سرفصل های مهم
رجی لاو
توضیح مختصر
مارک یه وکیل برای خودش پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
رجی لاو
وقتی مارک در کافه صبحانهاش رو میخورد، به کارت گیل تیل نگاه کرد. میدونست باید چیکار کنه. قهوه برد برای مادرش و بوسیدش.
به مادرش گفت: “میخوام کمی اطراف بیمارستان رو بگردم.” و دوباره از اتاق خارج شد. از پرستارها یه دفترچه تلفن خواست و به نقشهی شهر نگاه کرد. دفتر گیل تیل زیاد دور نبود. بعد دوباره رفت طبقه پایین و از در پشت از بیمارستان خارج شد.
مارک تند راه رفت. سهشنبه بود و اون تنها بچهی توی خیابون بود. نمیخواست کسی ازش بپرسه چرا نرفته مدرسه. ساختمان گیل تیل قدیمی و خیلی بلند بود. با جمعیتی از مردم وارد آسانسور شد و به طبقه سوم رفت.
وقتی بیرون اومد، در یک راهروی دراز با درهای زیاد بود. سعی كرد با آرامش راه بره و به اسامی روی درها نگاه کنه. همه وکیل بودن، ولی اون گیل تيل رو میخواست. در انتهای راهرو، در مناسب رو پیدا کرد. کلمات “گیل تيل- وکیل مردمی” روش نوشته شده بود. سه نفر کنار در منتظر بودن.
مارک وارد دفتر شد. پر از آدمهای بیمار و غمگین بود، درست مثل بیمارستان. آقای تیل قطعاً مشتریهای زیادی داشت.
یک نفر با بیادبی گفت: “چی میخوای؟”
مارک با ملایمت جواب داد: “میخوام آقای تیل رو ببینم.”
“اون تو رو میشناسه؟”
“نه خانم.”
“تصادف کردی؟”
“نه خانم.”
“خوب، جای اشتباهی اومدی. چرا به یه وکیل نیاز داری؟”
مارک گفت: “خصوصیه.”
“ببین، بچه، همهی این آدمها رو میبینی؟ همه منتظرن آقای تیل رو ببین. سرش خیلی شلوغه. فقط پروندههای تصادف رو قبول میکنه.”
مارک گفت: “خیلیخب.” از اینکه دفتر شلوغ رو ترک کنه خوشحال بود. از پلهها پایین رفت و اطراف طبقهی دوم گشت. وکیلهای بیشتری بودن. از جلوی چند تاشون تو راهرو رد شد. به قدری شلوغ بودن که بهش توجه نمیکردن.
یک مرتبه پلیسی رو دید که داره به طرفش میاد. روی در بعدی با حروف کوچک نوشته شده بود “رجی لاو- وکیل”.
مارک سریع در رو باز کرد و رفت داخل. یه میز شیشهای بود، چند تا مجله، موسیقی ملایم و سه تا صندلی و هیچ کس منتظر نبود.
یه مرد جوون با کراوات و بدون کت پشت میز نشسته بود. با دلپذیری گفت: “میتونم کمکت کنم؟”
“میخوام یه وکیل ببینم.”
“تو کمی کوچیک نیستی؟”
“بله، ولی من هم مشکلاتی دارم. شما آقای لاو هستید؟”
“نه، من کلینت هستم. منشی رجی.”
مارک گفت: “پس نیاز هست رجی رو ببینم.”
منشی پرسید: “اسمت چیه؟”
“مارک سووی.”
“تو دردسر افتادی، مارک؟”
“بله.”
“چه جور دردسری؟ باید کمی دربارش بهم بگی، وگرنه رجی باهات حرف نمیزنه.”
مارک گفت: “خوب، باید ساعت ۱۲ با افبیآی حرف بزنم و فکر میکنم نیاز به یک وکیل دارم.”
این به اندازهی کافی خوب بود. کلینت لحظهای رفت و برگشت. مارک رو برد دفتر وکیل.
گفت: “این مارک سووی هست.”
وکیل گفت: “سلام، مارک. من رجی لاو هستم.”
مارک با تعجب به وکیل نگاه کرد. رجی لاو یه زن بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Reggie Love
As Mark ate his breakfast in the cafe he looked at Gill Teal’s card. He knew what he needed to do. He took some coffee back to his mother and gave her a kiss.
‘I’m going to look around the hospital for a bit,’ he told her, and left the room again. He asked the nurses for a phone book and looked at the city map. Gill Teal’s office was not far away. Then he went downstairs again and left the hospital by a back door.
Mark walked quickly. It was Tuesday and he was the only kid on the street. He didn’t want anyone to ask why he wasn’t at school. Gill Teal’s building was old and very tall. He entered the lift with a crowd of others and went to the third floor.
When he got out he was in a long hall with a lot of doors. He tried to walk calmly, looking at the names on the doors. They were all lawyers, but he wanted Gill Teal. At the end of the hall he found the right door. The words GILL TEAL - THE PEOPLE’S LAWYER were painted on it. Three people waited by the door.
Mark entered the office. It was crowded with sad, sick people, just like the hospital. Mr Teal certainly had a lot of clients.
‘What do you want?’ said someone rudely.
Mark answered softly, ‘I’d like to see Mr Teal.’
‘Does he know you?’
‘No, ma’am.’
‘Did you have an accident?’
‘No, ma’am.’
‘Well, you’re in the wrong place. Why do you need a lawyer?’
‘It’s private,’ said Mark.
‘Look, kid, you see all these people? They’re all waiting to see Mr Teal. He’s a very busy man, and he only takes accident cases.’
‘Okay,’ said Mark. He was glad to leave the crowded office. He took the stairs and walked around the second floor. More lawyers. He passed a few of them in the hall. They were too busy to notice him.
Suddenly he saw a policeman coming towards him. The next door had REGGIE LOVE - LAWYER painted on it in small letters.
Mark quickly opened the door and stepped inside. There was a glass table, some magazines, soft music, and three chairs - and nobody waiting.
A young man with a tie but no jacket sat behind a desk. ‘May I help you?’ he said quite pleasantly.
‘I’d like to see a lawyer.’
‘Aren’t you a bit young?’
‘Yes, but I’m having some problems. Are you Mr Love?’
‘No, I’m Clint. I’m Reggie’s secretary.’
‘Then I need to see Reggie,’ said Mark.
‘What’s your name?’ asked the secretary.
‘Mark Sway.’
‘Are you in trouble, Mark?’
‘Yes.’
‘What type of trouble? You need to tell me a little bit about it, or Reggie won’t talk to you.’
‘Well,’ said Mark, ‘I have to talk to the FBI at twelve, and I think I need a lawyer.’
This was good enough. Clint went away for a moment, then came back. He took Mark to the lawyer’s office.
‘This is Mark Sway,’ he said.
‘Hello Mark,’ said the lawyer. ‘I’m Reggie Love.’
Mark looked at the lawyer in surprise. Reggie Love was a woman.