سرفصل های مهم
پایان
توضیح مختصر
صلاحالدین گربهی مشکی رو به موزه میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزدهم
پایان
صبح روز بعد، صلاحالدین با لیلا و فؤاد به موزهی قاهره رفت. گربهی مشکی رو با خودشون بردن. دوستی به اسم فیضل رو که در موزه کار میکرد، دیدن.
صلاحالدین گربهی مشکی رو به فیضل نشون داد و داستان رو براش تعریف کرد.
فیضل گفت: “قدیمی به نظر میرسه و شاید ارزشمند باشه. ولی دربارهی طلا و الماس چیزی نمیدونم. باید با دقت بهش نگاه کنم.”
صلاحالدین، لیلا و فؤاد رفتن و قهوه خوردن. حدوداً ۲ ساعت بعد برگشتن موزه.
فؤاد پرسید: “خوب، جواب چی هست؟”
فیضل جواب داد: “خیلی قدمت داره. ولی از طلا ساخته نشده و هیچ الماسی روش وجود نداره. چشمهاش و گردنبندش از سنگ ساخته شدن. گربه از یک نوع چوب سنگین درست شده.”
لیلا گفت: “پس ارزشمند نیست. ۷ تا مرد برای یه تیکه چوب مُردن.”
فیضل گفت: “نه، اشتباه میکنی. خیلی خیلی ارزشمنده. بیش از ۲۰۰۰ سال قدمت داره. طلا و الماس اهمیتی نداره.”
صلاحالدین گفت: “شاید واقعاً یک گربهی طلایی وجود داشته. شاید دزدان مزار گربهی واقعی رو هزاران سال قبل دزدیدن. بعد این گربهی چوبی رو گذاشتن توی مزار.”
فؤاد گفت: “هیچ وقت نمیفهمیم. ولی خوششانسیم که این یکی رو داریم.”
فیضل گفت: “بله، خوششانسیم. میتونیم این رو برای موزهمون برداریم؟”
صلاحالدین جواب داد: “البته که میتونید. اینجا مکان مناسبی براش هست.”
فیضل گفت: “در ماه نوامبر برگرد. بعد گربهی مشکی رو در مکان مناسبش میبینی.”
لیلا گفت: “ما هم بر میگردیم. فؤاد خیلی سخت کار کرده. به یک تعطیلات واقعی نیاز داره. در ماه نوامبر برای دو هفته برمیگردیم قاهره.”
فیضل گفت: “فکر خوبیه. پس همهتون رو میبینم.”
صلاحالدین شش ماه بعد در دفترش نشسته بود. تابستون به پایان رسیده بود و هوا داشت خنک میشد. تلفن زنگ زد.
فیضل پرسید: “قولت یادت میاد، مگه نه؟”
“قولم؟”
فیضل ادامه داد: “اینکه بیای موزه. اتاق جدید فردا ساعت ۱۰ باز میشه.”
صلاحالدین گفت: “آه. البته، میام.”
صبح روز بعد جمعیت مردم در موزه بودن. فیضل، صلاحالدین رو دید و بردش به اتاق جدید. یه تابلوی توجه بزرگ بیرون در بود.
گنجهای آنکوتن
باستانشناسان مزار آنکوتن رو پیدا کرده بودن. نقشه پیرسون بهشون کمک کرده بود. چیزهای زیادی از مزار به قاهر آورده بودن. همه در این اتاق بودن.
احمد وسط اتاق ایستاده بود. و داشت با فؤاد و لیلا صحبت میکرد. راننده تاکسی که بارکمن رو به ایستگاه قاهره برده بود هم اونجا بود. صلاحالدین رفت که سلام بده.
احمد پرسید: “میبینی چی پشت من هست؟”
اونجا، وسط اتاق، یک محفظهی شیشهای بزرگ بود. گربهی مشکی داخلش بود. زیرش یک تابلو بود:
گربهی مشکی آنکوتن، تحویل داده شده توسط صلاحالدین النور.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIFTEEN
The End
The next morning Salahadin went with Leila and Fuad to the Cairo Museum. They took the Black Cat with them. They met a friend called Faisal who worked in the museum.
Salahadin gave the Black Cat to Faisal and told him the story.
‘It looks old,’ said Faisal, ‘and perhaps it’s valuable. But I don’t know about the gold and diamonds. I’ll have to look at it carefully.’
Salahadin, Leila and Fuad went and had some coffee. They came back to the museum about two hours later.
‘Well, what’s the answer’ asked Fuad.
‘It’s very old,’ replied Faisal. ‘But it’s not made of gold and there are no diamonds. The eyes and collar are made of stone. The cat is made of a heavy kind of wood.’
‘So, it isn’t valuable,’ said Leila. ‘Seven men have died for a piece of wood.’
‘No, you’re wrong,’ said Faisal. ‘It’s very, very valuable. It’s more than two thousand years old. The gold and diamonds aren’t important.’
‘Perhaps there really was a gold cat,’ said Salahadin. ‘Perhaps tomb robbers stole the real cat thousands of years ago. Then they put this wooden cat into the tomb.’
‘We’ll never know,’ said Fuad. ‘But we’re lucky to have this one.’
‘Yes, we are lucky,’ said Faisal. ‘Can we have it for our museum?’
‘Of course you can,’ replied Salahadin. ‘This is the right place for it.’
‘Come back in November,’ said Faisal. ‘Then you’ll see the Black Cat in its right place.’
‘And we’ll come back, too,’ said Leila. ‘Fuad’s been working too hard. He needs a real holiday. We’ll come back to Cairo for two weeks in November.’
‘That’s a good idea,’ said Faisal. ‘I’ll see you all then.’
Six months later, Salahadin was sitting in his office. Summer was over and the weather was getting cool. The telephone rang.
‘You remember your promise, don’t you’ asked Faisal.
‘My promise?’
‘To come to the museum,’ continued Faisal. ‘The new room is going to be opened tomorrow at ten o’clock.’
‘Oh - of course,’ said Salahadin. ‘I’ll be there.’
The next morning, there was a crowd of people in the museum. Faisal met Salahadin and took him to the new room. There was a large notice outside the door,
THE TREASURES OF ANKUTEN
Archeologists had found the tomb of Ankuten. Pearson’s map had helped them. They had brought many things from the tomb to Cairo. They were all in this room.
Ahmed was standing in the middle of the room. He was talking to Fuad and Leila. The taxi driver who had taken Barkman to Cairo station was there also. Salahadin went over to say hello.
‘Do you see what’s behind me’ asked Ahmed.
There, in the centre of the room, was a large glass case. The Black Cat was inside. Underneath, there was a notice:
The Black Cat of Ankuten given by Salahadin EI Nur.