سرفصل های مهم
اوضاع بدتر میشه
توضیح مختصر
پلیس با کمک قاضی مارک رو میندازن زندان.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
اوضاع بدتر میشه
هفت و نیم صبح برای رجی خیلی زود بود، ولی باید مارک رو برمیگردوند پیش دیانا. کلینت قبل از اینکه برن زنگ زد.
گفت: “خبر بد دارم، رجی. عکس مارک دوباره در صفحهی اول چاپ شده. اسلیک مولر یه گزارش دیگه نوشته.”
وقتی رسیدن بیمارستان، دیدن که خبرنگارها بیرون در ورودی منتظرن.
مارک گفت: “پشت سر من بیا” و رجی رو از در بغل برد آشپزخونه و از اونجا از پلههای پشتی بالا رفتن. با غرور گفت: “حالا این بیمارستان رو خوب میشناسم، مگه نه؟”
وقتی مادرش رو دید، لبخندش محو شد. تو راهرو با یه پلیس کنارش نشسته بود. داشت به شدت گریه میکرد. مارک دوید پیشش. مارک رو گرفت و محکم بغلش کرد.
گفت: “مارک. تریلرمون دیشب سوخته و خاکستر شده.”
پلیس گفت: “درسته. فقط چند ساعت قبل.”
دیانا هنوز داشت گریه میکرد. “همه چیز از بین رفته، مارک.”
رجی پرسید: “چی باعث آتشسوزی شده؟”
پلیس گفت: “هنوز نمیدونیم.”
مارک پرسید: “حال ریکی چطوره، مامان؟”
دیانا گفت: “حالش خوبه. شب رو خوب سپری کرد.”
مارک گفت: “ببین، مامان، میتونیم بریم داخل و حرف بزنیم؟”
دیانا با سرش تأیید کرد و مارک رو برد داخل اتاق. وقتی در بسته شد، خانوادهی کوچیک و بیخانمان سووی تنها شدن.
فولتریگ نقشهایی داشت. “شاید بتونیم یه قاضی گیر بیاریم تا مارک رو حبس کنه. قانون اون رو برای ما در امان نگه داره.”
بقیه هم به این فکر علاقمند بودن.
فولتریگ گفت: “مزیتهاش اینها هستن. اولاً مارک رو از مافیا محافظت میکنه. همزمان مارک رو میترسونه و آمادهی حرف زدن میشه. به قاضی میگیم نیاز هست مارک در امان باشه تا بتونه در دادگاه حرف بزنه.”
مکتون گفت: “اگه بخوای اینکار رو بکنی، باید قاضی هری روسولت رو ببینی. رئیس قضات دادگاه کودکان ممفیس هست. ولی بهش نگو میخوای مارک رو بترسونی. بهترین راه برای جلب موافقتش در مورد حبس این هست که بهش نشون بدی مارک در خطره. و اگه میخوای مارک رو ببری دادگاه، باید بگی چیزی میدونه و به پروندهی مولدانو کمک میکنه.”
فولتریگ گفت: “اون چیزی میدونه. از این بابت مطمئنم.”
وقتی قاضی هری روسولت ۲۲ سال قبل قاضی شد، اولین قاضی سیاهپوست دادگاه کودکان در تنسی بود. باهوش، مهربون و معقول بود. وقتی دربارهی خطر برای مارک سووی شنید با دقت فکر کرد. دوست نداشت این کار رو بکنه، ولی موافقت کرد حرفهای مارک رو در دادگاه بشنوه و اون رو تا اون موقع بندازه حبس.
دستوری رو امضا کرد. گفت: “ببریدش زندان کودکان.”
“یک اتاق شخصی بهش بدید. اون رو نترسونید. امروز با وکیلش صحبت میکنم.”
مارک و دیانا در اتاقشون بودن و دربارهی آتشسوزی و تمام چیزهایی که از دست داده بودن صحبت میکردن. خیلی آروم حرف میزدن برای اینکه نمیخواستن ریکی هنوز از آتشسوزی خبردار بشه.
ریکی بیدار بود. چشمهاش باز بودن ولی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه یا تکون بخوره، به سقف خیره شده بود.
چیزی بود که مارک به دیانا نمیگفت. چیزی که باعث نگرانیش میشد. شاید آتشسوزی یک حادثه و اتفاق نبود. شاید پیغام دیگهای از طرف مردی بود که چاقو داشت. تریلرها معمولاً ساعت ۴ صبح آتیش نمیگرفتن و خاکستر نمیشدن.
در زده شد. مارک در رو باز کرد.
دو تا مرد وارد اتاق شدن. “پلیس ممفیس اومده. کارآگاه ناسار و کاراگاه کلیکمن دنبال دیانا سووی میگردن.” و چند تا کاغذ دادن دست دیانا.
ناسار گفت: “اینها از طرف دادگاه کودکان هستن، خانم سووی. اومدیم که مارک سووی رو ببریم حبس، خانوم. قاضی میخواد امروز بعدازظهر اون رو در دادگاه ببینه.”
دیانا که کاغذها رو مینداخت، سر ناسار داد کشید. “چی؟”
ناسار که کاغذها رو بر میداشت. گفت: “دستور قاضی هست.”
دیانا داد زد: “نمیتونید پسرم رو ببرید.”
ولی میتونستن و این کار رو هم کردن و مارک رو کشیدن توی راهرو. دیانا پشت سرشون دوید، مارک رو گرفت و جیغ کشید. ناسار دیانا رو گرفت و کلیکمن سعی کرد مارک رو دور کنه. دیانا به کلیکمن لگد زد و بیشتر جیغ کشید و باهاشون دعوا کرد.
در میانهی همهی اینها، ریکی جلوی در ظاهر شد. به مارک خیره شد که کلیکمن اون رو گرفته بود. به مادرش خیره شد که ناسار اون رو گرفته بود. همه به ریکی خیره شدن. صورتش سفید بود و دهنش باز بود.
مارک گفت: “اشکال نداره، مامان، میرم. مراقب ریکی باش. و به رجی زنگ بزن. بهش بگو بیاد زندان.”
یک خانم با لباس فرم که روی جیبش نوشته بود دورین در زندان به استقبالشون اومد. یه کاغذ برای امضا به ناسار داد و از مارک خواست جیبهاش رو خالی کنه. همه چیز رو توی یه جعبهی فلزی گذاشتن. بعد مارک رو به یه اتاق کوچیک برد. زیاد بد نبود، ولی مارک خیلی احساس تنهایی میکرد.
پرسید: “میتونم از تلفن استفاده کنم؟ که به مامانم زنگ بزنم؟”
دورین یه تلفن و یه کتاب تلفن براش آورد. گفت: “میتونی ۱۰ دقیقه ازش استفاده کنم” و در رو قفل کرد.
مارک شمارهی بیمارستان سنت پیترز رو پیدا کرد و اتاق شمارهی ۹۴۳ رو خواست. بهش گفته شد: “شمارهی ۹۴۳ الان به تماسها جواب نمیده.” مارک فکر کرد، حتماً ریکی خوابیده. سعی کرد به رجی زنگ بزنه. شانسی نیاورد. بعد یه فکر دیگه به ذهنش رسید. به یک رستوران پیتزا زنگ زد.
با صدای کلفت گفت: “کارآگاه کلیکمن هستم از پلیس ممفیس. لطفاً برای یه مهمونی سوپرایزی در پاسگاه پلیس ۴۰ تا پیتزا برام بفرستید. وقتی پیتزاها رسیدن پولشون رو پرداخت میکنم.”
وقتی دورین برگشت تلفن رو ببره، مارک خیلی خوشحالتر بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
Things Get Worse
Seven-thirty a.m. was too early for Reggie, but she had to get Mark back to Dianne. Clint called before they left.
‘Bad news, Reggie,’ he said. ‘Mark’s picture is on the front page again. Slick Moeller has written another story.’
When they got to the hospital they could see the reporters waiting outside the front door.
‘Follow me,’ said Mark, and led Reggie through a side door to the kitchens and up the back stairs. ‘I know this hospital well now, don’t I’ he said proudly.
His smile dropped when he saw his mother. She was sitting in the hall with a cop next to her. She was crying hard. Mark ran to her. She grabbed him and held him tight.
‘Mark,’ she said. ‘Our trailer burned down last night.’
‘That’s right,’ said the cop. ‘Just a few hours ago.’
Dianne was still crying. ‘Everything’s gone, Mark.’
‘What started the fire’ Reggie asked.
‘Don’t know yet,’ said the cop.
‘How’s Ricky, Mom’ asked Mark.
‘He’s okay,’ said Dianne. ‘He had a good night.’
‘Look Mom,’ said Mark, ‘can we go inside and talk?’
Dianne nodded and took him into the room. When the door closed, the tiny, homeless Sway family was all alone.
Foltrigg had a plan. ‘Maybe we can get a judge to take Mark into custody. Get the law to keep him safe for us.’
The others looked interested.
‘Here are the advantages,’ said Foltrigg. ‘First, it will protect Mark from the Mafia. At the same time, it will frighten Mark and make him ready to talk. We’ll tell the judge we need Mark safe so he can talk in court.’
‘If you want to do that,’ said McThune, ‘you need to see Judge Harry Roosevelt. He’s the chief judge for the children’s courts here in Memphis. But don’t tell him you want to frighten Mark. The best way to get him to agree to custody is to show him that Mark is in danger. And if you want to get Mark into court you will have to say he knows something that will help the Muldanno case.’
‘He knows something all right,’ said Foltrigg. ‘I’m sure of it.’
When Judge Harry Roosevelt became a judge twenty-two years ago, he was the first black judge of the children’s court in Tennessee. He was clever, he was kind, and he was wise. When he heard about the danger to Mark Sway he thought carefully. He didn’t like to do it, but he agreed to hear Mark in court, and to take him into custody until then.
He signed an order. ‘Take him into the children’s prison,’ he said.
‘Give him a private room. Do not frighten him. I’ll speak to his lawyer later today.’
Mark and Dianne were in their room talking about the fire and all the things they had lost. They whispered because they didn’t want Ricky to know about the fire yet.
Ricky was awake. His eyes were open but he was staring at the ceiling without saying a word or moving at all.
There was something Mark didn’t say to Dianne. Something that worried him. Maybe the fire wasn’t an accident. Could it be another message from the man with the knife? Trailers didn’t usually burn down at four o’clock in the morning.
There was a knock at the door. Mark opened it.
Two men entered the room. ‘Memphis Police here. Detective Nassar and Detective Klickman. Looking for Dianne Sway.’ And they handed Dianne some papers.
‘These are from the children’s court, Ms Sway,’ said Nassar. ‘We’re here to take Mark Sway into custody now, ma’am. The judge wants to see him in court this afternoon.’
‘What!’ Dianne shouted at Nassar, dropping the papers.
‘Judge’s orders,’ said Nassar, picking up the papers.
‘You can’t take my son,’ shouted Dianne.
But they could, and they did, pulling him into the hall. Dianne ran after them, grabbed Mark and screamed. Nassar held Dianne and Klickman tried to pull Mark away. Dianne kicked Klickman and there was more screaming and fighting.
In the middle of all this, Ricky appeared at the door. He stared at Mark, who was held by Klickman. He stared at his mother, who was held by Nassar. Everyone stared at Ricky. His face was white and his mouth was open.
‘It’s okay, Mom, I’ll go,’ said Mark. ‘Look after Ricky. And call Reggie. Tell her to come to the prison.’
A lady in a uniform with DOREEN on the pocket met them at the prison. She gave Nassar a paper to sign and asked Mark to empty his pockets. Everything went into a metal box. Then she took him to a small room. It wasn’t too bad, but Mark felt very lonely.
‘Can I use a phone’ he asked. ‘To call my Mom?’
Doreen brought him a phone and a phone book. ‘You can have it for ten minutes,’ she said, and locked the door.
Mark found the number for St Peter’s and asked for room 943. ‘Number 943 isn’t taking calls just now,’ he was told. Ricky must be asleep, thought Mark. He tried Reggie. No luck. Then he had an idea. He called a pizza restaurant.
‘This is Detective Klickman, Memphis Police,’ he said in a deep voice. ‘Please send me forty pizzas for a surprise party here in the police station. I’ll pay when they come.’
When Doreen came back for the phone, Mark looked much happier.