سرفصل های مهم
مقدمات
توضیح مختصر
جک لباس قرمز رنگ پوشیده تا زرافهها ببینن و طرفش نیان.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مقدمات
ساعتم زنگ میزنه. بیدار میشم. هوا آفتابی و گرمه. خوشحالم. اولین روز از تعطیلات تابستون هست. وقتم آزاده. میتونم شنا کنم یا فوتبال بازی کنم.
یکمرتبه خواهرم و شوهر احمقش رو به خاطر میارم. میخوان یه زرافه خونگی داشته باشن. امروز بیل به چمنزار میره. میخواد یه نوزاد زرافه قشنگ بگیره. من هم با اون میرم. امیدوارم نتونه بگیره.
به ساعتم نگاه میکنم. ساعت شش هست. پدر و مادرم سر کار هستن. بلند میشم. شلوارک و تیشرتم رو میپوشم. به رنگ قرمز روشن هستن. زیاد قرمز نمیپوشم. ولی امروز این رنگ میتونه بهم کمک کنه. بابا میگه زرافهها میتونن رنگهای روشن رو ببینن. امیدوارم بتونن رنگ قرمز رو ببینن. یک کلاه قرمز میذارم. در رو باز میکنم و میرم بیرون.
به خونه بیل و جیل میدوم. وقتی به در خونشون میرسم، بیل میاد بیرون. پیراهن و شلوارک قهوهای پوشیده. کلاه سبز روی سرش گذاشته و دستکشهای سبز به دست کرده. یک کیف سبز بزرگ پشتشه. فکر میکنه شبیه یه درخت کوچیک شده با چهار تا برگ سبز.
میگم: “درخت خوبیه!”
بیل میپرسه: “کجا؟”
میگم: “البته روبروی من.”
بیل میگه: “آهان، من خیلی باهوشم!” و لبخند میزنه.
یک مرتبه لبخند زدن رو متوقف میکنه. به لباسهای قرمز من نگاه میکنه.
میپرسه: “چرا قرمز پوشیدی؟ تو که شبیه درخت نیستی.”
میگم: “ولی من درخت نیستم. من چراغ قرمز هستم. وقتی تو خیابون چراغ قرمز میبینی چیکار میکنی؟”
بیل میگه: “میایستم.”
میگم: “من هم میایستم. همه میایستن: مردها و زنها، پسرها و دخترها، گربهها و سگها و البته زرافهها.”
بیل داد میزنه” “تو فوقالعادهای.” و دوباره بهم لبخند میزنه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Preparations
My alarm clock rings. I wake up. It is sunny and hot. I am happy. It is the first day of the summer holidays. I am free. I can swim or play football.
Suddenly I remember my sister and her silly husband. They want to have a pet giraffe. Today Bill is going to the grasslands. He wants to catch a nice baby giraffe. And I am going with him. I hope he can’t catch it.
I look at the clock. It is six o’clock. My parents are at work. I get up, put on my shorts and a T-shirt. They are bright red. I don’t often wear red, but today this colour can help me. Dad says giraffes can see some bright colours. I hope they can see the red colour. I put on a red cap, open the door and go out.
I run to Bill and Jill’s house. When I am at their door, Bill comes out. He is wearing a brown shirt and brown shorts. He has got a green cap on his head and green gloves on his hands. He has got a big green bag on his back. He thinks he looks like a small tree with four green leaves.
‘A nice tree!’ I say.
‘Where?’ Bill asks.
‘Opposite me, of course,’ I say.
‘Aha, I’m very clever!’ Bill says and smiles.
Suddenly Bill stops smiling. He is looking at my red costume.
‘Why are you wearing red?’ he asks. ‘You don’t look like a tree.’
‘But I’m not a tree,’ I say. ‘I’m the red light. What do you do when you see the red light in the street?’
‘I stop,’ Bill says.
‘I stop too,’ I say. ‘Everyone stops: men and women, boys and girls, cats and dogs, and, of course, giraffes.’
‘You are great!’ Bill cries and smiles at me again.