سرفصل های مهم
شکار شروع میشه
توضیح مختصر
جک و بیل، خالخالی رو میبینن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
شکار شروع میشه
ما راه میریم و راه میریم. نه! بیل راه میره و من خوش میگذرونم. اطراف رو نگاه میکنم و پشههای بامزه و حیوانات کوچیک زیادی میبینم. گاهی مارهایی میبینم ولی از مارها نمیترسم. فقط وقتی بهشون آسیب بزنید یا بهشون نزدیک بشید، عصبانی میشن.
و من فقط بهشون نگاه میکنم. آه، یه مار زیبا اونجا هست! خوابیده و زیر نور آفتاب میدرخشه. شبیه حلقههای نقره هست که دور هم پیچیدن. وقتی مارها میخوابن خیلی خوب دیده میشن!
مشکل چیه؟ بیل دیگه راه نمیره. ایستاده و به چند تا حیوون بزرگ در فاصلهی دور نگاه میکنه. من هم بهشون نگاه میکنم. زرافه هستن. بزرگ هستن. بعضی از زرافهها راه میرن و گردنهای درازشون رو تکون میدن. بقیه کنار درختها ایستادن و برگ میخورن.
بیل دوباره شروع به راه رفتن میکنه. کیف سبزش رو باز میکنه و یک طناب ضخیم و بلند بیرون میاره. سر طناب یه حلقه بزرگ هست.
قلبم از تپش میایسته. برای این حیوانات زیبا احساس تأسف میکنم. باید کاری انجام بدم! ولی من فقط ۱۲ سالمه و بیل ۲۵ سالشه.
یک مرتبه یک نوزاد زرافهی کوچولو میبینم. فکر میکنم پسره. خیلی کوچیکه. نمیتونه به سرعت بدوه. مادرش با عشق بهش نگاه میکنه. به نظر خیلی خوشحال و مغرور میرسه. من درکش میکنم. بچهی فوقالعادهای داره.
پسرش قد بلنده و پوستش خالهای قهوهای تیره داره. شبیه مربع هستن با خطهای سفید دورشون. پدرم میگه اینها زرافههای خیلی متفاوتی هستن. اینجا در آفریقای شرقی سه نوع زرافه داریم. این نوع مورد علاقهی من هست. آه، یک اسم برای این نوزاد خوب پیدا کردم. خالخالی.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
The Hunt Starts
We walk and walk. No! Bill is walking, and I am having fun. I look around and see a lot of funny insects and small animals. Sometimes I see snakes, but 1 am not afraid of them. They get angry only if you hurt them or come too close.
And I only look at them. Oh, there is a beautiful one! It is sleeping and shining in the sun. It looks like silver rings one around the other. When they sleep, they are so nice!
What’s the matter? Bill isn’t walking anymore. He is standing and looking at some big animals far away. I look at them too. They are giraffes. They are great! Some giraffes are walking and shaking their long necks. The others are standing next to trees and eating leaves.
Bill starts walking again. He opens his green bag and takes out a long thick rope. The rope has got a big loop at the end.
My heart stops beating. I am so sorry for those beautiful animals. I must do something! But I am only twelve, and Bill is twenty-five.
Suddenly I can see a small baby giraffe. I think it is a boy. He is very young. He can’t run fast. His mother is looking at him with love. She looks very happy and proud. I understand her. She has got a great baby.
Her son is tall and his skin has got dark brown spots. They look like squares with white lines around. My dad says there are many different kinds of giraffe. Here in East Africa we have three kinds. This kind is my favourites. Oh, I have got a name for this nice baby. It is Spotty.