فرار!

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مشتری / فصل 15

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فرار!

توضیح مختصر

مارک از زندان فرار می‌کنه و با رجی به نیواورلینز میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پانزدهم

فرار!

مارک دروغ نگفت، ولی هنوز آماده‌ی گفتن حقیقت هم نبود. وقتی دادگاه دوباره بعد از ظهر جمعه تشکیل شد، و مارک دوباره از جواب به سؤالات قاضی امتناع کرد، هیچ کس تعجب نکرد. بارها گفت: “به این سؤال جواب نمیدم.”

ولی همه از صدای ضبط شده‌ای که پخش شد، شوکه شدن. وقتی رجی شنید مولدانو درباره کشتن اون حرف میزنه، چشم‌هاش گرد شدن. قاضی موافقت کرد که مارک در خطر بزرگی هست و اون رو برگردوند حبس.

هر چند وقتی اسلیک مولر به محضر قاضی اومد، جای تعجب داشت. خبرنگار از دادن اسم شخصی که این اطلاعات خصوصی رو بهش داده بود، امتناع کرد.

قاضی گفت: “خوب، آقای مولر. اگه من می‌تونم یه بچه رو برای امتناع از گفتن چیزهایی که می‌دونه به زندان بفرستم، همین کار رو میتونم در مورد تو هم انجام بدم.”

اسلیک بیشتر از هر کسی از جنایات ممفیس خبر داشت، ولی هیچ وقت به زندان نیفتاده بود. حالا نوبت اون بود.

در اتاق زندان مارک آماده‌ی نقشه‌اش بود. تا نیم ساعت دور اتاق دوید تا اینکه قلبش خیلی تند تپید و صورتش سرخ و گرم شد. وقتی صدای کلید دورین رو شنید، روی زمین دراز کشید، چشم‌هاش رو بست و انگشتش رو گذاشت توی دهنش.

دورین وقتی مارک رو دید، داد زد. “مارک، مارک- آه، بچه‌ی بیچاره!” از اتاق بیرون دوید تا کمک بیاره و چند ثانیه بعد با یه نگهبان دیگه برگشت.

دورین گفت: “مارک، نگران این بود. مثل برادر کوچیکش شوکه شده. ببین، صورتش خیسه. و قلبش تند میتپه!”

نگهبان دیگه گفت: “همینجا بمون، به آمبولانس زنگ میزنم. باید ببریمش بیمارستان.”

بعد از اون همه چی سر در گم شد. هیچ کس نمی‌خواست یه پسر بچه تو زندان بمیره. وقتی آمبولانس اومد، نگهبان‌ها کاغذها رو امضا کردن تا مارک رو بفرستن بیمارستان و بلافاصله به بیمارستان سنت پیترز برده شد. اوراق بیشتر. پرستارها همه جا بودن و همه عجله می‌کردن. یک پرستار مارک رو گذاشت روی تخت.

افراد آمبولانس گفتن: “این رو امضا کنید و عجله کنید. یه مورد دیگه داریم که منتظره.”

پرستار امضا کرد و مردها رفتن و پرستار رفت به تلفن جواب بده. مارک چشم‌هاش رو باز کرد و دید که تنهاست. از تخت پرید پایین و دوید توی راهرو. هیچ کس متوجهش نشد. به یه دفتر خالی رفت و ناپدید شد و یه تلفن پیدا کرد.

وقتی رجی به تلفن جواب داد، گفت: “رجی، من در بیمارستان سنت پیترز هستم. نمی‌تونم الان حرف بزنم. لطفاً بیا من رو ببر. به هیچکس نگو. در پارکینگ خواهم بود.”

مارک میدونست چطور در بیمارستان مخفی بشه. سریع و بی سروصدا حرکت می‌کرد و راهش رو به پارکینگ پیدا کرد. وقتی ماشین رجی رسید، سوار شد و روی کف ماشین مخفی شد.

گفت: “رجی، حرکت کن. هر جا میخوای برو. بیا بریم. بعداً توضیح میدم.”

وقتی پرستار برگشت، مارک اونجا نبود. فکر کرد: “یه نفر جابجاش کرده” و با عجله رفت سراغ کار دیگه.

وقتی افراد فولتریگ با اوراق رسیدن تا مارک رو به نیواورلینز ببرن، زندان رو کنترل کردن و بعد بیمارستان رو. و تازه اون موقع بود که متوجه شدن مارک نیست.

دیانا داد زد: “چی شده؟”

مکتون گفت: “برید پیداش کنید.”

ولی تا اون موقع مارک و رجی در جاده بودن.

رجی پرسید: “کجا داریم میریم، مارک؟”

مارک گفت: “گوش کن، رجی. داشتم فکر میکردم. اگه رومی بهم دروغ گفته باشه، چی؟ اگه جسد جایی که گفته نباشه، چی؟ اون موقع در امان خواهم بود. نیاز هست کنترل‌ کنیم. باید به نیواورلینز بریم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter fifteen

Escape!

Mark didn’t lie, but he wasn’t ready yet to tell the truth. When the court met again on Friday afternoon, no one was really surprised when he again refused to answer the judge’s questions. ‘I’m not going to answer that,’ he said, time after time.

But everyone was shocked by the recording that was played. Reggie’s eyes opened wide when she heard Muldanno speak of killing her. The judge agreed that Mark was in great danger, and returned him to custody.

There was a surprise, though, when Slick Moeller came before the judge. True to his word, the reporter refused to name the person who gave him private information.

‘Well Mr Moeller,’ said the judge. ‘If I can send a child to prison for refusing to tell what he knows, I can do the same for you.’

Slick knew more than anyone about crime in Memphis, but he had never been inside a prison. Now it was his turn.

Back in his prison room, Mark was ready for his plan. For half an hour he ran around his room, until his heart was going very fast and his face was red and hot. When he heard Doreen’s key he lay on the floor, closed his eyes, and put his thumb in his mouth.

‘Mark,’ shouted Doreen, when she saw him. ‘Mark - oh you poor kid!’ She ran from the room to get help, and was back in a few seconds with another guard.

‘Mark was worried about this,’ said Doreen. ‘He’s in shock like his little brother. Look - his skin is all wet. And his heart is going so fast!’

‘Stay here I’ll call an ambulance,’ said the other guard. ‘We need to get him to hospital.’

Everything was confused after that. Nobody wanted a boy to die in prison. When the ambulance came the guards signed papers to send Mark to hospital and he was taken at once to St Peter’s. More papers. There were nurses everywhere, and everyone was in a hurry. A nurse moved Mark to a bed.

‘Sign this,’ said the ambulance men, ‘and be quick. We have another case waiting.’

The nurse signed, the men left, and the nurse went to answer a phone. Mark opened his eyes and saw he was alone. He jumped off the bed and ran into a hall. Nobody noticed him. He disappeared into an empty office and found a phone.

‘Reggie’ he said quickly when she answered the phone ‘I’m in St Peter’s. I can’t talk now. Please come and get me. Don’t tell anyone. I’ll be in the car park.’

Mark knew how to hide in the hospital. He moved quickly and quietly, and found his way to the car park. When Reggie’s car arrived he climbed in and hid on the floor.

‘Drive, Reggie,’ he said. ‘Drive anywhere. Let’s go. I’ll explain later.’

When the nurse came back, Mark was not there. ‘Someone’s moved him,’ she thought, and hurried off to another job.

When Foltrigg’s men arrived with papers to take Mark to New Orleans they checked the prison, and then checked the hospital. Only then did people realise that he was gone.

‘He’s what’ cried Dianne.

‘Go find him,’ said McThune.

But by then Mark and Reggie were on the road.

‘Where are we going’ asked Reggie.

‘Listen, Reggie,’ said Mark. ‘I’ve been thinking. What if Romey told me a lie? What if the body isn’t where he said? Then I’d be safe. We need to check. We need to go to New Orleans.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.