در بیمارستان

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مشتری / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در بیمارستان

توضیح مختصر

حال ریکی هنوز خوب نشده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

در بیمارستان

مارک جلوی تلویزیون خواب بود که پرستاری صبح روز بعد پیداش کرد. بهش کمی آب پرتقال داد و بردش اتاق ریکی. گفت: “دکتر گرینوی اینجاست و میخواد تو رو ببینه.”

دیانا خسته به نظر می‌رسید. پایین تخت ریکی ایستاده بود و دست‌هاش میلرزیدن. مارک کنار مادرش ایستاد و مادرش دستش رو گذاشت روی شونه‌ی مارک. دکتر رو که سر ریکی رو لمس می‌کرد و باهاش حرف می‌زد، تماشا کردن. چشم‌های ریکی بسته بودن.

دیانا بالاخره گفت: “صداتون رو نمیشنوه دکتر.” از بچگانه حرف زدن دکتر خوشش نمیومد. گرینوی به لمس کردن و حرف زدن ادامه داد. چشم‌های دیانا پر از اشک شده بودن. بوی صابون به مشام مارک رسید و متوجه شد که موهای مادرش خیسه. لباس‌هاش رو عوض کرده بود، ولی آرایش نداشت.

گرینوی صاف ایستاد. در حالی که به چشم‌های بسته‌ی ریکی خیره شده بود، گفت: “مورد خیلی بدیه.”

دیانا گفت: “بعد چی؟”

دکتر گفت: “صبر می‌کنیم. بیدار میشه و وقتی بیدار شد خیلی مهمه که شما در این اتاق باشید. وقتی چشم‌هاش رو باز میکنه باید مادرش رو ببینه. متوجهید؟”

دیانا گفت: “من جایی نمیرم.”

گرینوی به مارک نگاه کرد. “تو میتونی بیای و بری، ولی بهتره تا ممکنه تو هم اینجا بمونی.”

مارک با سرش تأیید کرد، ولی می‌دونست حوصله‌اش سر میره.

دیانا پرسید: “قبلاً چنین موردی دیده بودید؟”

گرینوی به ریکی نگاه کرد و تصمیم گرفت حقیقت رو بگه. سرش رو تکون داد. گفت: “نه اینقدر بدش رو. ولی نگران نیستم. حال ریکی خوب میشه. فقط کمی زمان میبره.” یه کارت و یه روزنامه از کیفش درآورد. گفت: “این هم شماره تلفن من. اگه ریکی بیدار بشه، به پرستارها بگید و اونا بلافاصله بهم زنگ میزنن. باشه؟”

دیانا کارت رو گرفت و با سرش تأیید کرد. گرینوی روزنامه رو باز کرد. پرسید: “این رو دیدید؟”

دیانا جواب داد: “نه.”

“بهتره بخونیدش. در مورد آقای کلیفورد هست.”

مارک به روزنامه نگاه کرد و عکس درشتی از رومی دید. زیر عکس نوشته بود: وکیل مافیا به خودش شلیک کرد. کلمه‌ی مافیا باعث شد مارک یکّه بخوره و یک مرتبه حالش خراب شد.

گرینوی به جلو خم شد و به ملایمت با دیانا حرف زد. “به نظر آقای کلیفورد وکیل مشهوری در نیواورلینز بود. روی پرونده‌ی یک قتل کار می‌کرد. پلیس و اف‌بی‌آی طبقه‌ی پایین هستن. می‌خوان با مارک حرف بزنن.”

دیانا پرسید: “چرا؟”

“این پرونده‌ی بزرگیه. مرد به قتل رسیده یک سناتور بود. وقتی این گزارش رو بخونید بیشتر می‌فهمید. بعد میتونید باهاشون حرف بزنید.”

مارک یک‌مرتبه گفت: “نه.”

دیانا و گرینوی بهش نگاه کردن. مارک گفت: “نمی‌خوام باهاشون حرف بزنم.” اضافه کرد: “اگه مجبور بشم در موردش حرف بزنم، من- من هم ممکنه مثل ریکی بشم.”

دیانا گفت: “فعلاً دور نگه‌شون دارید.”

دکتر گفت: “خیلی‌خب. تا ساعت ۱۲ دور نگه‌شون می‌دارم. حالا نگران نباشید. فقط تا من برگردم کنار این تخت بمونید.”

گرینوی رفت. دیانا با روزنامه دوید توالت و یه سیگار روشن کرد. مارک تلویزیون کنار تخت ریکی رو روشن کرد و اخبار رو پیدا کرد. هیچی به غیر از اخبار آب و هوا و ورزشی نبود.

دیانا برگشت تو اتاق. به آرومی گفت: “مشتری کلیفورد یه سناتور ایالات متحده رو کشته.”

مارک گفت: “به این فکر می‌کنم چرا اینکارو کرده،” برای اینکه چیز دیگه‌ای برای گفتن به ذهنش نمی‌رسید.

“نوشته جرومی کلیفورد برای مافیای نیواورلینز کار می‌کرد و فکر می‌کنن مشتریش یکی از اعضاش باشه.”

مارک فیلمی درباره‌ی مافیا در تلویزیون دیده بود. قلبش تپید و در شکمش احساس درد کرد.

“گرسنمه، مامان. تو هم گرسنته؟”

“چرا حقیقت رو به من نگفتی، مارک؟”

“متأسفم، مامان. میخواستم وقتی تنها شدیم بهت بگم.” دیانا غمگین و خسته به نظر رسید. “هیچ وقت به من دروغ نمیگی، مارک.”

“واقعاً گرسنمه، مامان. میشه بعداً در این باره حرف بزنیم؟ بهم کمی پول بده و میدوم پایین کافه و برای خودمون چیزی برای خوردن میگیرم. قهوه نمی‌خوای؟”

خوشبختانه دیانا هنوز آماده‌ی صحبت جدی نبود. کیف پولش رو باز کرد و پنج دلار به مارک پول داد. مارک پول رو گرفت و گذاشت تو جیبش.

دیانا پرسید: “می‌دونی کافه کجاست؟” مارک با سرش تأیید کرد. گفت: “مراقب باش” و دوباره نشست تا ریکی رو تماشا کنه. مارک از اتاق خارج شد. نیاز به زمان برای فکر کردن داشت.

متن انگلیسی فصل

Chapter five

In the Hospital

Mark was asleep in front of the television when a nurse found him next morning. She gave him some orange juice and took him to Ricky’s room. ‘Dr Greenway is here,’ she said, ‘and he wants to see you.’

Dianne looked tired. She stood at the foot of Ricky’s bed and her hands were shaking. Mark stood next to her, and she put her arm on his shoulder. They watched as the doctor touched Ricky’s head and spoke to him. Ricky’s eyes were closed.

‘He doesn’t hear you, Doctor,’ Dianne said finally. She didn’t like the way Greenway was using baby talk. Greenway continued touching and talking. Dianne had tears in her eyes. Mark, smelled fresh soap and noticed her hair was wet. She had changed her clothes too, but there was no make-up.

Greenway stood straight. ‘A very bad case,’ he said, staring at Ricky’s closed eyes.

‘What’s next’ said Dianne.

‘We wait,’ said the doctor. ‘He’ll wake up, and when he does it’s very important that you are in this room. He must see his mother when he opens his eyes. Do you understand?’

‘I’m not leaving,’ said Dianne.

Greenway looked at Mark. ‘You can come and go a bit, but it’s best if you stay here as much as possible too.’

Mark nodded his head, but he knew he would get bored.

‘Have you seen cases like this before’ asked Dianne.

Greenway looked at Ricky and decided to tell the truth. He shook his head. ‘Not quite this bad,’ he said. ‘But I’m not worried. Ricky will be all right. It’ll just take some time.’ He took a card and a newspaper from his bag. ‘Here’s my phone number,’ he said. ‘If Ricky wakes up, tell the nurses and they’ll call me immediately. Okay?’

Dianne took the card and nodded. Greenway opened the newspaper. ‘Have you seen this’ he asked.

‘No,’ she answered.

‘Well you’d better read it. It’s about Mr Clifford.’

Mark looked at the paper and saw a big photo of Romey. Underneath the photo he read: MAFIA LAWYER SHOOTS HIMSELF. The word ‘Mafia’ jumped at Mark, and suddenly he felt sick.

Greenway leaned forward and spoke softly to Dianne. ‘It seems that Mr Clifford was a well-known lawyer in New Orleans. He was working on a murder case. The police and the FBI are downstairs. They want to talk to Mark.’

‘Why’ asked Dianne.

‘It’s a big case. The murdered man was a senator. You’ll understand more when you read this story. Then you can talk to them.’

‘No,’ said Mark suddenly.

Dianne and Greenway looked at him. ‘I don’t want to talk to them,’ said Mark. ‘I - I might get like Ricky if I have to talk about,’ he added.

‘Keep them away for now,’ said Dianne.

‘All right,’ said the doctor. ‘I’ll keep them away until twelve. Now don’t worry. Just stay by this bed until I come back.’

Greenway left. Dianne ran to the bathroom with the newspaper and lit a cigarette. Mark turned on the television by Ricky’s bed and found the news programme. Nothing but weather and sports.

Dianne came back into the room. ‘Clifford’s client killed a United States senator,’ she said slowly.

‘I wonder why he did that,’ said Mark, because he could think of nothing different to say.

‘It says Jerome Clifford worked for the New Orleans Mafia, and they think his client is a member.’

Mark had seen film about the Mafia on television. His heart jumped, and he felt pains in his stomach.

‘I’m hungry, Mom. Are you hungry?’

‘Why didn’t you tell me the truth, Mark?’

‘I’m sorry, Mom. I planned to tell you when we were alone.’ Dianne looked sad and tired. ‘You never lie to me Mark.’

‘I’m really hungry, Mom. Can we talk about this later? Give me some money and I’ll run down to the cafe and get us something to eat. Don’t you want some coffee?’

Luckily Dianne wasn’t ready for a serious talk yet. She opened her purse and gave him five dollars. Mark took the money and put it in his pocket.

‘You know where the cafe is’ asked Dianne. He nodded. ‘Be careful,’ she said, and sat down again to watch Ricky. Mark left the room. He needed time to think.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.