سرفصل های مهم
مافیا میرسه
توضیح مختصر
مافیا مارک رو تهدید میکنه اگه حرف بزنه خودش و خانوادهاش رو میکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
مافیا میرسه
عکسهای چاپ شده در روزنامهی روز چهارشنبه از کتاب مدرسهی ویلو رود بودن. عکسها مال یک سال قبل بودن، ولی بهترین عکسهایی بودن که اسلیک تونسته بود پیدا کنه. زیر عکسها اسمهاشون نوشته شده بود. مارک سووی. ریکی سووی. در گزارش چیزهای بیشتری درباره مرگ کلیفورد نوشته بود و نوشته بود ریکی در بیمارستان سنت پیترز در شوکه.
همچنین در گزارش چیزهای زیادی در رابطه با مارک نوشته بود- چطور به ۹۱۱ زنگ زده ولی اسمش رو نگفته، درباره اثر انگشتهای روی ماشین و دربارهی اینکه افبیآی میخواست باهاش حرف بزنه.
یه پرستاری روزنامه رو به مارک داد و گفت: “مشهور شدی.”
مارک که یک مرتبه قیافهی خودش رو دید، گفت: “چی شده؟” و به آرومی گزارش رو خوند. فکر کرد: “این بده. حالا مافیا میدونه کجا پیدام کنه.”
مارک در راه رفتن به کافه برای صبحانه بود. روزنامه رو برگردوند و به طرف آسانسور رفت. در باز شد و مارک رفت داخل. خالی بود. هنوز زود بود.
آسانسور در طبقه هشتم ایستاد و مردی وارد شد. کت سفید و جین پوشیده بود. مارک بهش نگاه نکرد. از دیدن آدمهای جدید خسته شده بود.
در بسته شد، یک مرتبه مرد مارک رو گرفت. یه چاقو داشت. صورت وحشتناکش رو نزدیک صورت مارک آورد.
گفت: “به حرفم گوش بده، مارک سووی. نمیدونم جرومی کلیفورد چی بهت گفته، ولی اگه یک کلمه از حرفهاش رو تکرار کنی، حتی به وکیلت، میکشمت. و مادرت و برادر کوچیکت رو هم میکشم.”
گرونک داشت کارش رو خوب انجام میداد. رنگ صورت مارک از ترس سفید شد.
مرد ادامه داد: “میدونم کجا زندگی میکنی. و میدونم کجا به مدرسه میری. نمیتونی از دستم فرار کنی، فهمیدی؟”
چشمهای مارک یکمرتبه خیس شدن. با سرش گفت بله، بله، بله.
آسانسور دوباره ایستاد. مرد گفت: “و اگه به کسی دربارهی من بگی، گیرت میارم” و ناپدید شد.
رجی ساعت نه به دفترش رسید. کلینت براش یه فنجون قهوه درست کرد و روزنامهی صبح رو داد بهش.
همونطور که روزنامه رو باز کرد و عکس مارک رو دید، گفت: “قهوه عالیه.” یک مرتبه خود مارک خیس از بارون و از نفس افتاده توی اتاق بود.
رجی پرسید: “چی شده، مارک؟ ریکی چطوره؟”
مارک گفت: “حالش خوبه. روزنامهی امروز رو دیدی؟”
گفت: “همین الان خوندمش. باعث نگرانیت شده؟”
“البته که شده.”
کلینت با یه نوشیدنی داغ برای مارک وارد اتاق شد. مارک ازش تشکر کرد و دستهاش رو با فنجون گرم کرد.
رجی پرسید: “ساعت ده آمادهی جلسه با افبیآی هستی؟”
“از اینکه میخوام باهاشون حرف بزنم مطمئن نیستم.”
“باشه، مجبور نیستی. به نظر ترسیدی. چرا؟”
“اگه چیزی که میدونم رو هیچ وقت به کسی نگم چه اتفاقی برام میفته؟”
“به من گفتی.”
“بله، ولی تو وکیل من هستی و همه چیز رو هم بهت نگفتم. نگفتم جسد کجاست.”
“میدونم، مارک.”
“پس اگه هیچ وقت نگم چی میشه؟”
رجی تمام شب داشت به این مسئله فکر میکرد، ولی هنوز هم جوابی نداشت. دیروز بعد از ظهر وقتی فولتریگ رو دیده بود، فهمیده بود هر کار ممکن رو برای به حرف آوردن مارک امتحان میکنه. یک دروغ میتونست مارک رو نجات بده. یک دروغ ساده. ولی اون یه وکیل بود و نباید بهش توصیف میکرد دروغ بگه. بچهی بیچاره.
بالاخره گفت: “فکر میکنم سعی میکنن به حرف بیارنت. خیلی نادره، ولی فکر میکنم قانون میتونه مجبورت کنه چیزی که میدونی رو به قاضی بگی.”
“و اگه امتناع کنم؟”
“سؤال خوبیه، مارک. اگه بالغ بودی ممکن بود بیفتی زندان. نمیدونم با یه بچه چیکار میکنن. ولی اگه به قاضی دروغ بگی، ممکنه تو دردسر بیفتی.”
“اگه حقیقت رو بگم تو دردسر بزرگتری میفتم.”
“چرا؟”
مارک جواب نداد.
“مارک، دیشب تو بیمارستان بهم گفتی آمادهی حرف زدن با افبیآی و تعریف داستانت هستی. حالا نظرت رو عوض کردی. چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟”
مارک فنجونش رو به آرومی گذاشت روی میز و صورتش رو پوشوند و شروع به گریه کرد.
روحیهی روی فولتریگ تا ساعت ۱۰ عالی بود. تمام دیروز بعد از ظهر افرادش اطلاعاتی درباره رجی لاو به دست میآوردن. میدونستن قبلاً زن یه دکتر پولدار بود. میدونستن دکتر ترکش کرده. میدونستن شروع به خوردن الکل زیاد و مصرف مواد کرده بود، بنابراین دکتر تونسته بود بچههاش رو ازش بگیره. حالا شوهر و بچه و پولی نداشت. و اسم جدید داشت. روی فولتریگ فکر کرد میتونه از این اطلاعات علیه رجی استفاده کنه.
کار فولتریگ اثبات این بود که باری مولدانو سناتور رو کشته. مطمئن بود مارک چیزی میدونه که میتونه کمکش کنه. بعد میتونست پیروز پرونده بشه و دوباره عکسش در صفحات اول روزنامهها چاپ بشه.
ساعت ده فولتریگ به دفتر رجی برگشت و آمادهی جلسهی قول داده شده با مارک بود. کلینت در رو براش باز کرد.
گفت: “متأسفم، آقای فولتریگ. رجی و لاو امروز حرفی برای زدن ندارن.”
فولتریگ با عصبانیت داد زد و در رو کوبید و رفت. صاف با دفتر افبیآی رفت و کمی بیشتر داد کشید.
با عصبانیت گفت: “میخوام بچه تعقیب بشه. میدونیم گرونک تو شهره. نباید دستش به بچه برسه. وکیل رو هم زیر نظر بگیرید. و ازتون میخوام اوراقی تهیه کنید که ببریم برای قاضی. کاری میکنیم مارک سووی به حرف بیاد.”
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
The Mafia Arrive
The photos in Wednesday’s newspaper were from the Willow Road schoolbook. They were a year old, but they were the best Slick could find. Under the photos were their names. Mark Sway. Ricky Sway. The story told more about Clifford’s death, and said Ricky was in shock at St Peter’s Hospital.
The story also said a lot about Mark - how he called 911 but didn’t give his name, about his fingerprints in the car, and about the FBI wanting to talk to him.
‘You’re famous,’ said a nurse, giving Mark the newspaper.
‘What is it’ said Mark, suddenly seeing his own face. He read the story slowly. ‘This is bad,’ he thought. ‘Now the Mafia knows where to find me.’
Mark was on his way to the cafe for breakfast. He gave the paper back and walked to the lift. The door opened and he stepped in. It was empty. It was still early.
At floor number eight the lift stopped and a man stepped in. He wore a white coat and jeans. Mark didn’t look at him. He was tired of meeting new people.
The door closed and suddenly the man grabbed Mark. He had a knife. He pushed his horrible face near Mark’s.
‘Listen to me, Mark Sway,’ he said. ‘I don’t know what Jerome Clifford told you, but if you repeat a single word of it, even to your lawyer, I’ll kill you. And I’ll kill your mother and your little brother.’
Gronke was doing his job well. Mark was white with fear.
‘I know where you live,’ continued the man. ‘And I know where you go to school. You can’t escape me, understand?’
Mark’s eyes were suddenly wet. He nodded yes, yes, yes.
The lift was stopping again. ‘And if you tell anyone about me I’ll get you,’ said the man, and he disappeared.
Reggie reached her office at nine. Clint made her a cup of coffee and gave her the morning newspaper.
‘Coffee’s excellent,’ she said, as she opened the paper and saw Mark’s picture. Suddenly Mark himself was in the room, wet from the rain and out of breath.
‘What’s the matter, Mark’ she asked. ‘How’s Ricky?’
‘He’s okay,’ said Mark. ‘Have you seen today’s paper?’
‘I’ve just read it,’ she said. ‘Does it worry you?’
‘Of course it does.’
Clint came into the room with a hot drink for Mark. Mark thanked him and warmed his hands on the cup.
‘Are you ready to meet the FBI at ten’ asked Reggie.
‘I’m not sure I want to talk to them.’
‘Okay, you don’t have to. You look frightened. Why?’
‘What would happen to me if I never told anyone what I know?’
‘You’ve told me.’
‘Yes, but you’re my lawyer. And I haven’t told you everything - not where the body is.’
‘I know, Mark.’
‘So what happens if I never tell?’
Reggie had been thinking about this all night, but she still had no answer. Yesterday afternoon, when she met Foltrigg, she saw that he would try everything possible to get Mark to talk. A lie could save Mark. One simple lie. But she was a lawyer and she could not advise him to lie. Poor kid.
‘I think they’ll try to make you talk,’ she said at last. ‘It’s very rare, but I think the law can make you tell what you know to a judge.’
‘And if I refuse?’
‘Good question, Mark. If you were an adult, you could go to prison. I don’t know what they’d do with a child. But if you lie to the judge you could be in big trouble.’
‘If I tell the truth, I’m in bigger trouble.’
‘Why?’
Mark didn’t answer.
‘Mark, at the hospital last night you told me you were ready to talk to the FBI and tell them your story. Now you’ve changed your mind. Why? What’s happened?’
Mark gently put his cup on the table, covered his face and began to cry.
Until ten o’clock, Roy Foltrigg was in an excellent mood. All yesterday afternoon his men had been finding information about Reggie Love. They knew she used to be married to a rich doctor. They knew the doctor had left her. And they knew that she had started drinking heavily and taking drugs, so the doctor was able to take her children from her. Now she had no husband, no children and no money. And a new name. Roy Foltrigg thought he could use this information against Reggie.
Foltrigg’s job was to prove that Barry Muldanno had killed the senator. He was sure that Mark knew something that would help him. Then he would win the case, and have his face on the front pages of the newspapers again.
At ten o’clock Foltrigg returned to Reggie’s office, ready for the promised meeting with Mark. Clint opened the door to him.
‘I’m sorry, Mr Foltrigg,’ he said. ‘Reggie and Mark have nothing to discuss today.’
Foltrigg shouted angrily, then left, banging the door. He went straight to the FBI office and shouted some more.
‘I want the kid followed,’ he said angrily. ‘We know Gronke’s in town. He mustn’t get to the kid. Watch the lawyer too. And I want you to prepare papers to take to a judge. We’re going to make Mark Sway talk.’