a long tongue in its mouth.’

‘And there’s no tree in his neck,’ says Spotty. ‘Poor animal! It can’t live long without a tongue.’

Spotty turns to a bush, takes some leaves with his tongue and gives them to the strange animal.

‘You can always come here,’ he says, ‘and I can give you tasty leaves. Eat them and live long.’

‘Look, Jack. Your Spotty is giving me a present. Giraffes are so nice!’ Bill takes the leaves. He looks so funny. I like him now.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.