برگشت به زندان

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مشتری / فصل 13

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

برگشت به زندان

توضیح مختصر

اف‌بی‌آی پیشنهاد میده اگه مارک علیه مافیا شهادت بده، از اون و خانواده‌اش حمایت کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

برگشت به زندان

رجی تا موقع ناهار روز پنج‌شنبه خبر مارک رو نشنید. اغلب در دادگاه کودکان کار می‌کرد و قاضی روسولت رو خوب می‌شناخت. با عجله به دفتر قاضی رفت.

قاضی گفت: “از دیدنت تعجب نکردم، رجی.”

رجی گفت: “نمی‌فهمم چرا این کارو کردی، هری. مارک هیچ کار اشتباهی انجام نداده.”

قاضی گفت: “موافقت کردم امروز بعد از ظهر تو دادگاه ببینمش. و تا اون موقع در امان نگهش میدارم. همینجا منتظر بمون. از نگهبان‌ها می‌خوام بیارنش اینجا تا تو ببینیش.”

وقتی مارک رسید، به رجی لبخند زد. گفت: “نگران نباش. حالم خوبه. ولی در دادگاه چی باید بگم؟”

رجی با دقت توضیح داد. گفت: “هیچ کس نمیتونه تو رو مجبور به حرف زدن بکنه. ولی اگه حرف نزنی، قاضی می‌تونه تو رو توی حبس نگه داره.”

“ولی من کار اشتباهی نکردم.”

رجی گفت: “نه. ولی اگه قاضی سؤالاتی ازت بپرسه، و تو جواب ندی، این کار اشتباه میشه. قانون در این مورد خیلی واضحه. اگه چیزی بدونی که به پرونده‌ی قتل کمک کنه، نمی‌تونی ساکت بمونی. حتی اگه فکر کنی در خطر هستی.”

مارک گفت: “قانون احمقانه‌ایه.”

رجی گفت: “شاید. ولی نمیتونیم امروز این قانون رو عوض کنیم.”

مارک گفت: “می‌تونم بهشون بگم هیچی نمیدونم.”

رجی می‌خواست بگه بله، ولی ساکت موند. بالاخره با قاطعیت گفت: “تو نباید در دادگاه باشی، مارک.”

اسلیک مولر بیرون دادگاه منتظر بود. مارک رو دید که با دو تا نگهبان رفت داخل. رجی رو دید که نفر بعد وارد شد، و بعد افراد اف‌بی‌آی با فولتریگ. با خودش لبخند زد. نباید هیچ دوربین یا خبرنگاری وارد دادگاه کودکان میشد. می‌دونست فولتریگ از این خوشش نمیاد!

در دادگاه قفل بود و اسلیک صبورانه منتظر موند. ولی وقتی قفلش دوباره باز شد، سریع وارد دستشویی مردان شد و اونجا منتظر موند. کمی بعد یکی از نگهبانان رفت پیشش.

اسلیک پرسید: “چی شد؟ زود باش.”

نگهبان گفت: “بچه حرف نمیزنه. بنابراین برمیگرده زندان.”

“چی میدونه؟”

“قاضی ازش میپرسه میدونه جسد سناتور کجاست، ولی اون جواب نمیده.”

اسلیک پرسید: “دیگه چی؟”

“قاضی میخواد دوباره فردا اون رو ببینه. یک شب بهش وقت داده که نظرش رو عوض کنه.”

اسلیک صد دلار داد دست نگهبان.

نگهبان گفت: “این خبرها رو از من نشنیدی.”

اسلیک گفت: “بهم اعتماد کن.”

فولتریگ دوباره داشت داد می‌کشید. بارها و بارها گفت: “اون قاضی به درد نخور. اون قاضی به درد نخور. خیلی ملایمه. برمیگردم نیواورلینز. این پرونده‌ی قتل کار نیواورلینزه. میتونم کاری کنم مارک رو به دادگاه نیواورلینز احضار کنن. بعد میتونیم واقعاً کاری کنیم حرف بزنه.”

ولی اف‌بی‌آی فکرهای دیگه‌ای داشت. وقتی فولتریگ رفت، تقاضای یک جلسه‌ی دیگه با قاضی و رجی کردن. می‌خواستن توضیح بدن که اگه مارک بر علیه مافیا شهادت بده، چطور دولت میتونه از مارک و خانواده‌اش حمایت کنه.

مکتون گفت: “اسمش برنامه‌ی حفاظتی از شاهد هست.”

قاضی گفت: “دربارش شنیدم، آقای مکتون. بیشتر دربارش بهم بگید.”

“خیلی ساده است. خانواده رو به یک شهر دیگه می‌بریم. میتونیم اسامی جدید بهشون بدیم. یه کار خوب برای مادر پیدا می‌کنیم و یک مکان خوب برای زندگی بهشون میدم. مطمئن میشیم که پسرها به مدرسه‌ی خوبی میرن. بهشون کمی پول میدیم و نزدیکشون میمونیم.”

قاضی گفت: “خوب، رجی. به نظر خوب میرسه.”

واقعاً هم همین طور بود. در شرایطی که سووی‌ها خونه نداشتن. دیانا شغل ناچیزی داشت. هیچ قوم و خویشی در ممفیس نداشتن.

رجی گفت: “نمیتونن الان جایی برن. ریکی باید در بیمارستان بمونه.”

مکتون گفت: “ما یه بیمارستان کودکان در فونیکس پیدا کردیم که میتونیم ببریمش اونجا. یه بیمارستان خصوصیه و البته پولش رو هم ما میدیم.”

قاضی پرسید: “نظرت چیه، رجی؟”

رجی گفت: “درباره‌اش با دیانا حرف میزنم.”

قاضی گفت: “خوبه. و ببین فردا می‌تونه بیاد دادگاه. می‌خوام اینجا باشه.”

رجی گفت: “سعیم رو می‌کنم.”

مارک هم داشت به این فکر میکرد که چطور میتونه خانواده‌اش رو نجات بده. دورین از برگشت دوباره‌ی مارک به زندان تعجب کرد.

پرسید: “اومدی چه مدت بمونی؟”

“قاضی نگفت. فردا باید دوباره برم دادگاه.”

“حال برادر کوچیکت چطوره؟”

قیافه‌ی مارک خیلی غمگین شد. گفت: “احتمالاً میمیره.” “نه!”

مارک با صدای آرومی گفت: “بله. حرف نمیزنه، صداهای وحشتناک در میاره و غذا نمیخوره.”

“متأسفم.”

“بده. حال خود من هم زیاد خوب نیست.”

“بچه‌ی بیچاره. کاری از دستم برمیاد؟”

“نه. فقط نیاز دارم دراز بکشم.”

دوباره گفت: “بچه‌ی بیچاره. مراقبت میمونم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter thirteen

Back to Prison

Reggie didn’t hear about Mark until lunchtime on Thursday. She often worked in the children’s courts, and she knew Judge Roosevelt well. She rushed to his office.

‘I’m not surprised to see you, Reggie,’ he said.

‘I can’t understand why you did this, Harry,’ she said. ‘Mark has done nothing wrong.’

‘I’ve agreed to see him in court this afternoon,’ said the judge, ‘and I’m keeping him safe until then. Wait here. I’ll ask the guards to bring him here to see you now.’

When Mark arrived he smiled at Reggie. ‘Don’t worry,’ he said, ‘I’m okay. But what should I say in court?’

Reggie explained carefully. ‘No one can make you talk,’ she said, ‘but the judge can keep you in custody if you don’t.’

‘But I’ve done nothing wrong.’

‘No,’ said Reggie, ‘but if the judge asks you questions and you don’t answer, then that would be wrong. The law is very clear on this. If you know something that will help a murder case, you can’t keep quiet, even if you think you’re in danger.’

‘It’s a stupid law,’ said Mark.

‘Maybe,’ said Reggie, ‘but we can’t change it today.’

‘I could tell them I don’t know anything,’ said Mark.

Reggie wanted to say yes, but she kept silent. At last she said firmly, ‘You can’t he in court, Mark.’

Slick Moeller was waiting outside the courtroom. He saw Mark go in with two guards. He saw Reggie go in next, and then the FBI men, with Foltrigg. He smiled to himself. In the children’s court there could be no cameras and no reporters. He knew Foltrigg wouldn’t like that!

The courtroom door was locked and Slick waited patiently. When it was unlocked again he walked quickly into the men’s toilets and waited there. Soon one of the guards joined him.

‘What happened?’ asked Slick. ‘Be quick.’

‘The kid wouldn’t talk,’ said the guard, ‘so he’s going back to prison.’

‘What does he know?’

‘The judge asked him if he knew where the senator’s body is, but he wouldn’t answer.’

‘What next?’ asked Slick.

‘The judge wants to see him again tomorrow. He’s given him one night to change his mind.’

Slick passed the guard one hundred dollars.

‘You didn’t hear it from me,’ said the guard.

‘Trust me,’ said Slick.

Foltrigg was shouting again. ‘That no-good judge,’ he said again and again. ‘That no-good judge. He’s too soft. I’m going back to New Orleans. This murder case is a New Orleans job. I can get Mark called to the courts in New Orleans. Then we can really make him talk.’

But the FBI had other ideas. When Foltrigg had left they asked for another meeting with the judge and Reggie. They wanted to explain how the government could protect Mark and his family if he gave evidence against the Mafia.

‘It’s called the witness protection programme,’ said McThune.

‘I’ve heard of it, Mr McThune,’ said the judge. ‘Tell us more about it.’

‘It’s quite simple. We move the family to another city. We give them new names. We find a good job for the mother, and get them a nice place to live. We make sure the boys are in a good school. We give them some money. And we stay close by.’

‘Well, Reggie?’ said the judge. ‘It sounds good.’

It certainly did. At the moment the Sways had no home. Dianne had a poor job. They had no relations in Memphis.

‘They can’t move just now,’ she said. ‘Ricky must stay in hospital.’

‘We’ve found a children’s hospital in Phoenix that can take him right away,’ said McThune. ‘It’s a private hospital, and of course we’ll pay for it.’

‘What do you think, Reggie?’ asked Judge Roosevelt.

‘I’ll talk to Dianne about it,’ said Reggie.

‘Good,’ said the judge. ‘And see if she can come to court tomorrow. I’d like her to be there.’

‘I’ll try,’ said Reggie.

Mark was also thinking about how to save his family. Doreen was surprised to see him back at the prison.

‘How long are you back for?’ she asked.

‘The judge didn’t say. I have to go to court again tomorrow.’

‘How’s your little brother?’

Mark put on a very sad face. ‘He’s probably going to die,’ he said. ‘No!’

‘Yes,’ said Mark in a small voice. ‘He doesn’t talk. He makes terrible noises. And he doesn’t eat.’

‘I’m sorry.’

‘It’s bad. I don’t feel so good myself.’

‘Poor kid. Anything I can get you?’

‘No, I just need to lie down.’

Poor kid,’ she said again. ‘I’ll keep an eye on you.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.