سرفصل های مهم
وکلا و افراد افبیآی
توضیح مختصر
پلیسها میدونن مارک با کلیفورد در ماشین بوده و باهاش حرف زده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
وکلا و افراد افبیآی
مارک در فکر بود و نگران. وقتی نمیتونست بخوابه، به قدم زدنهای طولانی و سرّی میرفت. وقتی شروع شد که مادر و پدرش دعوا میکردن. لباسهای تیره میپوشید و تریلر رو ترک میکرد تا مثل یک دزد در شب راه بره. عشاق و جرمهایی میدید. خیلی چیزها فهمید، ولی هیچوقت نگفت. دوست داشت روی تپهی بالای پارک تریلر بشینه و از سیگار کشیدن بی سر و صدا لذت ببره. وقتی میرسید خونه از اینکه خونه در آرامش بود خوشحال میشد.
حالا مادر و برادرش در اتاق بیمارستان خواب بودن، ولی مارک هنوز بیدار بود. تا بیست دقیقه اونها رو که خواب بودن تماشا کرد، بعد حوصلهاش سر رفت. از جاهای ناآشنا نمیترسید. بی سر و صدا پتو رو کشید روی مادرش و از اتاق بیرون اومد. راهرو ساکت و خالی بود. با آسانسور رفت پایین به کافه.
دو نفر سر یک میز نشسته بودن. یکی روی ویلچر بود. اون یکی یه کارت سفید بهش میداد.
با لبخند بزرگ گفت: “اسم من گیل تیل هست. تصادف کردی؟ شاید بتونم کمکت کنم.”
اون یکی مرد لبخند نزد. گفت: “تصادف جادهای. دو تا پام شکسته.” مارک میدید که داره درد میکشه.
گیل تیل گفت: “خوب. من وکیلم و شاید تو پرونده داری. کی بهت زده؟”
اون یکی مرد با دقت به وکیل نگاه کرد. گفت: “یه کامیون اکسون بود. پشت چراغ قرمز توقف نکرد.”
گیل تیل گفت: “خوبه. من قبلاً از اکسون پول گرفتم. تو چهات شده - دو تا پات شکسته؟ میتونم ششصد هزار دلار بابتش بگیرم.”
“امروز با یه وکیل دیگه حرف زدم. اون گفت میتونه یه میلیون برام بگیره.”
گیل تیل گفت: “داره دروغ میگه. به من اعتماد کن. ولی شاید ما بتونیم بیشتر بگیریم. متأهلی؟ بچه داری؟”
مرد گفت: “سه تا بچه.” خسته به نظر میرسید.
گیل تیل گفت: “خوبه. برای خانواده میتونیم بیشتر بگیریم. پونصد دلار ماهانه تا وقتی برگردی سر کار. ببین، من رو انتخاب کن و بهترین عایدت میشه، قول میدم.”
مرد گفت: “بهش فکر میکنم.”
وکیل گفت: “میتونم فردا بهت زنگ بزنم؟”
مرد گفت: “نه، گفتم بهش فکر میکنم.”
گیل تیل بلند شد. گفت: “خیلیخب، بهش فکر کن. کارتم پیشته.” باهاش دست داد و رفت.
مرد روی ویلچر خودش رفت و کارت روی میز جا موند. وقتی رفت، مارک کارت رو برداشت. به اسم و آدرس نگاه کرد. کارت رو گذاشت توی جیبش و نشست و تلویزیون تماشا کرد.
روی فولتریگ دوست داشت تو تلویزیون باشه. واقعاً از لحظاتی که دوربینها منتظرش بودن لذت میبرد. درست لحظهی درست میرسید، سریع راه میرفت و دستش رو مثل یه مرد مهم بالا میگرفت که دوست داره به سؤالات جواب بده ولی وقتش رو نداره. لحظات خیلی خوشایندی از تماشای ویدیوهاش وقتی به مکانهای مهم میرسید، سپری میکرد. هرچند امشب هیچ دوربین و هیچ خبرنگاری نبود که وقتی به دفاتر افبیآی در ممفیس میرسه، اونجا باشن. بعد از نیمه شب بود.
جیسون مکتون و لاری ترومن خودشون رو معرفی کردن. فقط یک صندلی بود و فولتریگ روش نشست. مکتون اطلاعات رو سریع توضیح داد. به فولتریگ دربارهی پیدا کردن ماشین، چیزی که داخلش بود، تفنگ، ساعت مرگ و دربارهی مارک سووی گفت. “مارک و برادر کوچکترش جسد رو پیدا کردن و به پلیس گفتن. حدوداً نیم مایل اون طرفتر در پارک تریلر زندگی میکنن. بچهی کوچیکتر حالا تو بیمارستانه. شوکه شده. مادرش، دیانا، پیششه و مارک هم اونجاست. دروغ میگه.”
فولتریگ پرسید: “درباره چی دروغ میگه؟”
مکتون گفت: “میگه بعد از اینکه کلیفورد به خود شلیک کرده رسیده، ولی حرفش رو باور نداریم. اولاً اثر انگشتهاش همه جای ماشین هستن. داخل و بیرونش، روی بطری ویسکی جرومی، و روی اگزوز هم هستن.”
فولتریگ پرسید: “اثر انگشتهاش رو چطور کنترل کردید؟”
مکتون گفت: “از بطری نوشابهای که امشب خورد. بعد سه تا سیگار نزدیک ماشین پیدا کردیم. فکر میکنیم پسرها اونجا داشتن بی سر و صدا سیگار میکشیدن که کلیفورد رسیده. مخفی شدن و تماشاش کردن. شاید اونا لوله رو از اگزوز ماشین در آوردن. مطمئن نیستیم و بچهها هم نمیگن. پسر کوچیک الان نمیتونه حرف بزنه، ولی مطمئنیم مارک داره دروغ میگه.”
فولتریگ پرسید: “کلیفورد چی؟”
مکتون ادامه داد: “خونش رو آزمایش کردیم. مست بود و خیلی هم مواد مصرف کرده بود. نمیدونیم به چی فکر میکرده. میدونیم امروز صبح نیواورلینز رو ترک کرده و فکر میکنیم اسلحه رو اینجا از ممفیس خریده.”
“چرا ممفیس؟”
مکتون گفت: “اینجا به دنیا اومده. شاید میخواست جایی که به دنیا اومده بمیره. یک یادداشت به جا گذاشته،” یه ورق کاغذ رو بلند کرد. و اضافه کرد: “به منشیش نوشته بعد از مرگش چیکار کنه. نتونستیم خودکاری که باهاش نوشته رو پیدا کنیم.”
فولتریگ کاغذ رو ازش گرفت و خوند. پرسید: “اینی که این ته نوشته چیه؟ جوهرش فرق میکنه. نوشته: مارک، مارک، کجا . ولی نمیتونم بقیهاش رو بخونم.”
مکتون گفت: “درسته. ما هم نمیتونیم اون تیکه رو بخونیم. خودکار دوم رو توی ماشین پیدا کردیم، بنابراین شاید کلیفورد اونجا ازش استفاده کرده، ولی به قدری مست بوده که نتونسته به وضوح بنویسه.”
فولتریگ با دهن باز گوش داد. پرسید: “پس معنیش چیه؟”
مکتون گفت: “هیچ مارکی در خانوادهی کلیفورد وجود نداره. کنترل کردیم. بنابراین فکر میکنیم این یادداشت برای مارک سووی هست. ولی اگه باهاش حرف نزده، چطور اسم مارک رو میدونست؟”
“چرا باید بچه دروغ بگه؟”
مکتون گفت: “برای اینکه ترسیده. فکر میکنیم اون توی ماشین بوده. فکر میکنیم مارک و کلیفورد درباره چیزی حرف زدن. بچه یه جوری از ماشین خارج شده. کلیفورد سعی کرده چیزی به یادداشت اضافه کنه و بعد به خودش شلیک کرده.”
دهن فولتریگ دوباره باز موند.
مکتون حرفش رو تموم کرد: “شاید بچه به خاطر این ترسیده که کلیفورد چیزی بهش گفته که نیازی نبوده بچه بدونه.”
فولتریگ دهنش رو بست، یادداشت رو گذاشت روی میز و گلوش رو صاف کرد. پرسید: “با بچه حرف زدید؟”
مکتون گفت: “هنوز نه. صبح اولین کار این کار رو انجام میدیم. میخوایم با برادر کوچیکش هم حرف بزنیم، ولی باید از دکترش بپرسیم.”
فولتریگ که به جسد فکر میکرد، گفت: “من هم میخوام اونجا باشم. باید هر چیزی که مارک سووی میدونه رو بدونیم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Lawyers and FBI Men
Mark was a thinker and a worrier. When he couldn’t sleep he went for long secret walks. It started when his mother and father were fighting. He wore dark clothes and left the trailer to move like a thief through the night. He saw lovers, and he saw crime. He learned much, but he never told. He loved to sit on the hill above the trailer park and enjoy a quiet smoke. He was glad to find peace when he got home.
Now his mother and his brother were asleep in the hospital room, but Mark was still awake. He watched them sleep for twenty minutes, and then got bored. He was not afraid of strange places. He quietly covered his mother with a blanket and left the room. The hall was quiet and empty. He took the lift down to the cafe.
There were two people at one of the tables. One was in a wheel-chair. The other was offering him a white card.
‘My name’s Gill Teal,’ he said with a big smile. ‘Did you have an accident? Maybe I can help you.’
The other man didn’t smile. ‘Road accident,’ he said. ‘Two broken legs.’ Mark could see he was in pain.
‘Well,’ said Gill Teal. ‘I’m a lawyer and maybe you have a case. Who hit you?’
The other man looked at the lawyer carefully. ‘It was an Exxon lorry,’ he said. ‘He didn’t stop at a red light.’
‘Great,’ said Gill Teal. ‘I’ve got money from Exxon before. What have you got - two broken legs? I can get you six hundred thousand dollars for that.’
‘I talked to another lawyer today. He said he could get me a million.’
‘He’s lying,’ said Gill Teal. ‘Trust me. But maybe we can get more. Are you married? Have you got kids?’
‘Three kids,’ said the man. He looked tired.
‘Great,’ said Gill Teal. ‘For a family we can get more. Five hundred a month until you get back to work. Look, choose me and you’ll get the best, I promise.’
‘I’ll think about it,’ said the man.
‘Can I call you tomorrow’ said the lawyer.
‘No,’ said the man, ‘I said I’d think about it.’
Gill Teal got up. ‘OK,’ he said, ‘you think about it. You’ve got my card.’ He shook hands and left.
The man in the wheelchair pushed himself away, leaving the card on the table. When he had gone Mark took the card. He looked at the name and the address. He put the card in his pocket and sat back to watch the television.
Roy Foltrigg liked to be on television. He really enjoyed those moments when the cameras were waiting for him. Just at the right moment he would arrive, walking quickly, holding his hand up like a very important man who would love to answer questions but just didn’t have the time. He spent many pleasant moments watching videos of himself arriving at important places. Tonight, however, there were no cameras, and no reporters when he arrived at the FBI offices in Memphis. It was after midnight.
Jason McThune and Larry Trumann introduced themselves. There was only one chair, and Foltrigg took it. McThune explained the facts quickly. He told Foltrigg about finding the car, what was in it, the gun, the time of death, and about Mark Sway. ‘Mark and his younger brother found the body and told the police. They live about half a mile away in a trailer park. The younger kid is in hospital now. He’s in shock. His mother, Dianne, is with him, and Mark is there too. He’s lying.’
‘What’s he lying about’ asked Foltrigg.
‘He says he arrived after Clifford shot himself, but we don’t believe him,’ said McThune. ‘First, his fingerprints are all over the car, inside and out. They’re on Jerome’s whisky bottle, and they’re on the tail pipe too.’
‘How did you check his prints’ asked Foltrigg.
‘Off a bottle of Coke he drank tonight,’ said McThune. ‘Next, we found three cigarettes near the car. We think the boys were having a quiet smoke when Clifford arrived. They hid and watched him. Maybe they pulled his tube from the tail pipe. We’re not sure, and the kids aren’t telling. The little boy can’t talk just now, but we’re sure Mark is lying.’
‘What about Clifford’ asked Foltrigg.
‘We checked his blood,’ continued McThune. He was drunk, and full of drugs too. We can’t know what he was thinking. We know he left New Orleans in the morning, and we think he bought the gun here in Memphis.’
‘Why Memphis?’
‘He was born here,’ said McThune. ‘Maybe he wanted to die where he was born. He left a note,’ he added, picking up a piece of paper. ‘It tells his secretary what to do after his death. We couldn’t find the pen that wrote it.’
Foltrigg took it from him and read it. ‘What’s this at the bottom’ he asked. The ink is different. It says “Mark, Mark where are.” but I can’t read the rest.’
‘Right,’ said McThune. ‘We can’t read that bit either. We found the second pen in the car, so maybe Clifford used it there, but he was too drunk to write clearly.’
Foltrigg listened with his mouth open. ‘So what does it mean’ he asked.
‘There’s no Mark in Clifford’s family,’ said McThune. ‘We checked. So we think the note is for Mark Sway. But how did he know Mark’s name unless he talked to him?’
‘Why would the kid lie?’
‘Because he’s afraid,’ said McThune. ‘We think he was in the car. We think he and Clifford talked about something. At some point the kid left the car. Clifford tried to add something to the note and then shot himself.’
Foltrigg’s mouth was open again.
‘Maybe the kid’s afraid because Clifford told him something he doesn’t need to know,’ finished McThune.
Foltrigg shut his mouth, put the note on the desk and cleared his throat. ‘Have you talked to the kid’ he asked.
‘Not yet,’ said McThune. ‘We’ll do that first thing in the morning. We’d like to talk to his little brother too, but we’ll have to ask his doctor.’
‘I’d like to be there’ said Foltrigg, thinking about the body. ‘We must know everything Mark Sway knows.’