راز وحشتناک

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مشتری / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

راز وحشتناک

توضیح مختصر

دو تا برادر شاهد خودکشی یه مرد بودن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

راز وحشتناک

مدرسه تموم شده بود و مارک ۴ تا سیگار توی جیبش داشت. پسرهای دیگه آبجو می‌خوردن و بعضی‌هاشون مواد مخدر امتحان کرده بودن، ولی مارک فقط از سیگار خوشش می‌اومد. حالا برادر کوچیکش، ریکی، می‌خواست اولین سیگارش رو بکشه و مارک احساس خیلی بدی داشت.

پسرها از یک راه باریک به طرف درختان پشت خونشون پایین رفتن. خونه‌شون یک تریلر در پارک تریلر در ممفیس تنسی بود. مامان هنوز از سر کار برنگشته بود. بابا اصلاً خونه نبود. مامان پنج سال قبل ترکش کرده بود، برای این که همیشه مست بود و اغلب خشونت می‌کرد. حالا مارک برای ریکی مثل پدر بود. یه پدر ۱۱ ساله. فوتبال بازی کردن، دوچرخه‌سواری و هر چیزی که درباره‌ی سکس میدونست رو به ریکی یاد داده بود، ولی نمی‌خواست سیگار کشیدن رو بهش یاد بده.

وقتی به مخفیگاه‌شون رسیدن، مارک گفت: “اینجا بشین. و بذار قوانین رو دوباره بشنویم.”

ریکی هر دو قانون رو میدونست. “اگه به کسی بگم، منو میزنی.”

“درسته.”

“و فقط می‌تونم روزی یه دونه سیگار بکشم.”

“درسته. اگه ببینم بیشتر از یه دونه کشیدی، یا شروع به خوردن آبجو کردی…”

“بدتر میزنی.”

مارک گفت: “درسته. الان تماشام کن. خیلی آسونه.”

ریکی کمی بعد مشغول بیرون دادن دود مثل یه مرد بود. مارک کنارش نشست و یه سیگار دیگه روشن کرد. گفت: “من وقتی شروع کردم نه ساله بودم. تو فقط هشت سالته. خیلی کوچیکی.”

ریکی جواب نداد. داشت به چیزی گوش میداد. بعد مارک هم صدا رو شنید و دست از سیگار کشیدن برداشت. مارک به آرومی گفت: “فقط بی‌حرکت بشین.”

از لای درخت‌ها می‌تونستن یه جاده‌ی قدیمی رو ببینن که دیگه کسی ازش استفاده نمی‌کرد. یه ماشین دراز و مشکی در جاده پیدا شد و به آرومی به طرف زمین‌های ناهموار می‌اومد. یک دایره درست کرد، بعد ایستاد. کمی بعد موتور هم خاموش شد.

پسرها لای علف‌های بلند پشت ماشین مخفی شده بودن و ماشین رو تماشا می‌کردن. بعد از چند دقیقه یه مرد چاق پیاده شد.

ریکی زمزمه کرد: “چیکار داره میکنه؟” یه لوله‌ی لاستیکی تو دست مرد بود. یک سرش رو تو اگزوز ماشین کرد و سر دیگه‌اش رو برد تو پنجره. سوار ماشینش شد، پنجره‌ها رو تا می‌تونست محکم بست و دوباره موتور رو روشن کرد.

مارک گفت: “می‌خواد خودش رو بکشه. یه بار تو یه فیلم دیدم یه مرد این طوری خودش رو کشت.”

“چقدر طول میکشه؟”

مارک گفت: “زیاد طول نمیکشه، ولی می‌خوام جلوش رو بگیرم.”

مارک سینه‌خیز به طرف ماشین رفت، لوله رو در آورد و دوباره برگشت. ریکی گفت: “زود باش، بیا از اینجا بریم.”

یک مرتبه مرد دوباره از ماشین پیاده شد. یه بطری ویسکی و تفنگ تو دستش داشت و داشت گریه میکرد. ریکی دوباره مصرانه گفت: “بیا از اینجا بریم.”

مارک بی سر و صدا تماشا کرد. مرد به لوله نگاه کرد، اطراف رو تماشا کرد، بعد لوله رو برگردوند توی اگزوز. دوباره با ویسکیش سوار ماشین شد.

ریکی گفت: “مارک، لطفاً بیا بریم،” و شروع به گریه کرد.

مارک گفت: “یه بار دیگه امتحان می‌کنم.”

ریکی برادرش رو تماشا کرد که دوباره سینه‌خیز به جلو رفت و بعد مرد مارک رو دید. از ماشین بیرون افتاد و گرفتش. داد زد: “ای … “ و مارک رو زد. “سوار ماشین شو.” ریکی از شوک و ترس خودش رو خیس کرد.

مرد مارک رو تو ماشین هل داد و دوباره زدش. بعد خندید. “اسمم جرومی کلیفورد هست - دوستام میگن رومی. اسم تو چیه؟”

مارک گفت: “مارک.”

رومی خندید. گفت: “بیا. این ویسکی رو بگیر، پسر. بیا با هم بمیریم.”

مارک بطری رو گرفت و تظاهر به خوردن کرد. مرد بوی بنزین میداد. به تفنگ روی صندلی نگاه کرد.

مرد گفت: “پنج دقیقه بعد میمیریم.”

مارک تو آینه نگاه کرد و ریکی رو دید که داره سینه‌خیز به طرف پشت ماشین میاد. پرسید: “چرا داری اینکارو می‌کنی؟”

مرد گفت: “ویسکی رو بده من.”

مارک به مرد نگاه کرد. فکر کرد: “اگه مست بشه، ممکنه بخوابه.” ویسکی رو داد بهش.

مرد گفت: “به خاطر جسده. تو خونمه. من وکیلم. مشتریم یه سناتور رو کشته. اف‌بی‌آی همه جا دنبال جسدش میگرده و مشتریم تو گاراژ من مخفیش کرده. باورت میشه؟ درست اونجا زیره قایقم!”

مارک دوباره هوا رو بو کرد. حالا دیگه به لطف ریکی بوی بنزین نمی‌اومد. پرسید: “مشتریت کیه، رومی؟”

رومی گفت: “باری کچل. عضو مافیای نیو اورلینزه. حالا میخواد من رو هم بکشه، برای اینکه من از جسد خبر دارم. ولی نمیتونه، برای اینکه گاز قبل از اون ما رو میکشه.” خندید و ویسکی بیشتری خورد.

کمی بعد مست شده بود و به خواب رفت. مارک به آرومی در ماشین رو باز کرد و دوید جایی که ریکی قایم شده بود. ریکی با صدای بلند گفت: “من لوله رو کشیدم بیرون.”

مارک یه سیگار روشن کرد و ماشین رو تماشا کرد. یک مرتبه در باز شد و وکیل با تفنگ در دستش اومد بیرون. لوله رو دید و شروع به جیغ کشیدن کرد. چشم‌های قرمز وحشیش اطراف دنبال مارک گشتن، ولی مارک توی علف‌های بلند خوب قایم شده بود. بعد بی‌حرکت ایستاد، تفنگ رو گذاشت تو دهنش، چشم‌هاش رو بست و شلیک کرد.

ریکی صدای آرومی مثل درد یه حیوان در آورد و دوید.

مارک به مرد مُرده نگاه کرد و فکر کرد: “این هم دردسر.” پشت سر ریکی رفت خونه. وقتی رسید خونه، به ۹۱۱ به پلیس زنگ زد. میدونست تماس‌های ۹۱۱ ضبط میشن.

گفت: “یه جسد در جاده‌ی قدیمی پشت پارک تریلر در اتوبان ۱۷ هست.”

“باید اسمت رو بدونیم، پسر جون.”

مارک چیزی نگفت و گوشی رو قطع کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

A Terrible Secret

School was finished and Mark had four cigarettes in his pocket. Other bays drank beer, and some tried drugs, but Mark just liked cigarettes. Now his little brother Ricky wanted his first smoke, and Mark felt terrible.

The boys walked down a narrow path into the trees behind their home. Home was a trailer in a trailer park in Memphis, Tennessee. Mom wasn’t back from work yet. Dad wasn’t there either. Mom left him five years ago because he was always drunk and often violent. Now Mark seemed like Ricky’s father. An eleven-year-old father. He taught Ricky to play football, to ride a bike, and everything he knew about sex, but he didn’t want to teach him to smoke.

‘Sit there,’ said Mark, when they reached his secret hiding place. ‘And let’s hear the rules again.’

Ricky knew them both. ‘If I tell anyone, you’ll hit me.’

‘That’s right.’

‘And I can smoke only one a day.’

‘That’s right. If I catch you smoking more, or if you start drinking beer.’

‘You’ll hit me harder.’

‘Right,’ said Mark. ‘Now watch me. It’s really easy.’

Ricky was soon busy blowing smoke like a man. Mark sat next to him and lit another cigarette. ‘I was nine when I started,’ he said. ‘You’re only eight. You’re too young.’

Ricky didn’t answer. He was listening to something. Then Mark heard it too, and they stopped smoking. ‘Just sit still,’ Mark said softly.

Through the trees they could see an old road, which nobody used any more. A long, black car appeared on the road and came slowly across the rough ground. It made a circle, then stopped. Soon the engine stopped too.

Hidden in the long grass behind the car, the boys watched the car. After a few minutes a fat man got out.

‘What’s he doing’ Ricky whispered. The man had a rubber tube. He put one end into the tail pipe of the car, and the other end through a window. He got into the car, closed the window as tight as he could and started the engine again.

‘He’s trying to kill himself,’ said Mark. ‘I saw a man do it like this in a film once.’

‘How long does it take?’

‘Not very long,’ said Mark, ‘but I’m going to stop him.’

Mark crawled to the car, pulled away the tube and crawled back. ‘Quick, let’s get out of here,’ said Ricky.

Suddenly the man got out of the car again. He had a bottle of whisky and a gun, and he was crying. ‘Let’s get out of here,’ said Ricky again, urgently.

Mark watched quietly. The man looked at the tube, he looked around, then he put the tube back into the tail pipe. He got back into the car with his whisky.

‘Mark, please, let’s go,’ said Ricky, and began to cry.

‘I’ll try one more time,’ said Mark.

Ricky watched his brother crawl forward again, and then the man saw Mark. He fell out of the car and grabbed him. ‘You little,’ he shouted, as he hit Mark. ‘Get into the car.’ Ricky, in shock and fear, wet himself.

The man pushed Mark into the car and hit him again. Then he laughed. ‘My name’s Jerome Clifford - Romey to my friends. What’s yours?’

‘Mark,’ said Mark.

Romey laughed. ‘Here,’ he said. ‘Take the whisky, son. Let’s die together.’

Mark took the bottle and pretended to drink. He smelled gas. He looked at the gun on the seat.

‘We’ll be dead in five minutes,’ said the man.

Mark looked in the mirror and saw Ricky crawling towards the back of the car. ‘Why are you doing this’ he asked.

‘Give me the whisky,’ said the man.

Mark looked at the man. If he gets drunk he might go to sleep, he thought. He passed the whisky.

‘It’s because of the body,’ said the man. ‘It’s at my house. I’m a lawyer. My client killed a senator. The FBI is looking everywhere for his body and my client hid it in my garage. Can you believe it? Right there, under my boat!’

Mark smelled the air again. No gas now, thanks to Ricky. ‘Who’s your client, Romey’ he asked.

‘Barry the Blade,’ said Romey. ‘He’s a member of the Mafia in New Orleans. Now he wants to kill me because I know about the body. But he can’t because the gas will kill us first.’ He laughed, and drank more whisky.

Soon he was drunk and asleep. Mark gently opened the car door and ran to where Ricky was hiding. ‘I pulled the tube out,’ said Ricky in a high voice.

Mark lit a cigarette and watched the car. Suddenly the door fell open and the lawyer came out with the gun in his hand. He saw the tube and started screaming. His wild red eyes looked round for Mark, but Mark was well hidden in the long grass. Then he stood still, put the gun in his mouth, closed his eyes and fired.

Ricky made a low noise, like an animal in pain, and ran.

Mark looked at the dead man and thought, ‘Here’s trouble.’ He followed Ricky home. When he got there he called 911 for the police. He knew that every 911 call was recorded.

‘There’s a body on the old road behind Tucker Trailer Park on Highway 17,’ he said.

‘We need your name, son.’

Mark said nothing, and put the phone down.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.