سرفصل های مهم
داستان کشیش آمرزندهی گناه
توضیح مختصر
کشیش آمرزندهی گناه داستانش رو تعریف میکنه: سه تا مرد که میخواستن با مرگ بجنگن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
داستان کشیش آمرزندهی گناه
کشیش به بقیهی اعضای گروه گفت: “و حالا من داستانی دارم که براتون تعریف کنم. داستان درباره سه تا مرد هست. اسمشون آمس، لوسین و موریس بود. آمس زیاد حرف میزد. دو تا مرد دیگه زیاد حرف نمیزدن. این مردها خیلی بد بودن. فقط به پول فکر میکردن. همیشه با هم بودن، ولی دوست نبودن. دوست کمکت میکنه. دوست به مشکلاتت گوش میده، اونا طماع بودن و هیچ عشقی در قلبهاشون نداشتن. داستانم در مسافرخونهای شروع میشه. سه تا مرد سر میز نزدیک پنجره با هم نشسته بودن.
آمس گفت: “من گرسنمه!”
لوسین گفت: “من هم گرسنمه. میخوام چیزی بخورم.” ولی بعد آمس چیز عجیبی دید.
گفت: “ببینید! به بیرون از پنجره نگاه کنید! اون دو تا مرد چیکار دارن میکنن؟”
لوسین گفت: “آه، بله! دارن یه مرد حمل میکنن.”
آمس گفت: “بله حق با توئه. کیه؟ فکر میکنم ما میشناسیمش.” صاحب مهمونخونه گفت: “بله، آدرانوسه!” آمس گفت: “آدرانوسه؟”
صاحب مهمونخونه گفت: “بله، خودشه. آدرانوس دیشب مُرد ، یه نفر کشتش.”
آمس پرسید: “کی این کار رو با آدرانوس کرد؟” صاحب مهمانخانه گفت: “مرگ این کار رو کرد!”
آمس گفت: “مرگ چه اسم عجیبی! چرا بهش میگن مرگ؟”
صاحب مهمونخونه گفت: “به خاطر کارهایی که انجام میده. هفتهی گذشته پنج نفر رو دید. و همشون رو کشت. هیچکس نمیتونه پیداش کنه. همه نگران مرگ هستن.”
آمس گفت: “ما ترتیبش رو میدیم! خوش میگذره. پیداش میکنیم و با این مرد عجیب که اسمش مرگ هست مبارزه میکنیم.”
صاحب مهمانخانه گفت: “این کار رو نکنید! خیلی خطرناکه.”
آمس گفت: “نگران نباش میدونیم چیکار کنیم.” صاحب مهمانخانه گفت: “آدمها میگن مرگ نزدیک کوهستان زندگی میکنه. نزدیک کوهستان نرید! وگرنه شما نفرات بعدی خواهید بود که میمیرن.”
“خوب، ما میریم کوهستان. هیچی نمیتونه جلومون رو بگیره.” بنابراین سه تا مرد از مهمونخونه خارج شدن. و شروع به رفتن به سمت کوهستان کردن.
سه تا مرد مدتی طولانی راه رفتن. اغلب مجبور میشدن توقف کنن. سه تا مرد بعد از چند ساعت، پیرمردی رو دیدن.
آمس گفت: “سلام، پیرمرد!”
پیرمرد گفت: “چی میخوای؟”
“مردی به اسم مرگ رو میشناسی؟”
پیرمرد گفت: “بله، میشناسمش. ولی چرا این سؤال رو میپرسی؟ نزدیک اون مرد نشید. خطرناکه!”
آمس گفت: “بهمون بگو کجا میتونیم پیداش کنیم؟” پیرمرد گفت: “هیچکس نمیدونه اون کجاست. ولی مردم میگن اغلب به مکانی میره. میگن پولش رو اونجا میذاره.”
آمس گفت: “پول! این مکان کجاست؟”
“قبل از اینکه از کوهستان بالا برید، یه درخت خیلی قدیمی هست. نزدیک جادهای هست که به کوهستان میره. بعضی وقتها میره اونجا. میگن پول زیادی داره.”
آمس گفت: “فکر میکنم میدونم این درخت کجاست. حالا میتونیم بریم اونجا!”
پیرمرد گفت: “نه صبر کنید!” ولی دیگه دیر شده بود. دوستها میخواستن درخت رو پیدا کنن.
بعد از دو ساعت به مکان رسیدن. و درخت رو دیدن. آمس گفت: “حالا میخوام دنبال پول بگردم. یادتون میاد؟ پیرمرد گفت مرگ پولهاش رو اینجا میذاره.” دنبال پول گشتن، و به زودی پیداش کردن. زیر یه سنگ کوچیک بود. پول زیادی در یک کیف بزرگ بود. برداشتن کیف خیلی سخت بود.
آمس گفت: “بفرمایید، ببینید چقدر هست، ثروتمند شدیم.”
گفتن: “هورا! پول زیادی داریم!” خیلی هیجانزده بودن.
آمس گفت: “میخوام چیزی برای خوردن و نوشیدن بخرم.”
لوسین گفت: “خیلی خوب. میتونیم بریم شهر و چیزی بخریم.”
آمس گفت: “ولی صبر کنید. دو تا از ما باید اینجا با پول منتظر بمونه. موریس، تو برو شهر. ما اینجا منتظر میمونیم.”
موریس گفت: “خیلی خوب.” و رفت شهر. دو تا مرد دیگه زیر درخت منتظر موندن. بعد از یک ساعت فکری به ذهن آمس رسید. گفت: “گوش کن! پول زیادی توی این کیف هست.”
لوسین گفت: “بله، حق با توئه. حدوداً ۶۰۰ پوند هست. به هر کدوممون ۲۰۰ پوند میرسه.”
“بله، ولی فکر میکنم میتونیم هر کدوم سیصد پوند برداریم.”
لوسین پرسید: “چطور؟”
“خوب، میتونیم وقتی موریس برگشت بکشیمش. بعد پول بیشتری خواهیم داشت.”
لوسین گفت: “بله میخوام این کار رو بکنم!” و بعد دو تا مرد منتظر موریس موندن.
موریس نزدیک شهر بود. و شروع به فکر کرد. “خوب، حدوداً ۶۰۰ پوند توی اون کیف هست. حدوداً ۲۰۰ پوند به من میرسه. ۲۰۰ پوند پول زیادیه. ولی ۶۰۰ پوند بیشتره. ۶۰۰ پوند زندگیم رو عوض میکنه. میدونم چیکار کنم. آمس و لوسین رو میکشم. بعد همهی پول برای خودم میمونه.”
ده دقیقه بعد موریس به شهر رسید. کمی غذا و نوشیدنی خرید. ولی کمی هم سم خرید. سم رو ریخت توی نوشیدنی. و بعد برگشت پیش درخت. وقتی موریس رسید، داشت دیر میشد. “آمس، لوسین، غذا گرفتم و.” و اینها آخرین کلماتی بودن که موریس گفت. برای اینکه آمس و لوسین همون موقع کشتنش.
آمس گفت: “و حالا پول بیشتری داریم.” اونا نگران موریس نبودن.
دو تا مرد خیلی خوشحال بودن. با هم نوشیدن. کمی بعد سم تو بدنشون بود. و بعد از یک دقیقه سم اونها رو کشت.
کشیش گفت: “این پایان داستان من هست. سه تا مرد میخواستن با مرگ بجنگن. اونها طماع بودن. و به همین دلیل هم مردن. میخوام وقتی به کانتربری رسیدیم این داستان رو به یاد داشته باشید.”
و وقتی دعا میکنیم. بقیه فکر کردن داستان خیلی خوبی بود. و بعد اعضای گروه به تمام داستانها فکر کردن. چیزهای زیادی بود که در موردش فکر کنن. و بعد از چهار روز، کانتربری خیلی خیلی نزدیک بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
The Pardoner’s Tale
“And now I have a story for you,” said the Pardoner to the other people in the group. “It’s a story about three men. They were called Ames, Lucien and Morise. Ames talked a lot. The other two men didn’t talk very much. These men were very bad. They only thought about money. They were always together, but they weren’t friends. Friends help you. Friends listen to your problems. They were greedy, and they had no love in their hearts. I will begin my story in an inn. The three men were together at a table near the window.”
‘I’m hungry’ said Ames.
‘So am I,’ said Lucien. ‘I want something to eat.’ But then Ames saw something strange.
‘Look’ he said. ‘Look out of the window! What are those two men doing?’
‘Oh, yes’ said Lucien. ‘They’re carrying a man.’
‘Yes, you’re right,’ said Ames. ‘Who is he? I think we know him. Yes it’s Adranus Innkeeper’. said Ames: ‘Is that Adranus?’
‘Yes it is. Adranus died last night, Somebody killed him,’ said the innkeeper.
‘Who did this to Adranus’ asked Ames. ‘Death did it’ said the innkeeper.
‘Death That’s a strange name,’ said Ames. ‘Why is he called Death?’
‘Because of the things he does,’ said the innkeeper. ‘Last week he met five people. And he killed them all. Nobody can find him. Everybody is worried about Death.’
‘We’ll look for him’ said Ames. ‘It’ll be good fun. We’ll find him, and we’ll fight this strange man called Death.’
‘Don’t do it’ said the innkeeper. ‘He’s very dangerous.’
‘Don’t worry We know what to do,’ said Ames. ‘People say that Death lives near the mountain,’ said the innkeeper. ‘Don’t go near the mountain! Or you’ll be the next people to die.’
‘Well we’re going to the mountain. Nothing will stop us.’ And so the three men left the inn. And then they started walking to the mountain.
The three men walked for a long time. They often had to stop. After some hours, the three men met an old man.
‘Hey, old man’ said Ames.
‘What do you want’ said the old man.
‘Do you know a man called Death?’
‘Yes, I know about him,’ said the old man. ‘But why are you asking me this? Don’t go near that man! He’s dangerous.’
‘Tell us where we can find him,’ said Ames. ‘Nobody knows where he is,’ said the old man. ‘But people say he often goes to a place. They say that he puts his money there.’
‘Money’ said Ames. ‘Where is this place?’
‘Before you walk up the mountain; there’s a very old tree. It’s near the road that goes to the mountain. Sometimes he goes there. They say he’s got a lot of money.’
‘I think I know where this tree is,’ said Ames. ‘We can go there now!’
‘No Stop’ said the old man. But it was too late. The friends wanted to find the tree.
After two hours, they arrived at the place. And they saw the tree. ‘I want to look for the money now,’ said Ames. ‘Do you remember? The old man said that Death put it here.’ They looked for the money, and soon they found it. It was under a small rock. There was a lot of money in a big bag. The bag was very difficult to carry.
‘Here it is, Look how much there is, We’re rich,’ said Ames.
‘Hooray’ they said. ‘We’ve got a lot of money!’ They were very excited.
‘I want to get something to eat and drink,’ said Ames.
‘OK,’ said Lucien. ‘We can go to the town and buy something.’
‘But, wait,’ said Ames. ‘Two of us must wait here with the money. Morise, you go to the town. We’ll wait for you here.’
‘OK,’ said Morise. And he went to the town. The other two men waited under the tree. After an hour, Ames thought of something. ‘Listen’ said Ames. ‘There’s a lot of money in that bag.’
‘Yes, you’re right,’ said Lucien. ‘There’s about six hundred pounds. That’s two hundred pounds each.’
‘Yes, but I think we can have three hundred pounds each.’
‘How’ asked Lucien.
‘Well, we can kill Morise when he comes back. Then we’ll have more money.’
‘Yes , I want to do that’ said Lucien. And then the two men waited for Morise.
Morise was near the town. And he started thinking. ‘Well, there’s about six hundred pounds in that bag. That’s about two hundred pounds for me. Two hundred pounds is a lot of money. But six hundred pounds is much more. Six hundred pounds will change my life. I know what I’ll do. I’ll kill Ames and Lucien. Then I’ll have all the money.’
Ten minutes later, Morise arrived at the town. He bought some food and drink. But he also bought some poison. He put the poison in the drink. And then he went back to the tree. It was getting late when Morise arrived. Ames, Lucien, five got the food and.’ And they were the last words that Morise spoke. Because then Ames and Lucien killed him.
‘And now we have more money,’ said Ames. They didn’t worry about Morise.
The two men were happy. They drank together. Soon the poison was in their bodies. And after one minute, the poison killed them.
“That’s the end of my story,” said the Pardoner. “The three men wanted to fight Death. They were greedy. And that’s why they died. I want you to remember this story, when we arrive at Canterbury. And when we say our prayers.”
The others thought it was a very good story. And then the people in the group thought about all the stories. There were a lot of things to think about. And, after four days, Canterbury was very, very near.