سرفصل های مهم
وکیل و مشتری
توضیح مختصر
وکیل تصمیم میگیره به جای مارک با پلیس حرف بزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
وکیل و مشتری
رجی لاو پنجاه و دو ساله بود و تازه پنج سال بود که وکیل شده بود. اولین چیزی که مارک دربارش متوجه شد موهاش بودن که خاکستری و خیلی کوتاه بودن- کوتاهتر از موهای اون. چشمهاش سبز بودن و عینک گرد و مشکی زده بود. لباسش هم مشکی بود. دستش رو دراز کرد و مارک باهاش دست داد.
از مارک پرسید: “میخوای چیزی بخوری؟”
“نه، خانوم.”
وکیل پاهاش رو انداخت روی هم. “مارک سووی، درسته؟ لطفاً به من نگو خانم. به اندازهای پیرم که مادربزرگت باشم، ولی میتونی رجی صدام کنی، باشه؟”
“باشه.”
“چند سالته، مارک؟ کمی از خودت بهم بگو.”
“یازده سالمه. در ویلو رود به مدرسه میرم.”
“چرا امروز صبح مدرسه نیستی، مارک؟”
“داستانش طولانیه.”
“کلینت گفت ساعت ۱۲ امروز باید افبیآی رو ببینی. درسته؟”
مارک گفت: “بله. میخوان تو بیمارستان چند تا سؤال ازم بپرسن.”
“تو بیمارستان؟” یه ورق و قلم برداشت.
“این هم قسمتی از داستان طولانیه. میتونم چیزی ازت بپرسم، رجی؟” صدا کردن این خانوم با اسم مردونه کمی عجیب بود.
با لبخند گفت: “البته.”
“اگه چیزی بهت بگم، بازگوش میکنی؟”
“البته که نه.”
“هیچ وقت؟”
“فقط اگه بهم بگی میتونم بازگوش کنم. حرف زدن با یک وکیل مثل حرف زدن با دکتره. چیزی که میگی رازه و امانت میمونه. متوجهی؟”
“اگه چیزی بهت بگم که هیچ کس دیگهای غیر از من نمیدونه، چی؟”
“من نمیتونم بازگوش کنم.”
“چیزی که پلیس واقعاً میخواد بدونه؟”
وکیل دوباره گفت: “من نمیتونم بازگوش کنم. سؤال دیگهای داری؟”
“بله. اسم رجی رو از کجا آوردی؟”
“اسم من قبلاً رجینا بود. با یه دکتر ازدواج کرده بودم. بعد اتفاقات بد زیادی افتاد و شوهرم ترکم کرد. اسمم رو رجی کردم و وکیل شدم.”
“پدر من هم مادرم رو ترک کرده.”
“متأسفم.”
“متأسف نباش. من و برادرم از این بابت خیلی خوشحالیم. چون زیاد مست میکرد و ما رو میزد. مادرم رو هم میزد. من و ریکی همیشه ازش متنفر بودیم.”
“ریکی برادرته؟”
“بله. اون کسیه که الان تو بیمارستانه.”
“مشکلش چیه؟”
“قسمتی از داستان طولانیه.”
“دوست داری این داستان رو برام تعریف کنی؟”
مارک ساکت بود. هنوز آمادهی حرف زدن نبود.
“میترسی، مارک؟”
“کمی. یه نفر مرده. یه نفر تو بیمارستانه. پلیس و افبیآی میخوان با من حرف بزنن.”
وکیل گفت: “ببین، مارک. اول باید یه پولی بهم بدی و بعد من وکیلت میشم. فکر کنم پول زیادی نداری، داری؟”
مارک یک دلار از جیبش در آورد و داد به وکیل. “این تمام پولیه که دارم.”
وکیل یک دلار رو گذاشت رو میزش و گفت: “خیلیخب، حالا من وکیل هستم و تو مشتری. بذار داستانت رو بشنویم.”
مارک نفس عمیقی کشید و به زمین نگاه کرد. درباره ریکی و سیگارها و ماشین و مرد بهش گفت. رجی سؤالاتی پرسید و همه چیز رو نوشت. مارک همه چیز رو به غیر از اینکه رومی دربارهی جسد بهش گفته بود رو به وکیل گفت.
یک ساعت بعد از اینکه شروع کرده بودن، رجی وقت استراحت گرفت. کلینت یه روزنامه آورد و رجی گزارش رو دو بار خوند. بعد دوباره یادداشتهاش رو خوند. وقتی رجی گزارش رو میخوند، مارک دور دفتر قدم میزد. وکیلش خیلی نگران به نظر میرسید و مارک تقریباً برای وکیل ناراحت شد. واقعاً رجی رو دوست داشت. دوباره نشست.
رجی بالاخره گفت: “از چی میترسی، مارک؟”
“چیزهای زیادی. من به پلیس دروغ گفتم و فکر میکنم اونا میدونن. برادر کوچیکم به خاطر من خیلی مریضه. من حقیقت رو به دکترش هم نگفتم. نمیدونم چیکار کنم، و به همین دلیل هم اومدم اینجا. چیکار باید بکنم؟”
رجی متفکرانه گفت: “همه چیز رو بهم گفتی؟”
“تقریباً.”
“بهم دروغ گفتی؟”
“نه.”
“میدونی جسد کجاست؟”
“فکر کنم. چیزی رو میدونم که جرومی کلیفورد بهم گفته.”
به آرومی پرسید: “میخوای بهم بگی کجاست؟”
مارک گفت: “مطمئن نیستم. میترسم بگم. نمیخوام هیچ کس دیگهای بدونه من از جسد خبر دارم. رومی بهم گفت مشتریش آدمها رو میکشه. اون عضو مافیاست و اگه فکر کنه من این راز رو میدونم، میخواد من رو هم بکشه. ولی پلیسها و افبیآی میخوان باهام حرف بزنن. فکر میکنی باید بهشون بگم؟”
رجی بلند شد و به آرومی به طرف پنجره رفت. مطمئن نبود. مارک حالا در امان بود، ولی اگه میگفت باز هم در امان میموند؟
“بیا این کار رو بکنیم، مارک. به من نگو جسد کجاست. شاید بعداً بگی، ولی حالا نه. بیا با افبی آی حرف بزنیم و به حرفاشون گوش بدیم. نیاز نیست یک کلمه حرف بزنی. من حرف میزنم. و بعد از اون تصمیم میگیریم چیکار کنیم.”
“به نظرم خوب میرسه.”
رجی گفت: “باشه. لطفاً به مادرت زنگ بزن و بگو ما میایم.” ساعتش رو کنترل کرد و کاغذهای بیشتری توی کیفش گذاشت. گفت: “من آمادم.” ولی مضطرب به نظر میرسید.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Lawyer and Client
Reggie Love was fifty-two years old, and had been a lawyer for only five years. The first thing that Mark noticed about her was her hair it was gray, and very short - shorter than his. Her eyes were green and she wore round, black glasses. Her dress was black too. She put out her hand and Mark shook it.
‘Would you like something to drink’ she asked him.
‘No, ma’am.’
She crossed her legs. ‘Mark Sway, right? Please don’t call me ma’am. I’m old enough to be your grandmother, but you can call me Reggie, okay?’
‘Okay.’
How old are you Mark? Tell me a little about yourself.’
‘I’m eleven. I go to school at Willow Road.’
‘Why aren’t you in school this morning, Mark?’
‘It’s a long story.’
‘Clint said you have to meet the FBI at twelve today. Is this true?’
‘Yes,’ said Mark. ‘They want to ask me some questions at the hospital.’
‘The hospital?’ She took out a piece of paper and a pen.
‘It’s part of the long story. Can I ask you something, Reggie?’ It was strange calling this lady by a man’s, name.
‘Sure,’ she said with a smile.
‘If I tell you something, will you ever repeat it?’
‘Of course not.’
‘Never?’
‘Only if you tell me I can repeat it. Talking with a lawyer is like talking to your doctor. What we say is secret, and held in trust. Do you understand?’
‘What if I tell you something that no one but me knows?’
‘I can’t repeat it.’
‘Something the police really want to know?’
‘I can’t repeat it,’ she said again. ‘Any more questions?’
‘Yes. Where did you get the name Reggie?’
‘My name used to be Regina. I was married to a doctor. Then all sorts of bad things happened and my husband left me. I changed my name to Reggie and became a lawyer.’
‘My father left my mother.’
‘I’m sorry.’
‘Don’t be sorry. My brother and I were really happy about it. He drank a lot and hit us. He hit Mom too. Me and Ricky always hated him.’
‘Ricky’s your brother?’
‘Yes. He’s the one in hospital.’
‘What’s the matter with him?’
‘It’s part of the long story.’
‘Would you like to tell me this story?’
Mark was silent. He wasn’t ready to talk yet.
‘Are you afraid, Mark?’
‘A bit. One person is dead. One is in the hospital. The police and the FBI want to talk to me.’
‘Look, Mark,’ she said. ‘First you have to pay me something and then I’m your lawyer. I guess you don’t have much money, do you?’
Mark pulled a dollar from his pocket and handed it to her. ‘This is all I’ve got.’
She put the dollar on the desk and said, ‘Okay, now I’m the lawyer and you’re the client. Let’s hear the story.’
Mark took a long breath and looked at the floor. He told her about Ricky and the cigarettes and the car and the man. Reggie asked questions and wrote everything down. Mark told her everything except what Romey had said about the body.
An hour after they started Reggie took a break. Clint brought a newspaper and she read the story twice. Then she read her notes again. Mark walked around the office as she read. His lawyer looked very worried, and he nearly felt sorry for her. He really liked her. He sat down again.
‘What are you afraid of, Mark’ she said at last.
‘Lots of things. I’ve lied to the police and I think they know it. My little brother’s very sick because of me. I haven’t told the truth to his doctor either. I don’t know what to do, and that’s why I’m here. What should I do?’
Reggie said thoughtfully, ‘Have you told me everything?’
‘Almost.’
‘Have you lied to me?’
‘No.’
‘Do you know where the body is?’
‘I think so. I know what Jerome Clifford told me.’
‘Do you want to tell me where it is’ she asked slowly.
‘I’m not sure,’ said Mark. ‘I’m afraid to tell. I don’t want anyone to know that I know about the body. Romey told me his client kills people. He’s in the Mafia, and if he thinks I know this secret, he’ll want to kill me too. But the cops and the FBI want to talk to me. Do you think I should tell them?’
Reggie stood and walked slowly to the window. She wasn’t sure. Mark was safe now, but would he be safe if he told?
‘Let’s do this, Mark. Don’t tell me where the body is. Maybe later, but not now. And let’s meet with the FBI and listen to them. You don’t have to say a word. I’ll do the talking. And after that we’ll decide what to do next.’
‘Sounds good to me.’
‘Okay,’ said Reggie. ‘Please call your mother and tell her we’re coming.’ She checked her watch and put more paper in her bag. ‘I’m ready,’ she said. But she looked nervous.