نیواورلینز

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مشتری / فصل 16

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

نیواورلینز

توضیح مختصر

مارک و رجی جسد سناتور رو پیدا کردن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل شانزدهم

نیواورلینز

شنبه اخبار پخش شده بود. همه دنبال مارک می‌گشتن. وقتی باری مولدانو شنید، از ترس وحشی شد. مستقیم رفت به عموش بگه.

گفت: “بچه ناپدید شده. حالا میخواد چیکار کنه؟ باید جسد رو جابجا کنم. کمکم کن. دو تا مرد بهم بده.”

عمو جانی گفت: “تو احمقی، احمق، احمق. دو تا مرد بهت میدم، ولی گیر نیفتید.”

باری گفت: “امشب انجامش میدم، وقتی هوا تاریک بشه.”

رجی و مارک بعد از ظهر شنبه به نیواورلینز رسیدن. تمام شب رانندگی کردن، فقط توقف کردن تا چند ساعتی توی ماشین بخوابن. رجی می‌دونست این کار اشتباهه. می‌دونست پلیس‌ها و اف‌بی‌آی دنبالشون می‌گردن.

شب درباره‌ی ممفیس و زندگی مارک در اونجا، مدرسه‌اش و دوستانش حرف زدن. بعد مارک با ناراحتی گفت: “اگه جسد اونجا باشه، نمیتونم برگردم ممفیس، میتونم؟” بنابراین درباره‌ی برنامه‌ی ‌حفاظتی شاهد حرف زدن.

رجی هنوز نمی‌دونست کجا دارن میرن.

مارک گفت: “باید خونه‌ی کلیفورد رو پیدا کنیم.”

“جسد اونجاست؟ تو دیوونه‌ای؟”

مارک گفت: “اونجاست، زیر قایقش در گاراژ.”

اونها خونه رو اواخر بعد از ظهر شنبه پیدا کردن. خیابان‌ها خلوت بودن، بنابراین ماشین رو پارک کردن و رفتن پشت خونه. همه جا ساکت بود.

مارک با صدای آروم گفت: “گاراژ اونجاست.”

رجی گفت: “این دیوانه‌واره. تا هوا تاریک بشه منتظر میمونیم.”

رجی به ساعتش نگاه کرد. نیمه شب شد. بین علف‌های بلند پشت خونه پنهان شده بودن. رجی خسته بود و پاهاش درد میکرد. زمان حرکت بود.

به آرومی سینه‌خیز از علف‌ها به طرف گاراژ رفتن. رجی می‌لرزید. از مارها میترسید. یک مرتبه مارک ایستاد. زمزمه کرد: “یه نور از اونجا میاد. یه نفر اونجاست. همینجا بمون، رجی.”

به آرومی به طرف پنجره سینه‌خیز رفت. یه قایق اونجا بود. و تکون میخورد. شکل بدن سه تا مرد رو دید.

یکی از مردها گفت: “خیلی‌خب، مولدانو. کجا رو حفر کنیم؟”

قلب مارک تو دهنش بود. سینه‌خیز برگشت پیش رجی. آروم گفت: “مولدانوست. دارن جسد رو دفن می‌کنن. حالا چیکار کنیم؟”

رجی گفت: “وای، نه! بهت گفتم این کار دیوانه‌واره. بذار فکر کنم.” و یک مرتبه فهمید چیکار کنه.

به جهت دیگه، به طرف خونه‌ی بغل سینه‌خیز رفت. با کفشش یه پنجره رو شکست. دیگه شب ساکت نبود. زنگ‌ها همه جا به صدا در اومدن. چراغ‌های خونه‌ی بغل روشن شدن. صداهایی فریاد کشیدن. یک مرد با تفنگ ظاهر شد. وحشیانه به دل تاریکی شلیک کرد.

مارک گفت: “ببین، دارن میرن.” مولدانو و افرادش از گاراژ بیرون دویدن و ناپدید شدن. رجی سینه‌خیز برگشت.

یک ساعت قبل از پایان سردرگمی بود. پلیس اومد به خونه‌ی بغل. بیشتر فریاد کشیدن، چراغ‌های بیشتری روشن شد. مارک و رجی پشت گاراژ کلیفورد مخفی موندن. بعد دوباره همه جا ساکت شد.

مارک گفت: “بیا. باید بریم نگاه کنیم.”

قفل در گاراژ شکسته بود. در تاریکی به طرف قایق رفتن. کنارش یک چاله بود. داخل چاله یه کیسه پلاستیکی بود.

مارک دوباره گفت: “باید نگاه کنیم.” و کیسه رو باز کردن. چهره‌ی وحشتناک مرده‌ی سناتور بهشون خیره شد. بو وحشتناک بود.

حال رجی خراب شد، ولی حالا حقیقت رو میدونستن.

رجی گفت: “بیا، باید یه تماس بگیرم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter suxteen

New Orleans

On Saturday the news was out. Everyone was looking for Mark. When Barry Muldanno heard, he was wild with fear. He went straight to tell his uncle.

‘The kid’s disappeared,’ he said. ‘What’s he going to do now? I need to move the body. Help me. Give me two men.’

‘You’re stupid, stupid, stupid,’ said Uncle Johnny. ‘I’ll give you two men, but don’t get caught.’

‘I’ll do it tonight,’ said Barry, ‘when it’s dark.’

Reggie and Mark reached New Orleans on Saturday afternoon. They drove all night, stopping only to sleep a few hours in the car. Reggie knew it was wrong. She knew the cops and the FBI would be looking for them.

They talked through the night, about Memphis and Mark’s life there, about his school and his friends. Then Mark said sadly, ‘If the body is there, I can’t go back to Memphis, can I?’ So they talked about the witness protection plan.

Reggie still had no idea where they were going.

‘We have to find Clifford’s house,’ said Mark.

‘The body’s there? Are you crazy?’

‘It’s there,’ said Mark, ‘under his boat in the garage.’

They found the house late on Saturday afternoon. The streets were quiet, so they parked the car and walked round to the back of the house. All was silent.

‘There’s the garage,’ said Mark quietly.

‘This is crazy,’ said Reggie. ‘We’ll wait until dark.’

Reggie looked at her watch. Midnight. They were hiding in the tall grass behind the house. She was tired and had pains in her legs. It was time to move.

Slowly they crawled through the grass towards the garage. Reggie was shaking. She was afraid of snakes. Suddenly Mark stopped. ‘There’s a light in there,’ he whispered. ‘There’s someone there. Stay here Reggie.’

He crawled silently to a window. There was the boat. And it was moving. He saw the shapes of three men.

‘Okay, Muldanno,’ said one of the men. ‘Where do we dig?’

Mark’s heart was in his mouth. He crawled back to Reggie. ‘It’s Muldanno,’ he whispered. ‘They’re digging up the body. What do we do now?’

‘Oh no’ said Reggie. ‘I told you this was crazy. Let me think.’ And suddenly she knew what to do.

She crawled in the other direction, towards the house next door. With her shoe she broke a window. Suddenly the night was no longer silent. Bells rang everywhere. Lights went on in the house next door. Voices were shouting. A man appeared with a gun. He shot wildly into the dark.

‘Look,’ called Mark, ‘they’re leaving.’ Muldanno and his men ran out of the garage and disappeared. Reggie crawled back.

It was another hour before the confusion ended. Police came to the house next door. More shouting, more lights. Mark and Reggie stayed hidden behind Clifford’s garage. Then all was silent again.

‘Come on,’ said Mark. ‘We have to look.’

The lock on the garage door was broken. In the dark, they moved towards the boat. Next to it there was a hole. In the hole was a plastic bag.

‘We have to look,’ said Mark again. And they opened the bag. The horrible, dead face of the senator stared up at them. The smell was terrible.

Reggie felt sick, but now they knew the truth.

‘Come on,’ she said, ‘I have to make a phone call.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.